💮پارت پنجاه و هشتم💮

4.8K 818 60
                                    

وقتی بالاخره ماشین رو توی پارکینگ خونه متوقف کرد و به سمت بکهیون چرخید و با چشمای بازش مواجه شد فهمید تمام دقایق گذشته رو الکی برای بی سر و صدا رانندگی کردن تلاش کرده چون ظاهرا بکهیون فقط چشماش رو بسته بود تا حرفاشون ادامه پیدا نکنه. اهی کشید و کمربندش رو ازاد کرد و پیاده شد اما بکهیون حرکتی نکرد. چند لحظه نگاش کرد و بعد بدون حرفی ماشین رو دور زد و در سمت دیگه رو باز کرد. بکهیون هنوز هم گیج و منگ و البته غمگین به نظر میرسید. برای چند ثانیه فقط نگاش کرد و بعد به داخل ماشین خم شد تا کمربندی رو که بکهیون نصف بیشتر مسیر بهش اظهار نفرت کرده ازاد کنه. وقتی کارش تموم شد عقب کشید و منتظر به بکهیون خیره شد ،اول به نظر میرسید قصد تکون خوردن نداره اما بعد خودش رو از ماشین بیرون کشید و به زحمت روی پاهاش ایستاد. چانیول چند قدم عقب رفت تا بهش فضا بده و بعد کتش رو از روی صندلی عقب برداشت و در ماشین رو بست. در حالی که بکهیون میلی متری هم هنوز از جاش تکون نخوره بود. چانیول کتش رو روی دستش جابه جا کرد و یه دستی یه کم کراواتش رو شل کرد. برای کمک کردن بهش مردد بود...تحمل دوباره پس زده شدن رو نداشت...حتی تو همچین موردی...

بکهیون نفس عمیقی کشید و راه افتاد اما زیاد موفق نبود چون خیلی زود سکندری خورد و چانیول مجدادا بیخیال غرورش شد و دوید سمتش و زیر بازوش رو گرفت و وقتی اعتراضی از جانب بکهیون ندید نفس راحتی کشید. با تردید دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و دو سه قدمی جلو بردش و بعد پشیمون شد. خم شد و برای بار دوم در اون شب دستاش رو زیر پاهای بک برد و بدن سبکش رو بلند کرد. برعکس توقعی که داشت بکهیون فقط سرش رو به سینه اش تکیه داد و پلکاش رو بست. چانیول میدونست که بکهیون فیزیکی خسته نیست...اما باز هم به شدت خسته به نظر میرسید. انگار که روح و ارامش رو از بدنش بیرون کشیده باشن...و تمام افکار چان خواسته یا ناخواسته به سمت این میرفتن که دوباره یکی از ادمای احمقی که بکهیون باهاشون طرح دوستی میریزه اذیتش کرده که بک اینجوری درمونده به نظر میرسه.

بدون اینکه کلمه ای حرف بینشون رد و بدل شه چانیول تا جلوی در خونه بردش و بعد با هر ترفندی بود در رو باز کرد و با پاش بستش. بکهیون عین یه بچه گربه بهش چسبیده بود و باعث میشد قلب بی قرار و دلتنگ چانیول خودش رو به در و دیوار سینه اش بکوبه. اون تمام این مدت جهنمی گذشته سعی کرده بود از بکهیون فاصله بگیره تا فقط بهش بفهمونه که چیزی که ازش میخواد در حد همخوابه شدن نیست...اینکه چانیول خیلی بیشتر از شریک شدن تخت رو میخواد باهاش شریک بشه و تجربه کنه...اما بعضی روزها فقط با دیدن بکهیون تمام وجودش خواستن میشد و برای چند لحظه حس میکرد حاضره بقیه عمرش رو بده تا دوباره بتونه اون لب های شیرین رو بین لب هاش بکشه یا اون پوست شفاف رو با بوسه هاش بپوشونه...بکهیون برای اینکه چانیول بتونه ازش فاصله بگیره زیادی خواستنی بود، حس یه رباتی رو داشت که وقتی داشتن سیستمش رو برنامه ریزی میکردن فقط روی خواستن بکهیون تمرکز کردن و یادشون رفته اپشن نخواستن رو هم فعال کنن، چون چانیول تلاش کرده بود و تلاش کرده بود و باز هم تلاش کرده بود و تنها حسی که داشت درجا زدن بود!

••💮SignMate💮•• Onde histórias criam vida. Descubra agora