💮پارت پنجاه و هفتم💮

4.4K 851 43
                                    

دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با جدیتی که باعث شکل گیری یه اخم کمرنگ روی پیشونیش شده بود به پسر قد کوتاهی که چند قدم اون طرف تر داشت لنز دوربینش رو چک میکرد خیره شد. یکی از وقتایی که بیشتر از همیشه پنهانی تماشا کردن کیونگ رو دوست داشت وقتی بود که پسر کوچیکتر غرق عکاسی میشد. چشمای درشت کیونگ موقع شکار کردن سوژه درشت تر و گاهی ریز میشدن، لب هاش رو بعضی وقتا روی هم فشار میداد یا گاز میگرفت و گاهی اوقات هم دهنش موقع تمرکز نیمه باز میموند. کای متوجه شده بود دستای کیونگ زیاد عرق میکنه و از ترس اینکه دوربین عزیزش از بین انگشتاش سر بخوره همش با کنار بلیز یا کناره های شلوارش دستاش رو پاک میکنه.

صادقانه هیچ ایده ای نداشت چرا باید تماشای اون جغد وراج موقع عکاسی براش جذاب باشه اما حتی وقتی خودش رو توبیخ میکرد نمیتونست دست از زل زدن برداره! کیونگ به طور غیر قابل انکاری میتونست سرگرم کننده بشه و یکی از دلایلی که هربار که کای به خودش میگفت "ولش کن بره!" بعدش پشیمون میشد همین سرگرم کننده بودن کیونگ بود!

جونگین مدت ها بود که نسبت به همه چی خنثی شده بود!

رنگ ابی اسمون...رنگ سبز چمن ها...رنگ قرمز یه گل رز، تمام رنگ ها براش رنگ بی رنگی بودن!

صداها هم همین بودن...مهم نبود یه اهنگ لایت پخش شه یا یه اهنگ راک پر سر و صدا...جونگین هیچ حس خاصی بهش دست نمیداد!

اما دور و بر کیونگ همه چی فرق میکرد! صدای کیونگ موقع عصبانیت یا خوشحالی یا وراجی کردن عوض میشد و گوش های کای به طور عجیبی این تفاوت ها رو یه مدت بود حس میکردن و بهشون واکنش نشون میدادن....وقتی کیونگ از کاراش ناراحت میشد، صدای ناراحتش از گوش کای به قلبش نفوذ میکرد و باعث میشد حس کنه یه عوضی تمام عیاره که لیاقت این موجود مظلوم و پاک رو نداره! چشمای کیونگ انقدر درشت بودن که کای میتونست همه رنگ ها رو توشون ببینه!

رنگ خوشحالی کردن هاش...رنگ حرص خوردناش...رنگ نگرانی معصومانه اش واسه سلامتی خودش...

کای به خودش قبولونده بود با خنثی بودن کنار اومده اما حالا که کیونگ دوباره رنگ و صدا رو به دنیاش برگردونده بود و هربار خواسته بود بره، کای در حد مرگ به خاطر از دست دادن این حس ها ترسیده بود ،فهمیده بود که داشته خودش رو گول میزده! اون زنده بود و میخواست زندگی کنه...قلبش شکسته بود...نابود شده بود... اما هنوزم احمقانه داشت میزد...و تازگی ها قلب شکسته اش با وجود تمام تیکه های پخش و پلاش محکمتر از همیشه میزد...و اونم وقتی بود که به اون پسر قد کوتاه دوربین به دست با اون لبخند قلبی شکل و شیرین نگاه میکرد.

با چند تا قدم بلند رفت سمت کیونگ و پشتش ایستاد. کیونگ داشت یکی از عکسایی که از لوهان و نامزدش پنهانی شکار کرده بود رو چک میکرد.

-مگه نگفتی نامزدیشون نمایشیه؟

زیر گوش کیونگ زمزمه کرد و باعث شد همونجوری که تصورش رو میکرد پسر کوتاه تر از جا بپره. کیونگ دستش رو به پشت گردنش جایی که نفس کای خورده بود کشید و با یه اخم کوچیک چرخید سمتش.

••💮SignMate💮•• Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon