براي آخرين بار توي آينه به خودم نگاه كردم تا تمام جزئيات رو چك كنمو به مرتب ترين شكل توي سالن حاضر بشم چون ميدونم تنها چيزي كه بهش نياز ندارم غرهاي پدر مادرم درباره ي شلخته بودنمه! من واقعا شلخته نيستم،هستم؟اتاق من هميشه مثل دسته ي گل ميمونه هر چند شايد بهتره بگم هيچوقت نميتونم متوجه شلخته بودن يا نبودنم بشم چون كسي كه اتاقم رو منظم ميكنه من نيستم!
دستي به كروات راه راه سفيد مشكيم كشيدمو قبل از بيرون رفتن از اتاق موهام رو عقب تر زدم و سعي كردم به حرف نامجون كه آخرين بار بهم گفته بود 'اون دسته يا شونه اس؟' توجه نكنم! به هر حال با هر نارضايتي و بي ميلي كه شده خودم رو به خانواده ام رسوندمو تونستم برق چشم هاي مادرم رو كه خوب ميدونستم به خاطر كت زرشكي جديديه كه خودش برام سفارش داده بود ببينم:"جيمين عزيزم" در حالي كه يه دستم رو توي جيب شلوارم قرار داده بودم فقط لبخندي زدمو سعي كردم سوال تو ذهنم درباره ي اين كه چرا اين بار نميشد گوشواره هاي مورده علاقم رو بندازم به عقب هول بدم! اين واقعا برام يه ستم محسوب ميشد.من بيش از اندازه عاشق بدليجاتم و حتي گاهي نصف بيشتر پولي كه بدست ميارم رو صرف اين جور چيزها مي كنم!
عكاس كه با اون دوربين حرفه ايش تو سالن خونه ي ما كه با توجه به شرايط از هميشه روشن تر شده آماده ايستاده بودو كمي كلافه به نظر ميرسيد،داشت باعث ميشد سمتش برمو مشكل رو بپرسم اما جين هيونگه فرشته همون موقع از راه رسيدو جلوي كنجكاوي نا به جاي من رو گرفتو چند كلمه با اون خانوم صحبت كرد:"لطفا آروم باشيد! به چيزهاي خوبش فكر كنيد،اين موقعيت عكاسي گير هر كسي نمياد" هر چقدر كه جمله ي آخر رو به خوبي درك ميكردم،جمله ي اول برام تعجب آور بودو كاري كرد ابروهام رو بالا بدم و چشم هام رو كمي گرد كنم!
اين موقعيت گير هر كسي نمياد چون هر كسي وارد اين خونه نميشه و هر كسي نميتونه با خانواده ي پارك كار كنه! خانواده ي من كه پدر بزرگم،از كله گنده ترين آدم هاي كشور،در رأسش قرار داره! ولي آروم باشه و به چيزهاي خوبش فكر كنه؟
كمي از مادرم دور شدمو سمت جين هيونگ كه امروز هم با اون موهاي مشكيش جذاب به نظر ميرسيد قدم برداشتمو بعد از نگاه كوتاهي به عكاس جوون گفتم:"مشكلي پيش اومده؟" جين كه حالا با ديدن من لبخندي روي صورتش اومده بود باعث نقش بستن لبخند ريزي روي صورت خودم هم شدو سري تكون داد:"نه نگران نباش جيمين! فقط برو و چند تا از اون ژست هاي جذابي كه بهت ياد دادم جلوي دوربين بگير" به پشت سرم كه ميزي با جوايز و ظروف طلاي جور واجور بود اشاره كردو من نتونستم با يادآوري اون خاطره جلوي خنده ي خودم رو بگيرم! وقتي جين سعي داشت بهم ياد بده چه طور يه چهره ي جذاب داشته باشمو در آخر من شبيه به احمق ترين فرد دو عالم شده بودم ولي همين كه خواستم دهنم رو باز كنم تا دوباره دليل آشفتگي عكاس رو از هيونگ بپرسم صداي پدرم رو از پشت سرم شنيدم:"جون سو و جيمين كجا موندن؟" جين كه به عنوان دستيار پدرم خوب ميدونست اون هيچ از معتل موندن خوشش نمياد به آرومي به شونه ام زدو گفت:"چرا ايستادي؟برو ديگه" تا بالاخره پاهام رو تكون دادمو كنار خانواده ام كه با اومدن جون سو تكميل شد ايستادم و اون موقع بود كه فهميدم كسي به غير از عكاس توي اين اتاق وجود داره كه به همون اندازه كلافه و عصبيه اما سعي ميكنه به روي خودش نياره! من خيلي خوب برادر بزرگترم رو ميشناسم،هر چند ناتني ولي ما در كنار هم بزرگ شديمو من هميشه اون رو به عنوان عضوي از اين خانواده قبول داشتم! از همون سال هاي اول،من هيچوقت در برابر داشتن برادري كه فاميليش پارك نبود مقاومت نكردم! من كي باشم كه مردم رو از روي نام هاي خانوادگيشون قضاوت كنم؟پس بلافاصله بعد از عكس چهار نفري و نسبتا جذابي كه براي مجله اي كه بابتش كلي پول به پدرم داده بود سمت جون سو رفتمو با لحني آروم شروع به صحبت كردم:"مشكلي پيش اومده؟" اما برخلاف انتظارم از جون سو جوابي دريافت نكردم،اون فقط سري تكون داد تا بعدا درباره ي ناديده گرفته شدنم بهش غر نزدنمو بعد از اونجا به داخل باغ رفت و همين كه ميخواستم پشت سرش قدم بردارمو دنبالش راه بيفتم تا مشكل اصلي رو بفهمم دستي روي شونه ام حس كردمو نامجون رو ديدم كه با كت شلوار مشكيش و يه لبخند ايستاده:"امروز بايد تمرينات جديد كنگفو رو شروع كنيم" نامجون هميشه به عنوان يه محافظي كه بهم كنگفو درس ميده زيادي مهربونه اما اين چيزي نيست كه من رو ناراحت كنه! چيزي كه ناراحتم ميكنه ياد نگرفتن و تمرين نكردن حركات قبليه.اون مطمئن يه ضربه به پس گردنم ميزنه و ميگه 'زيادي تنبل شدي'! در هر صورت سري تكون دادمو با لبخندي كه سعي داشتم براي خر كردنش ازش استفاده كنم شروع به صحبت كردم:"جون سو امروز زيادي ناراحته! بايد برم دنبالش" اما نامجون با تعجب به محل عكاسي اشاره كردو گفت:"الان نوبت عكس هاي تكي تو نيست؟" اين شرايط واقعا خسته كننده اس،حتي نميفهمم چرا بايد براي مجله اي كه كلمه اي راجع به چيزي براش حرف نزدم عكس بگيرم! جلوي دوربين برگشتمو روي مبل تك نفره نشستمو پام رو روي پام انداختم و دستم رو كنار موهام نگه داشتم،سعي كردم جذاب به نظر برسم تا اين كه زمان روشن شدن فلش دوربين جين هيونگ از فاصله اي نه چندان دور با چشم هاي گرد و زبوني كه بيرون از دهنش آورده برام شكلك دراوردو باعث شد از خنده به جلو خم بشمو دست هام رو روي صورتم بذارم! اين باره چهارمي كه امروز از كاري كه ميخواستم بكنم عقب ميفتم.........................
كسايي كه داستان رو ميخونن لطفا رأي و نظر بدن:)
نظرها و انتقادات شما خيلي برام اهميت داره و ارزشمنده^-^باعث ميشه انگيزه ام بيشتر شه پس منتظرشون هستم❤️
VOUS LISEZ
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...