💮پارت پنجاه و سوم💮

4.7K 937 64
                                    

همینطور که پاهاش رو عین یه بچه کوچیک از لبه اپن به عقب و جلو تاب میداد برگه های جزوه روی پاش رو تو دستاش جا به جا کرد و زیر چشمی به پسر قد بلندی که داشت سمت دیگه اشپزخونه با جدیت سعی میکرد یه چیزی برای سیر کردن شکم جفتشون اماده کنه چند لحظه ای خیره شد.

خب لوهان از اون مدل ادمایی نبود که روی اپن بشینن و ادای درس خوندن دربیارن.چون کاری که الان داشت میکرد به هیچ وجه نمیشد اسمش رو درس خوندن گذاشت و برگه های تو دستش بیشتر حالت تزیینی داشتن و در واقع این اولین بار تو زندگیش بود که باسنش با سطح اپن خونه اش تماس پیدا کرده بود! اما انقدر حس و حالش خوب بود که حس میکرد همین حالا میتونه یه عالمه کار مسخره بدون لحظه ای تردید پشت هم انجام بده.

این حس عاشق بودن بود نه؟ نه فقط عشق نبود...اون خیلی وقت میشد که عاشق بود اگرچه که فقط جنبه تلخ عشق رو مزه کرده بود.

این حس ازادی بود!! اینکه بالاخره دست از فشار دادن قلبش بین انگشتاش برداشته بود و قلبش تازه داشت نفس میکشید.

عینکش رو روی بینیش عقب داد و سعی کرد حداقل برای پنج دقیقه روی برگه های تو دستش تمرکز کنه اما با صدای تاق و توقی که یهو سهون با واژگون کردن سرویس قابلمه های توی کابینت درست کرد بیخیال تصمیمی که گرفته بود شد و با نیشخند به سهون که با حالت پر حرصی داشت سعی میکرد قابلمه ها رو به جایی که بهش تعلق دارن منتقل کنه زل زد.

-چی انقدر خنده داره؟

سهون یه دفعه چرخید سمتش و با قیافه به ظاهر جدی ای پرسید جوری که لوهان حتی فرصت نکرد لبخندش رو جمع کنه. ابروهاش رو بالا داد و با کناره خودکارش یه کم سرش رو خاروند.

-هممم... راستش همه چی...الان حتی میتونم به دیوار زل بزنم و بخندم...

با صداقت گفت و سهون از حرفش لبخند گشادی زد و قابلمه اخری رو تقریبا به زور توی کابینت چپوند و بعد خیلی سریع با به هم کوبیدن درش مانع سقوطش شد.

-به خاطر منه؟ نمیدونستم انقدر تاثیر مثبت روت دارم!

لوهان چشماش رو چرخوند و بعد اخم کمرنگی کرد.

اگرچه که این حس خوشحالی تماما به خاطر سهون و اتفاقی که بینشون افتاده بود بود اما همین الانش هم پسر قد بلند روبروش خیلی مغرورانه داشت بهش نیشخند میزد و لوهان حس میکرد اگه بیشتر بهش رو بده بعدا قراره حسابی به طرز شیرینی پشیمون بشه بنابراین سری تکون داد.

-نه... ربطی به تو نداره... من منبع خوشحالیم درونیه!

با جدیت گفت و سهون به خنده افتاد. اومد سمتش و دو طرف بدن لوهان دستاش رو ستون کرد.

-که اینطور... اما مهم نیس.. همین که خوشحال باشی کافیه.. اون وقت منم خوشحالم...

لوهان لبخند کمرنگی زد و بعد دستاش رو روی شونه های سهون گذاشت و همینطور که با کنار یقه اش بازی میکرد نفس عمیقی کشید.

••💮SignMate💮•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora