- قسمت شصت و يكم ♡

824 163 43
                                    

-"همه فکر میکنن من دارم پرواز میکنمنمیبینن که در واقع دارم زمین میخورم"

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

-"همه فکر میکنن من دارم پرواز میکنم
نمیبینن که در واقع دارم زمین میخورم"

داستان از نگاه جيمين

نامجون كه پشت فرمون نشسته و به سمت خونه حركت ميكرد گفت:"پدر بزرگتون به عمارت اومده بودن قربان" در حالي كه سرم رو به شيشه تكيه داده بودمو به خيابون هاي اطرافي كه ازشون ميگذشتيم نگاه ميكردم گفتم:"اوهوم"

"يعني رفتم خونه" دوباره همون جواب قبلي رو دادم:"اوهوم" و نامجون بعد از كمي مكث گفت:"اما پدرتون متوجه نبودت نشدن! من برگشتم چون فكر كردم ممكنه خواسته باشي سر كارم بذاري،يعني گذاشتي و سكته ام دادي ولي به جاي ديگه رفتي" چشم هام رو بستمو با صدايي كه حالت زمزمه داشت،زير لب گفتم:"كاش نميرفتم"

و نامجون كه حالتم رو ديد ديگه اصراري به صحبت كردن با من نداشت چون بي حوصلگيم مطمئنن از سه فرسخي هم مشخص ميبود!

با اين كه به خاطره ترافيك و موندن پشت چراغ قرمزها بيشتر از يك ساعته كه توي ماشين هستمو از خونه ي يونگي بيرون اومدم اما هنوز هم نميتونستم كلمات گفته شده توسط اون فرد،كه حالا دوست پسر خودم خطابش ميكردمو از ذهنم بيرون كنم! خيلي دردناكه كه تمام لحظات بد و خوب زندگيت رو براي كسي تعريف كني و اون به جاي كمك بهت براي گذشتن و خاموش كردن احساساتت نسبت به افكار منفي،اونارو بد تر توي صورتت به زبون بياره و با لحني بد بهت بفهمونه هيچ غلطي براي بهتر شدنه زندگي خودت نكردي،جز فكر به خودكشي كه حتي هنوز هم گهگاهي به سرت ميزنه!

دقيقا مثل الان كه با خودم ميگم 'چه طور ميشد اگه جونگ كوك منو عقب نكشيده و نجات نداده بود؟' اونوقت يونگي هم كسي رو نداشت كه اين طوري ضعف هاش رو توي صورتش به زبون بياره

چشم هام با اين افكار در حال گرم شدن بودن كه صداي زنگ گوشيم منو وادار به بيدار موندن كردو باعث شد اون رو از توي جيبم بيرون بكشمو با ديدن اسم به صفحه اش خيره بشم! يونگي بود.عجيبه چون فكر ميكردم اونقدر مغروره كه كوتاه نيادو حتي عقيده نداشته باشه كه اشتباهي كرده و بايد به خاطرش باهام صحبت كنه! اما حالا باهام تماس ميگيره.هر چند ميتونه بر خلاف انتظارم حرف هايي رو به زبون بياره كه هيچ طاقت شنيدنشون رو ندارم! نفسي عميق كشيدمو گوشي رو جواب دادم:"سلام؟"

Bloom of the innocent FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora