چشم هام رو باز كردمو از اين كه فردا شده برد احساس رضايت مي كردم! چي بهتر از اين كه سخت ترين روز سال رو پشت سر بذاري و ازش بگذري؟ولي اين كه اثر مخربش هنوز بخش بزرگي از توئه بدترين قسمتش نيست؟
عجيبه اما به خودم چشم غره اي رفتمو همين كه روي تخت نشستم صدايي رو از بيرون شنيدم! صداي يه خنده ي غير آشنا و بعد صداي خنده ي جين،عموم كه بيشتر اوقات مثل يه عموي بالغ رفتار نميكنه! شايد فقط يك روز در سال،كه اون هم گذشت،بقيه اش رو بايد با ديوونه بازياش سر و چشم هاي گردش مواقعي كه در حال غر زدنه رو تحمل كنم! با اين حال دوستش دارمو خودشم اينو خوب ميدونه،حتي اگه خيلي وقته در مورده احساساتم با كسي صحبت نكردم!
از روي تخت بلند شدمو در حالي كه چشمم رو با پشت دستم ميماليدم از اتاق بيرون رفتمو جين رو در كنار يه پسر كه پشتش بهم بود ديدم!نا خدآگاه اخم كردمو بيشتر بهشون نزديك شدم و اين باعث شد چشم هاي جين روي من بيفته و با صدايي بلند و مثل هميشه شاد شروع به صحبت بكنه و بگه:"ببين كي بيدار شده! يونگي،ساعت خواب؟" اون پسر از لحن بامزه ي جين خنديدو وقتي برگشت و بهم نگاهي انداخت چهره ام از هم باز شدو دستم رو پايين كنار بدنم نگه داشتم.اون پسر همون كسي بود كه توي خونه ي بغلي ما زندگي ميكنه! در واقع همسايمونه.هموني كه گاهي موقع رفت و آمد ديدمشو هموني كه گه گاهي با شلوارهاي گشاد گل گلي و كلاه هاي عجيب غريب اينور اونور ميره! هموني كه چند باري سعي داشت باهام حرف بزنه اما من از شدت عجيب بودنش ترجيح دادم طوري رفتار كنم كه اون بيخيالم بشه،مثلا فقط يه سري تكون داده و ازش دور شده بودم! اما هيچوقت به هدفم نرسيدمو حالا ببين اون كجاس؟تو آشپزخونه ي محل زندگيم! چرا جين با منو خودش اين كارو ميكنه؟چرا هر سري كه بيدار ميشم بايد حواسم به اين كه ممكن با چيزي سورپرايز بشم باشه؟آخرين بار تصميم گرفته بود بدون اين كه به من بگه اتاقم رو رنگ كنه! خدارو شكر كه به موقع رسيدم.نه اين كه تونسته باشم منصرفش كنم نه،فقط تونستم راضيش كنم تا به جاي صورتي از آبي خيلي كمرنگ،درواقع نزديك به سفيد استفاده كنه
اون پسر در حالي كه روي موهاي بلونده روشنش يه كلاه مشكي گذاشته و يه بلوز شلوار سفيد پوشيده بود به سمتم اومدو دست راستش رو بالا اورد گفت:"من تهيونگم"
و اونموقع بود كه من تونستم نگراني رو توي چشم هاي سوكجين ببينم! تهيونگه از همه جا بي خبر با لبخندي مليح رو به روم ايستاده و تمايل داره تا باهام دست بده ولي كاش ميدونست من اگه بخوام هم نميتونم اين دست بي مصرف رو تكون بدم و بالا بيارم! دوباره نگاهي به جين كه مردمك چشم هاش كمي از نگراني ميلرزيد انداختم! نگراني از اين كه نكنه يه موقع برادر زاده ي ناقصش عكس العمل بدي نشون بده يا كنترل از دستش در بره! ولي بعد دوباره چشم هام رو روي تهيونگه منتظر گذاشتمو همين كه جين خواست وسط بپره دهنم رو باز كردمو گفتم:"كلاهت باحاله تهيونگ" و دست سالمم رو بالا اوردم، با لبخند مصنوعي مسخره اي كه داشتم فقط به شونه اش زدمو به سمت قهوه جوش رفتم و بعد از فشار دكمه اش فنجونم رو از توي كابينت برداشتم.
