پارت بیست و دوم

5.4K 998 128
                                    

تکیه اش رو داد به دیوار کنار ورودی اشپزخونه و خیره شد به دستیار لجبازش که درگیر ور رفتن با قوطی پودر کاکائو بود.

صدای حرف زدن اش پشت گوشی رو شنیده بود. اینکه چطور به سهون دستور میداد هرکی رو میشناسه باید بیاره. میدونست بک میخواد پشیمونش کنه.

انگار اینکه اگه فردا اون مهمونی رو برای چان تبدیل به جهنم روی زمین میکرد چان از همه چی پشیمون میشد.

اما بک یه چی رو نمیدونست اونم این بود که چان یا اشتباهی رو مرتکب نمیشد یا اگه میشد دیگه تا اخرش میرفت...

یه لحظه از اینکه تموم این مسئله تو چشمش شبیه یه اشتباه جلوه میکنه از خودش بدش اومد. وقتی خودش اینجوری فکر میکرد چطور از بک توقع داشت با دید دیگه ای بهش نگاه کنه؟

هیچوقت فکرش رو نمیکرد شروع یه رابطه انقدر سخت باشه... با بک همه چی سخت بود درحالی که چان هیچ تلاشی برای به دست اوردن هانا نکرده بود.

شاید برای همین بود که انقدر داشت از تلاش های الانش لذت میبرد.

بک بالاخره موفق شد در قوطی رو باز کنه و حالا داشت به عادت همیشگی زیر لب اهنگ میخوند. چان سرش رو کج کرد تا بتونه دید بهتری بهش داشته باشه و ناخواسته لبخند زد.

خوب میدونست که بک بخاطر نقشه هایی که برای اذیت کردنش کشیده الان انقدر خوشحاله اما مشکلی با این قضیه نداشت.

-اگه میدونستم پیشنهادم انقدر خوشحالت میکنه خیلی زودتر میگفتم...

بالاخره تصمیم گرفت بک رو متوجه حضور خودش بکنه.

بک از جا پرید و چرخید سمتش. اخم کوچیکی دوباره فاصله کیوت بین ابروهاش رو پر کرده بود.

-ادب حکم میکنه وقتی میای یه خبری بدی... زیر نظر گرفتن دیگران کار درستی نیست!!

بک زیر لب غر غر کرد و باعث شد چان بخنده.

-ببخشید جناب بیون نمیدونستم انقدر ادب براتون مهمه...

بک چینی به بینی اش داد اما حرفی نزد.

-دیگه چی خوشحالت میکنه؟

چان با ارامش پرسید.

بک حالا داشت با لبه ی لیوانش ور میرفت.

-چرا میپرسی؟ میخوای عین غول چراغ جادو ارزوهام رو براورده کنی؟

چان لبخندی زد و سر تکون داد.

-نه... از این قدرت ها ندارم متاسفانه... اما سعی ام رو میکنم...

نگاه بک چرخید سمتش.

-چرا؟ چرا میخوای سعی کنی منو خوشحال کنی؟ ما چه ربطی به هم داریم؟؟ من فقط دستیارتم!

چان تکیه اش رو از دیوار گرفت و رفت سمتش و بک ناخواسته یه کم معذب روی پاهاش تکون خورد.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now