💮پارت شصت و سوم💮

4.4K 811 37
                                    

با وجود اینکه سطح مبل چرم زیر بدنش به شدت نرم و راحت بود اما لوهان حس میکرد روی یه صخره محکم و ناهموار نشسته و مدام سر جاش وول میخورد.

درسته که علتی برای نگرانی نداشت اما تنها شدن تو یه اتاق با سونهی سخت بود! بار اولی که دیده بودش ،دختر روبروش تو چشمش سطحی و خودشیفته اومده بود، اما لوهان بعدا متوجه شده بود که قضاوت چندان جالبی تو برخورد اول نکرده. اون موقع لوهان دلش میخواست از سونهی بدش بیاد و برای خودش بهانه جور کرده بود و در نتیجه همه رفتارها و اخلاق های دختر روبروش رو مدلی که خودش خواسته بود تعبیر کرده بود.

سونهی معذب شده بود و لوهان این رفتار رو برای خودش اینجور برداشت کرده بود که اون جمع اونا رو در حد خودش نمیدونه.

سونهی زیاد با سهون حرف زده بود و لوهان فکر کرده بود جوری رفتار میکنه که انگار صاحبشه درحالی که بعدا فهمیده بود دختر بیچاره با غریبه ها نمیتونه گرم بگیره و برای همین از کنار سهون جم نمیخورده...

تک تک برداشت هاش از سونهی تعبیرات اشتباه بود و حالا که جلوش نشسته بود و اون داشت با یه لبخند صادقانه و چشمایی پر از کنجکاوی نگاهش میکرد حس عذاب وجدانش دوبرابر شده بود.

دستش ناخواسته داشت بالا میرفت تا پشت گردنش رو لمس کنه که فکر اینکه استینش کنار بره و نشانه اش معلوم بشه مانعش شد. دست چپش برگشت روی پاش و چند لحظه بعد انگار که اگه تا پشت گردنش رو لمس نکنه اروم نمیگیره دست راستش بالا رفت.

نگاه فیکس شده سونهی روی صورتش باعث میشد حس کنه تک تک سلول هاش دارن افکارش رو داد میزنن. تقه ای به در خورد و منشی با یه سینی کوچیک که دوتا فنجون قهوه توش جا گرفته بود وارد شد. بدون حرفی سینی روی میز وسطشون جا گرفت و بعد یه تعظیم کوتاه بیرون رفت.

-سهون تو رو خیلی دوست داره!

سونهی به محض بسته شدن در یه دفعه گفت و لوهان با چشمایی که درشت شده بود شوکه سرش رو بالا اورد.

-چـ... چی؟

سونهی خنده ای از حالت دستپاچه لوهان کرد.

-میگم سهون خیلی دوستت داره... اکثر حرفایی که راجع به گذشته اش یا دوستی هاش میزنه هول محور تو میچرخن...

لوهان خودش رو وادار کرد لب هاش رو کش بده.

-اهم... خب اخه خیلی ساله همدیگه رو میشناسیم...

سونهی لب های خوشرنگش رو روی هم کشید و پاهای کشیده اش رو که توی شلوار مشکی تنگش حتی بلندتر هم به نظر میرسیدن روی مبل جا به جا کرد. لوهان متاسفانه باید اعتراف میکرد دختر روبروش به طور نفس گیری جذابه و این جذابیت از معیارهای ظاهری چندین قدم جلوتر بود!

انگار یه هاله ای از هوش و ذکاوت دور و برش رو احاطه کرده بود و حتی لوهان که ادعا میکرد خیلی باهوش و با اطلاعاته داشت جلوش حس بچگی میکرد.

••💮SignMate💮•• Место, где живут истории. Откройте их для себя