- قسمت هفتاد و يكم ♡

694 147 63
                                    

-"متأسفم،نمیتونم برات بهترین باشم"

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


-"متأسفم،نمیتونم برات بهترین باشم"

داستان از نگاه يونگي

"همون تنبيه ناعادلانه و مسخره اي كه پدرش براش در نظر گرفته! آخه كدوم مريضي با دست هاي خودش پسرش رو به اردوگاه كره ي شمالي ميفرسته و بدبختش ميكنه؟"

عمق اخم روي صورتم بيشتر شدو گيجي توي سرم اونقدر شدت گرفت كه براي چند لحظه فكر كردم يا در حال خواب ديدنم يا تهيونگ ديشب به جاي شكر چيز ديگه اي توي اون سيب زميني هاي شيرين ريخته بود كه من الان توهم زدم يا گوش هام زيادي گرفتن و حرف هاي نامجون رو اشتباه ميشنوم!

اما حتي بعد از اين كه چند باري سرم رو تكون دادمو منتظر تغيير حال و هواي دورو برم شدم هيچ اتفاقي نيفتادو همه چيز همون طوري كه چند دقيقه پيش هم بود پس سعي كردم به زبون بيام!

دو قدم به سمت جلو برداشتمو گفتم:"نامجون داري راجع به كي حرف ميزني؟"

نامجون با چهره اي در هم رفته و كمي نگران بهم خيره موندو بعد شروع به حرف زدن كرد:"يونگي حالت خوبه؟"

دستم رو روي شونه اش گذاشتم،كمي سمتش خم شدمو گفتم:"از اول بگو! هر چي گفتي رو از اول و واضح برام تعريف كن نامجون،با اسم هاي درست و حسابي،روشن! بگو ببينم چي شده؟اصلا چيزي شده يا اشتباه شنيدم"

نامجون كه كمي از حركت من شوكه شده بود صورتش رو عقب كشيدو با چشم هاي مضطرب و پر از شك گفت:"فكر كنم كه..."

اما وسط حرفش پريدم:"چه اتفاقي افتاده هيونگ؟منظورت از اون جمله هايي كه گفتي چي بود؟منظوره واقعيت چي بود؟"

"يو..يونگي من متأسفم! من نميدونستم كه تو از هيچي خبر نداريو.." حالا ديگه طاقتم طاق شده و ترس توي وجودم به حدي رسيده بود كه موجب عصبانيتم شد پس دستم رو روي شونه ي نامحون فشردمو با تمام قدرتم داد زدم:"دهن لعنتيت رو باز كن و بهم بگو جيمين كجاس"

محافظ بيچاره از اونجايي كه نميتونست به من صدمه اي بزنه فقط چشم هاش رو بست تا آرامش خودش رو حفظ كنه و اون موقع بود كه تونست مثل يه آدم درست و حسابي نفس عميقي بكشه و با آرامش بگه:"اوضاع جيمين بيشتر از سه هفته بود كه خوب نبود و هر روز كه ميگذشت فرصتي بود براي جيمين كه نظرش رو درباره ي همه چيز عوض كنه و به اين ثانيه شمار پايان بده اما نكته اين بود كه جيمين از همون روزي كه از خونه ي شما بيرون اومد تا همين هفته ي آخر ماهي كه فرصت فكر و انتخاب كردن داشت رو حرفش موندو زير بار ذور نرفت،به قول خودشون جهنمو به جون خريد و بقيه ي زندگيش رو فداي روزهايي كرد كه با تو گذروند!"

Bloom of the innocent FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora