«قسمت آخر»
-"من امید،زندگی،سختی و زیبایی های دنیا رو با وجود تو تجربه کردم.یک تجربه ی شیرین که از یاد نمیبرم.
من یاد گرفتم"داستان از نگاه جيمين
بعد از گذر از سخت ترين دوران زندگيم روي حرفم ايستادمو از بزرگ ترين شانسي كه در اختيارم قرار داده شده بود استفاده كردم تا آدمي باشم كه با وجود ترك خوردگي هاي بسيار از نزديك ترين اشخاص زندگيش تغيير ايجاد ميكنه و پله اي ميسازه تا بقيه به جاي در جا زدن ازش بالا برن و به چيزي كه ميخوان برسن!
حالا كه اين شانس در خونه ام رو زده بود من پس من با خوش رويي ازش استفبال كردمو به خودم اجازه دادم مردي باشم كه روي پاهاي خودش مي ايسته و نه تنها زندگيش رو ميسازه بلكه طمع رو از دور و اطرافش پاك ميكنه!
هر روز صبح كه بيدار ميشم توي آينه به خودم نگاه ميكنمو تك تك روزهاي سختي كشيدنم از عشقي كه توي وجودم حس شده بود رو به ياد مياوردمو ازش شرمي نداشتم
حتي اگه الان توي اين مكان و توي اين زمان هنوز كنارم ننشسته بود؛هيچ كدوم از اون روز ها نميتونن به هدر رفته باشن چون بدون اون ها من،پارك جيمين،مردي كه تغييرهاي زيادي ايجاد كرده و باعث شده كاركنانش دوستش داشته باشن و نفرين پشت سرش نباشه نبودم!
عشق باعث رشد من شد،باعث بالا رفتن تحمل دردم شد و كاري كرد از شدت ديوونگي با مشت به آسفالت خيابون بكوبمو گريه كنم
باعث شد به حرف بيخوده بقيه اهميت ندمو به جاش رو راست باشم! باعث شد اهميت صداقت توي زندگيم بالا بره و افرادي كه همچين لغتي رو براي خودشون تعريف نشده خونده بودن دور بريزم و بر عكس باعث شد دوست هاي خوبم رو بشناسم و اونارو كنار خودم نگه دارم تا بهشون لبخند بزنمو بهم لبخند بزنن!
عشق،يه ديدار ساده ي همراه با ترس،بي صحبتي،گريه ها و كابوس هاي شبانه،چنگ زدن ها براي رسيدن به هوا،كور شدن بين راه،از دست دادن،عطرهاي شيرين و در عين حال خاطرات به ظاهر زيبا و آزار دهنده،جنگ،خون،عرق و اشك بود كه حالا من رو ساخته و به اينجا رسونده بود!
YOU ARE READING
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...