- قسمت شصت و هفتم ♡

775 155 77
                                    

-"مردم میگن زندگی میگذره،اما برای من این غمگین ترین بخشه"

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


-"مردم میگن زندگی میگذره،اما برای من این غمگین ترین بخشه"

داستان از نگاه جيمين

"پس اينجايي" پدرم با لبخندي كه مطمئنن معاني ديگه اي پشتش پنهان بودن تو چهار چوب در اتاق دوست پسرم ايستاده بود!

نفسم رو توي سينه حبس كرده بودمو از شدت شوكه شدن هنوز سرم روي شونه ي يونگي قرار داشت تا اين كه اون بالاخره كمي تكون خوردو باعث شد پلك بزنمو بعد به آرومي روي پاهام بايستمو با لكنت بگم:"اومدم...پيش..يونگي! دوستمه"

سمت يونگي برگشتمو وقتي به چهره اش نگاه كردم چيزي جز آزرده شدن مخلوط شده با خونسردي نديدم!

به آرومي دفترش رو بستو كنارم روي پاهاش ايستادو بعد تعظيمي به پدرم كرد:"خوش حالم كه ميبينمتون آقاي پارك"

بر عكس صداي لرزون من،صداي يونگي قوي بودو هيچ نشونه اي از ترس توش پيدا نميشد و اگه ميتونستم دليل اين رفتار آرومش رو ازش ميپرسيدمو مي خواستم اين طوري بودن رو ياد بده

"منم همينطور آقاي كيم" پدرم دو قدم به جلو برداشتو داخل اتاق شد ولي من نميتونستم همين طور بايستمو اجازه بدم وارده حريم خصوصي يونگي بشه پس شروع به صحبت كردمو با صدايي بلند تر از قبل گفتم:"ميتونيم بريم"

و سمت در قدم برداشتم ولي اون لعنتي بهم بي محلي و شروع به صحبت با يونگي كرد:"يونگي بودي نه؟"

دستي بر روي حباب برفي كه هديه ي من بود كشيدو ادامه داد:"شنيدم مشكلي براي دستت پيش اومده! دكتر مين تونست درمانش كنه؟"

براي بار دوم نفسم رو توي سينه حبس كردم! نگران خودم نبودم،نگران هيچي جز احساسات آسيب ديده ي يونگي درباره ي نقص هايي كه فكر ميكنه داره نبودم!

دلم نميخواست توسط كسي از طرف من تحقير و كوچك بشه! دلم نميخواست اتفاقي بيفته كه ديگه بهم اعتماد نكنه و از همه مهم تر نميخواستم روي زخم هايي كه مدت كوتاهي در حال درمانشون هست نمك پاچيده بشه:"پدر ما ميتو..."

Bloom of the innocent FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora