- قسمت پنجاه و چهارم ♡

993 190 38
                                    

-"اون موهای تیره و زیبا و چشم های رویایی داره"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


-"اون موهای تیره و زیبا
و چشم های رویایی داره"

داستان از نگاه جيمين

رو به روش نشستمو گفتم:"ميشنوم" اما اون در دو مدل غذايي كه روي ميز بود برداشتو گفت:"يكم صبر كن چيم چيم" ميخواستم داد بزنمو بگم 'اين طوري رفتار كردن باهام رو تموم كن چون ديگه تحمل بامزگيت رو ندارم' اما جلوي خودم رو گرفتم!

اگه اوايل رابطمون نبود مطمئنن اين كارو ميكردم ولي به جاش منتظر موندم تا اون بشقاب هردمون رو از خوراكي ها پر كنه و بعد خودش هر موقع احساس راحتي كرد شروع كنه و همين اتفاق هم افتاد:"عشق اولم پيانو بود! اون اوايل..." لبخند تلخي زد:"شايد باورت نشه اما با اسباب بازيم ميخوابيدم! هر چند كه زيادي سفت بودو باعث ميشد دست هام درد بگيرن اما كوتاه نميومدم تا اين كه پدر مادرم با ديدن اين علاقه اي كه فراتر از چيزي كه فكر ميكردن رفته بود تصميم گرفتن برام يه كيبورد بگيرن و منو به كلاس بفرستن! اون موقع ديگه پشت سازم به خواب ميرفتم!"

بين مكثي كه كرد سوال توي ذهنم رو به زبون اوردمو گفتم:"از كي فهميدي دوست داري پيانو بزني؟"

يونگي انگشتش رو روي موهاش كشيدو به دورو بر اون حياط  كوچك نگاه كردو دوباره تمركزش رو روي من گذاشت:"ميدوني كه منو سوكجين،با اين كه اون عمومه فقط يك سال تفاوت سني داريم! اون موقع ها كه هنوز پدر مادرم به خارج نرفته بودن خونمون خيلي بزرگ تر بود،جين پدر مادرش رو توي سن خيلي كمي از دست داد اما پدرم ديگه براي خودش خانواده اي داشت،مارو داشت! منو مادرم، پس اونقدرها هم احساس تنهايي نميكرد اما جين فقط هشت سالش بود كه مامان باباش براي ايجاد شغل تصميم گرفتن كه به يه كشور اروپايي برن و متأسفانه اون هواپيما دچار نقص فني بود.هيچوقت يادم نميره كه جين چه طور سراغشون رو ميگرفت و شب ها با گريه به خواب ميرفت"

قلبم براي سوكجين كوچولو درد گرفت! چه طور تا به حال از سختي هايي كه كشيده چيزي نگفته؟واضحه،چون ازش نپرسيدمو به جاش اون فقط هواي من رو داشته.

اشتهام رو از دست دادم.از خوردن دست كشيدمو چاپستيك هام رو توي بشقاب ول كردمو به پشت صندلي تكيه دادم در حالي كه يونگي بقيه ي داستان رو تعريف ميكرد:"اون دوره اي سياه بود كه بالاخره ازش گذشتيم! صبح ها باهم بيدار ميشديمو سر اين كه كي زودتر به دستشويي ميرسه مسابقه ميذاشتيمو در آخر هم هميشه با سنگ كاغذ قيچي برنده رو انتخاب ميكرديم،همين بود كه من هميشه دير به دم در ميرسيدمو مادرم بهم غر ميزد! ولي فقط سنگ كاغذ قيچي نبود كه جين توش خوب بود.باهم به مدرسه ميرفتيم.درسش عالي بود،فقط يه بار اونم چون تصميم گرفته بود به خاطره تكه پروني هاي دوست هاش بيخيال باشه علومش رو چهار شد!"

Bloom of the innocent FlowerWhere stories live. Discover now