"بهت آسيب ميزنن و طوري رفتار ميكنن انگار تو بهشون آسيب زدي"
....................................
به سرعت و با ترسي كه تك تك سلول هاي بدنم رو درگير خودش كرده بود روي تخت نشستم و چشم هام رو باز كردم؛در حالي كه هيچ چيز تغيير نكرد! همون تاريكي هميشگي جلوم قرار داشت با اين تفاوت كه حالا به جاي صداي داد و فرياد،ضرب و شطم صداي نفس نفس زدن خودم رو ميشنيدم ولي با اين حال يكي از دست هام رو روي گلوم قرار دادم! هميشه اين اتفاق ميفتاد.هميشه بعد از هر كابوس اثراتش رو تا چند دقيقه با خودم يدك ميكشيدم
دستم رو از گلوم جدا كردم،سرم رو به عقب خم كردمو به قطره هاي روي گردنم اجازه دادم به راحتي راهشون رو به سمت پايين پيش بگيرن و ليز بخورن اما چيز زيادي نگذشت كه با كلافگي تيشرتم كه همون موقع اش هم زيادي از عرق خيس شده بود رو دراوردمو روي گردنم كشيدمو بعد با حركت محكمي به گوشه ي اتاق نفرين شدم پرتاب كردم!
چرخيدم،پاهام رو به نوبت روي زمين قرار دادم و دهنم رو باز كردم و سعي داشتم صدام رو پيدا كنم! هنوز هم حس اين كه كسي با تمام قدرت سعي در خفه كردنم داره باهام بود.براي باره دوم دهنم رو بازو بسته كردم،باره سوم،باره چهارم با خودم گفتم:"آروم باش جيمين" و بدن بي جونم رو بلند كردمو توي اون تاريكي به سمت در اتاق رفتم! راستش كاره سختي نبود،من ديگه به اين چيزا عادت كردم،اتاقم زيادي براي يه نفر بزرگه اما هر نقطه ازش رو مثل كف دستم بلدم!
بدون اين كه اينچي اشتباه كنم دست گيره ي درو گرفتمو با باز كردنش نور توي راه رو به سمت چشم هام هجوم اوردو باعث شد اون هارو به ريز ترين شكل ممكن در بيارم! قدم هاي بي سرو صدايي برداشتمو ميخواستم همه چيز رو آروم نگه دارم اما همين كه پام رو روي پله ي پنجم قرار دادم طوري ليز خوردم كه حتي با وجود اين كه به محكم ترين شكل نرده ي كناريم رو گرفتم تا بتونم تعادلم رو حفظ كنم از ناحيه كمر با پله برخورد كردم.درد باعث جمع شدن چهره ام شد اما چيزي كه بيشتر از اون اذيتم ميكرد اين بود كه ميخواستم هيچ موجي از صدا توي اون خونه توليد نكنم!
بعد از چند ثانيه و موندن توي همون حالت بالاخره نگرانيم از اين كه كسي رو بيدار كرده باشم و الان يكي مياد دنبالم كنار گذاشتم،دستي بين موهاي بلوندم كشيدمو به سختي بلند شدم! عجيبه كه بعد از هر خواب سرم سنگين و بدنم بي جون و انرژي ميشهوقتي به پايين پله ها رسيدم يه راست سمت آشپزخونه رفتم تا بي سرو صدا قهوه ي هميشگيم رو درست كنم! بي سرو صدا در كابينت رو باز كردمو بي سرو صدا فنجون مورده علاقه ام رو روي پيشخون قرار دادم.
آره بي سرو صدا چون هيچ دلم نميخواست پدر و مادرم،پسرشون رو ساعت سه صبح توي آشپزخونه با اين وضع آشفته پيدا كنن! دلم نميخواست نگرانشون كنمو بيشتر از هر چيزي دلم نميخواست هيچ توضيحي راجع به چيزي كه توي ذهن و خاطرم ميگذره بهشون بدم! اونا لياقتشون بهتر از اينه كه بفهمن يه پسرشون بي عرضه و پسر ديگه اشون يه عوضيه! هر چند با تمام اين اعتقادات گاهي اين به سرم ميزنه كه نكنه 'حق' دارن بدونن يا نكنه بهتره كه نگران بشن؟ولي باز چه نگراني و غمي وقتي كار انجام و پرونده اش بسته شده! حداقل براي اون عوضي
مثل تمام شب هاي داغون ديگه ي زندگيم فنجون پر از قهوه ام رو بلند كردمو تا وقتي بر روي صندلي كوچك روي اتاقم نشستم مطمئن شدم گيج بازي در نميارمو اون رو روي زمين نميريزم يا باعث ايجاد هيچ صداي ديگه اي نميشم
هردو دستم رو دور فنجون آبيم قرار و به صندلي تكيه دادم و به ماه زيبايي كه توي آسمون ميدرخشيد نگاه كردمو تصميم گرفتم مثل هميشه طلوع خورشيد رو تماشا كنم
VOUS LISEZ
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...