داستان از نگاه جيمين
نور بر روي صورتم افتادو بالا اومدن خورشيد رو بهم فهموند! صبح شده و بعد از اين همه مدت فكر ميكنم خيلي هم طول نكشيد
بوي عطر خوشي كه از ديشب تا الان مشامم رو پر كرده حالا قوي تر از قبل شده بود! عطر شيرين و آرامش بخشي كه باهاش به راحتي به خواب رفتمو در كمال تعجب شبم رو بدون وجود هيچ كابوسي گذروندم.بدون ديدن چهره هاي نفرت انگير،بدون استرس و بدون تاريكي هاي ذهنم! پس از اين همه مدت اين اولين باري بود كه تونستم پلك هام رو روي هم بذارم و با نديدن صحنه هاي سياه زندگيم استراحت كنم! يه استراحت واقعي،يه خواب عميق و به دور از بيدار شدن هاي هر ساعته! بدون قايمكي توي خونه پرسه زدن و بدون ترس هاي بي دليل! شبي بدون ملاقات كردن رفيق جديدم،ماه.شده بود عادتم! از خواب ميپريدم، در حالي كه روي پنجه هاي پاهام حركت ميكردمو به آشپزخونه ميرفتمو گاهي با مشروب و گاهي با قهوه برميگشتم،روي صندليم مينشستمو از پنجره ي اتاقم اون قمره درخشان رو تماشا ميكردم!با اين كه بيشتر از قبل پتو رو توي بغلم گرفتم اما حس كردم حالا ديگه وقتشه چشم هام رو باز كنم،از دورو برم با خبر بشمو توي آينه به خودم صبح بخير بگم اما همين كه كِر كِره ي پلك هام به آرومي بالا ميرفت چهره اي آشنا رو جلوم ديدم! درسته من تو خونه ي خودم،تو اتاق خودم و تو تخت خودم نيستم.با ديدن يونگي خاطرات ديشب به ذهنم برگشتو باعث شد اون حس خجالت توي وجودم زنده بشه.با اين كه يونگي كمي سمت تخت خم شده بودو به چشم هام نگاه ميكرد اما اين بار بدنم رو كنترل كردم تا به عقب نپرمو دوباره بهش بي احترامي نكنم! ولي باز هم تمام اين ناراحتي ها باعث شد كمي تكون بخورم كه انگار اون پسر متوجه چيزي نشد! با صورت سفيد و موهاي مشكي كه روي پيشونيش ريخته بود كمي نزديك تر اومدو گفت:"خوب خوابيدي؟من ميخواستم صدات كنم اما خودت چشم هات رو باز كردي" با سر حرفش رو تأييد كردمو در حالي كه مينشستم دستي به موهاي بهم ريختم كشيدمو دوباره سمت يونگي برگشتم! اولين بار بود كه انقدر واضح صورتش رو ميديدم،حتي توي بيمارستان اونقدر دست پاچه و ترسو بودم كه نميتونستم بهش اجازه ي نزديك شدن بدم! چشم هاي ريزش قهوه اي رنگ و لب هاش نسبت به لب هاي من كوچك به نظر ميومدن اما اين چيزي از سرخ بودنشون كم نميكرد.موهاي مشكيش لخت بودو اين باعث ميشد با حركت سرش اونا به هر طرف برن
"خيلي خوب خوابيدم! ممنون هيونگ"
با به زبون اوردن حقيقت لبخند ريزي زدمو اين بار يونگي بود كه سري تكون داد:"جين امروز ديرتر به سر كار...يعني به خونه ي شما ميره چون تصميم گرفته برات صبحانه آماده كنه.ميخواستم بيدارت كنمو بگم بيا سر ميز" يونگي با ديدن صورت پر از تعجبم ابروهاش رو بالا داد و داشت خودش رو براي جواب دادن به سوالم اماده ميكرد:"امروز ميره؟""خب بايد هر روز به سر كار بره! امروز كه تعطيل نيست"
اين توقع زيادي كه سوكجين هيونگ بيخيال كارو زندگيش بشه تا فقط كناره من بمونه و ترسم رو از بين ببره! هر چند شايد از اونجايي كه در عمارت ما كار ميكنه منو به اونجا برگردونه و موندن من توي اين خونه ي رو صلاح ندونه پس بر خلاف ميلم خيلي بهتره اگه خودم رو سبك و براي اينجا موندن اصرار نكنم! اگه اون بگه بايد حاضر بشم،فقط بلند ميشمو بعد از پوشيدن لباس هام از يونگي خداحافظي ميكنمو به جهنم خودم برميگردم! جايي كه حتي نميتونم سرم رو روي بالش بذارمو به راحتي بخوابم! من نميتونم خودخواه باشمو براي توي آسايش بودن خودم پا فشاري كنمو كس ديگه اي مثل جين رو توي دردسر بندازم! به هر حال من پارك جيمين هستم.خانواده ي پاركه معروف كه بايد به خوبي ازشون مراقبت بشه؛هم از جسمشون و هم از اسمشون! اين طوري هيچ صدمه اي نه به فيزيك و نه به قدرت خاندان پارك وارد نميشد.پس موندن بيش از حد من توي اين خونه ميتونست يه ريسك بزرگ باشه! ريسكي كه اگه اشتباه پيش ميرفت خسارت زيادي به بار مياورد.در اين مورد افتادن كوچك ترين خَش روي دست من ميتونه داستان ساز بشه اما عجيبه كه چه طور هيچ يك از پدر و مادرم به روحيه ي قبل و بعد مهمونيِ كابوس سازه زندگي من توجهي نكرد
VOCÊ ESTÁ LENDO
Bloom of the innocent Flower
Fanficزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...