💮پارت هفتاد و سوم💮

4.5K 838 87
                                    

خسته بود! اونقدر خسته که فکر میکرد تا حالا خستگی حقیقی رو نچشیده بوده و این روزها اولین باره که داره طعم لعنت شده و تلخش رو مزه میکنه...

و این خستگی فقط به خستگی عضله هاش از طرح زدن های یه بند شبانه اش محدود نبود...

انگار یه کرختی سرد و عجیبی تا لایه لایه پوستش نفوذ کرده بود و خودش رو به قلبش و مغزش رسونده بود...

نه دیگه درست میتونست فکر کنه نه احساس کنه... زمان هم باهاش سر شوخی گرفته بود و تندتر از همه لحظه هایی که قبلا همراه بکهیون تو اغوشش تجربه کرده بود میگذشت و هر روز بی خبری قلب گرفته چانیول رو گوشه سینه اش با بی رحمی فشرده تر میکرد.

وقتی بکهیون اینجا بود درست نفهمیده بود که با بودنش واقعا چقدر تونسته زندگی رو متفاوت ببینه.

حتی طراحی کردن کنار اون وقتی میتونست اخرش کاراش رو بهش نشون بده و برق تحسین رو تو اون یه جفت چشم مشکی ببینه متفاوت بود...

اما حالا چانیول به سادگی علتی برای هیچی نمیدید... فقط طرح میزد چون باید یه کاری میکرد... چون دستای لعنتیش باید مشغول میبودن که نخواد فکر کنه و با این حال بازم فکر میکرد... به اینکه دستیار کوچولوش داره چطوری زندگی میکنه؟؟؟

زیر کدوم اسمونه و یعنی به این زودی یکی پیدا شده که دستاش رو بگیره ؟؟ چانیول حالا میدونست عاشق شدن یکی از عجیب ترین پدیده های دنیاست چون میتونست کاری باهات بکنه که در حین اینکه نفس میکشی مرده باشی...

روی مبل دراز کشیده بود و همین طور که پلکای سنگینش به زحمت نیمه باز بودن با نوک انگشت با حلقه بکهیون که تو زنجیر دور گردنش بود بازی میکرد.

خودخواهی بود اما با تمام وجود ارزو میکرد که بکهیون تنها بمونه و همونقدری که خودش داره عذاب میکشه عذاب بکشه...

چانیول لبخند زدن اون رو میخواست اما وقتی که لبخنداش مال خودش باشن... هرکی یه مدلی عاشق میشد و این مدل چانیول بود!

بکهیون قلبش رو شکسته بود و اون حق داشت ارزو کنه که اون کوچولوی سنگدل تنها بمونه...

اهی کشید و دستش رو لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهش رو به سمت در شیشه ای حیاط خلوت خونه اش تاب داد و با یاد پسر بچه ای که چند وقت پیش با اون موهای اتیشی اون وسط ایستاده بود و با برف و ابرها حرف میزد حس کرد قلبش تو سینه اش دوباره اب رفته...

لعنت بهت که همه جا یه رد پایی از خودت گذاشتی...

نگاهش رو با درموندگی برگردوند و دوباره به سقف داد و تصمیم گرفت دست از لجبازی با چشم هاش برداره و یه کم بخوابه اما هنوز دقیقه ای از به هم رسیدن پلک هاش نگذشته بود که صدای زنگ در به عالم واقعیت برش گردوند.

••💮SignMate💮•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora