داستان از نگاه جين
بعد از اين كه تمام فايل هاي محرمانه ي اين خانواده ي مرموزي كه اين چند وقت جيمين حسابي ازشون فراري شده توي گاو صندوق برگردوندمو از قفل شدن در مطمئن شدم با دو انگشت كمي موهام رو عقب زدمو نفس عميقي كشيدم! از صبح نگراني بي دليلم از تنها بودن جيمين با يونگي حسابي ذهنم رو مشغول كرده و از فكره اينكه شايد بهتر بود امروز رو توي خونه ميموندم احساس گناه ميكردم! اصلا به اين كه يونگي ممكن آسيبي به جيمين برسونه نميترسم،اون بچه عاقل تر از اين حرف هاس كه بخواد در حالي كه شرايط طرف مقابلش رو ميدونه حتي ناخواسته اذيتش كنه،نگراني من بيشتر به خاطره آسيبيه كه جيمين ممكن به خودش بزنه! ممكن اونقدر حساس شده باشه كه ترس هاش به سمتش هجوم بيارن و هر حركت بي منظور يونگي اون رو تحت تأثير قرار بده
از اتاق بيرون رفتمو بعد از بستن در به سمت پله ها قدم برداشتم! موهام رو از روي پيشونيم كنار زدمو به آرومي به طبقه ي پايين ميرفتم كه با خوردن چشم هام به شيرين ترين صورتي كه تا به حال توي زندگيم ديدم سر جام ايستادمو بين لب هام باز موند.به دور از شوخي اون دختر تنها كسي بود كه خود شيفتگي من رو درباره ي چهره ام كه عقيده داشتم از هر كسي با هر جنسيتي ميبره شكست دادو با هر حركت،هر نگاه و از هر زاويه اي بي نقص به نظر ميرسيد.وقتي سرش رو اين طرف و اون طرف ميكرد موهاي حالت دارو خرماييش كه اكثر اوقات روي شونه هاش ريخته بودن توي هوا تكون ميخوردن،وقتي ميخنديد چال لپ سمت چپ صورتش فرو ميرفت و وقتي ميخواست ذوق خودش رو نشون بده دست هاش رو به مشت هاي كوچكي تبديل ميكردو اونارو جلوي بدنش ميگرفت و در حالي كه روي پنجه هاي پاهاش مي ايستاد،چشم هاش رو ميبست و دندوهاي مرواريديش نمايان ميشد
ناگهان آرزو كردم كه اي كاش سرمو برميگردوندمو آينه اي كنارم ظاهر ميشد تا ميتونستم ظاهر خودم رو چك و مرتب كنم اما در نهايت فقط تونستم دستي به كتم بكشمو بعد بقيه ي پله هارو بگذرونم تا اين كه به جِي هاو كه كنار يكي از خدمه ايستاده و پيراهني به رنگ آبي آسموني پوشيده بود برسم!"سلام خانوم"
به دختر عموي جيمين تعظيمي كردمو در حالي كه سعي داشتم با اون همه استرس از موضوعات مختلف بهترين لبخندم رو تحويلش بدم چيزي كه هيچ فكرش رو نميكردم اتفاق افتاد! جي هاو سمتم برگشتو با نگاه كردن توي چشم هام تعظيم ريزي كردو بعد با لبخند دوست داشتني و خوشگلش تمام استرس رو از وجودم پاك كرد! و من حس كردم ميتونم بگم عاشقم.اين دختر به اين خونه مياد و ميره،با پدرش،با برادرش يا گاهي هم با خواهر بزرگترش كه حالا ازدواج كرده و بچه داره.يادم نميره وقتي توي اون عروسي تنها مونده بودو نميتونست برادرش رو پيدا كنه چقدر استرس داشت،عجيب بود كه چه طور تمام آشناها كليسا رو ترك كرده بودنو يكي از نزديك ترين فاميل ها جا مونده بود اما اين خيلي بده كه من از نرفتن اون خوش حال بودم؟يادمه لباس بلند پولكي قرمزي پوشيده بودو در حالي كه سعي ميكرد شماره ي كسي رو بگيره سمتش رفتمو ازش خواستم تا بهم اجازه بده كمكش كنم و وقتي همراه با خجالت كشيدن سرخ شدو قبول كرد من به ذور ماشين رو از نامجون كه به تنهايي ايستاده و منتظر تموم شدن شيطنت هاي جيمين بود گرفتم تا جي هاو رو به محل مورده نظرش برسونم! بيشتر مكالمه ي مختصرمون درباره ي خوشبختي جوون هايي بود كه تازه ازدواج كرده بودنو بقيه اش درباره ي زيبايي جي هاو.اون داشت صورتش رو توي آينه چك ميكردو من وقتي ناراحتيش از بهم ريختنه آرايشش رو ديدم سعي كردم با استفاده از جمله ي 'خانوم ها همه جوره زيبا هستن! مخصوصا شما كه جوونيد و چشم هاي قشنگي داريد' بهم لبخند زدو تشكر كرد اما هيچوقت نفهميدم حرفم عجيب بود يا دلگرم كننده! از يونگي يا هيچ كس ديگه نپرسيدم،نميخواستم مسخره ام كنن.جين هيونگشون تا به حال نه راجع به جي هاو صجبت كرده و نه هيچ كس ديگه
YOU ARE READING
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...