صداي نفس آسوده ي جين رو شنيدمو همون موقع بود كه رو به تهيونگ كه شبيه علامت تعجب شده بود كردو گفت:"روي اون مبل بشين ته! الان ميايم"
تهيونگ بي هيچ صحبتي آشپزخونه رو ترك كردو بر خلاف ميل جين من اولين كسي بودم كه شروع به صحبت كرد:"لازم نيست انقدر نگران باشي! اين اولين باري نيست كه يكي ميخواد باهام دست بده و من دستي ندارم كه جوابش رو بدم! راستش ديگه نزديكه شش ساله جين"
اخم روي صورت جين بيشتر شدو اين چيزي نبود كه بهش عادت داشته باشم پس كمي چشم هام گرد شدو ادامه دادم:"دروغ كه نميگم! ديگه عادت شده هيونگ" جين فنجون توي دستم رو بيرون كشيدو گفت:"دروغ ميگي چون دست داري! دو تا"
چشم غره رفتم:"من فقط ظاهرا نرمالم! غير از اينه؟" جين نگاهي به مهموني كه علاقه ي چنداني بهش نداشتم انداختو دوباره سمتم برگشت:"نرمال نيستي چون شش ساله كه داري زيادي به خودت سخت ميگيري يونگي!" بدون هيچ فكري كمي صدام رو بالا بردم:"من كي سخت گرفتم؟الان سر بلندت نكردم مثلا عمو؟" جين دستي روي پيشونيش كشيدو گفت:"هردومون ميدونيم كه من دارم راجع به چي حرف ميزنم يونگي! نه تهيونگ و نه برخورد الانت،من دارم راجع به همه چي حرف ميزنم! راجع به اين كه چه طور همه چيز رو كنار گذاشتي و طوري خودت رو زنداني كردي كه حتي سعي نميكني كارهاي مورده علاقه ات رو امتحان كني! چون فقط فكر ميكني نميتوني،حتي از ميزان توانت مطمئن نشدي"
با شنيدن اين جمله دستم رو مشت كردمو با عصبانيت به جين زول زدم! چه طور ميتونه اين كلمات رو توي صورتم بگه در حالي كه ميدونه با سختي ها بايد با سختي برخورد كرد! ميدونه از چي گذشتمو ميدونه چي كشيدم! خودشه كه هميشه كنارم بوده و خودش بود كه اون روز لعنتي و روزهاي بعد لعنتي ترش ازم مراقبت كرده،پس ميدونه! اصلا ديگه چه طور ميتونم مثل قبل باشم؟انگار مردمو تازه متولد شدم.من حتي زندگي قبليم رو به ياد نميارم.چه طور ميتونم مثل قبل باشم؟
تنها جوابي كه به ذهنم رسيد و به زبون آوردم:"اگه يكي از دست هاي خودت توي تصادف فلج مي شدو از كاري كه حاضر بودي تمام زندگيت رو براش بذاري محروم ميشدي باز هم همينو ميگفتي؟" اين حرفم حالت صورت جين رو نرم كردو باعث شد دهنش رو باز كنه و بگه:"من فقط ميخوام برادر زاده و دوست شادم رو ببينم،يونگي تو.."
وقتي حرفش رو خورد ملايم و با لحن خسته اي ادامه دادم:"چرا هر چند وقت يه بار اين بحث رو وسط ميكشي؟چند بار ديگه بايد اين بحث رو داشته باشيم وقتي آخرش هيچي نميشه؟" جين فقط دستي روي گردنش كشيدو فنجون رو بهم برگردوندو گفت:"باشه!"
YOU ARE READING
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...