- قسمت نهم ♡

1.2K 255 10
                                    

چشم هام رو باز كردم.احساس گيجي و سنگيني سرم نميذاشت متوجه بشم كه اصلا از ديشب به خواب رفتم يا نه!
با فكر ديشب به خودم لرزيدمو وقتي صورت پر از نفرت جون سو رو جلوم ديدم محكم پلك هام رو به هم فشردمو وقتي صداش رو شنيدم با يه دستم گوشم رو پوشوندم! اما هيچ چيز تغييري نكرد،هنوز نفس نفس ميزدمو هنوز از گرما عرق ميريختم،هنوز درد رو تو پايين تنم حس ميكردمو هنوز منتظر بودم تا كسي به ذور وارده اتاقم بشه و دوباره و دوباره بهم آسيب بزنه،هنوز صورت جون سو و دو مرد ديگه رو جلوي چشم هام ميديدمو هنوز صداي حال بهم زنشون توي گوشم ميپيچيد
بايد از دست اين كابوس لعنتي كه همين حالا، وقت هوشياري يقه ام رو گرفته خلاص بشم.بايد ازش فرار كنمو به جايي برم كه ديگه هيچوقت نتونه گريبان گيرم بشه! بايد طوري ازش فاصله بگيرم كه انگار هيچوقت اتفاق نيفتاده!
من هوشيارم مگه نه؟

سرم رو توي پتوي سفيده بين انگشت هام فشار دادم و بعد كاملا زير اون قايم شدم و توي تاريكي فرو رفتم اما همين فضا باعث شد با تمام اون گرما بلرزمو بخوام خودم رو آزاد كنم! حس كردم دو دست به سمتم دراز شدن و يكي بالاخره من رو با خودش به سياهي ميكشه،ترس رو حس كردم و فهميدم اينجا موندن فكره خوبي نيست ولي همين كه بدنم رو تكون دادمو بر روي كمرم برگشتم از درد به خودم پيچيدم:"آخ..." ضربه هايي كه به كمرم خورده بود بيشتر از اون حرف ها بود كه بخواد به اين زودي اجازه بده راحت بخوابم،بشينم و بايستم! پس دوباره بر روي پهلوم برگشتمو سرم رو توي بالش فرو كردم! چه طور كلافگي رو درمان ميكنن؟چه طور خستگي رو درمان ميكنن؟چون اونقدر خسته ام كه نميتونم زبونم رو روي لب هاي ترك خورده و زخم شدم بكشم
چه طور حافظه رو پاك ميكنن؟چون من به تصوير برادرم،كه ديگه نميتونم برادر صداش بزنم، در حالي كه داشت مثل يه حيوون باهام رفتار ميكرد نيازي ندارم.من به تصوير جون سو وقتي داشت لباس هاش رو براي همكاري با اون دو درمياورد احتياجي ندارم.من نميخوام از ديشب خبري داشته باشم! خدايا ميشه ديشب پاك شه؟ميشه بدترين شب زندگيم از بين بره؟ميشه به چند ساعت پيش برگردمو هيچوقت به اتاقم نيام؟خدايا ميشه...

صداي برخورد آروم دستي به در اتاقم باعث شد به سمتش نگاه و بيشتر خودم رو جمع كنم!!

"چيم چيم امروز تنبل شدي؟"
با شنيدن صداي جين هيونگ نفسم رو حبس كردم! ميدونستم الان اصلا آماده ي رويارويي با كسي نيستم،وضعيتم درست حسابي نيست و بدترين اتفاق ها براي روحم افتاده پس جوابي ندادم تا شايد از اونجا دور شه و بره!
"چيم چيمي"
بر عكس هميشه كه اين اسم باعث لبخندم ميشد،اين بار باعث شد بفهمم يه آدم ميتونه چه طور لبخند زدن رو فراموش كنه،اونم فقط يه شبه! فهميدم فقط چند ساعت كافي تا زندگي كسي به جهتم تبديل بشه
"دارم ميام توعاااا"
وقتي در باز شد چشم هاي نميه بازم رو روي هم گذاشتمو خودم رو از نگاه به جين كه ميدونم الان پر از تعجب شده فارغ كردم! همين كه صداي پاهاش به سمت تخت رو شنيدم، نا خودآگاه پر از ترس شدمو اين كاري كرد پتو رو بين دست هام فشار بدم،دهنم رو باز كنمو با همون گلوي خشك و صداي آروم كه به ذور ميتونستم توليد كنم بگم:"نه...نيا.." و وقتي صداي دور شدن پاهاش رو شنيدم فكر كردم همين جمله كار ساز بوده اما چندي نگذشت كه لمس شدن پيشونيم توسط هيونگ رو حس كردم:"خدايا! تو داري ميسوزي! سرما خوردي؟" دستش سرد بود،درست مثل دست هايي كه ديشب من رو از طرفي به طرف ديگه ميكشيدن و ازم سؤ استفاده كردن!
اون يكم حرصي كه توي بدن بدون جونم باقي مونده بود روي پتوي توي بغلم خالي كردمو سرم رو توي بالش لعنتيم فشار دادم! هنوز چشم هام رو بسته نگه داشته بودمو وقتي براي مدتي تونستم به تنهايي خود برگردم جين اين بار دست سردش رو روي بازوم قرار دادو گفت:"جيمين حالت خو.." ولي تنها همين حركتش كافي بود تا دوباره از سر جام بپرمو توي ذهنم قصه بسازم! با اين كه بعد از كمي مكث فهميدم اون 'فقط' سوكجينه نه هيچ كسه ديگه.نه سون جو و نه هيچ خره ديگه اي! فقط سوكجين
بدنم رو آزاد كردمو به انگشت هام كه تا الان مشغول فشار دادن ملافه بودن استراحت دادمو روي شكمم برگشتم اما كاش اين كارو نميكردم چون بلافاصله صداي گرفتن نفس هيونگ رو شنيدم كه گفت:"جيمين بگو چي شده؟ديشب اينجا چه اتفاقي افتاده؟چرا تو اين حالي؟" تو اون موقعيت بي جون تر از اوني بودم كه بخوام بي عرضگي خودم رو براي باحال ترين آدم زندگيم توضيح بدم! اما زياد نكشيد كه طاقت جين طاق شدو براي گرفتن جواب اصرار كرد:"كي تورو به اين حال و روز انداخته؟كي كتكت زده؟" اما من چي ميتونستم به جين بگم؟كاش فقط كتك بود،كاش عوارضش فقط براي يه روز بود،كاش پاك كني بود كه ذهن رو به روز اولش برميگردوند

دست هاي جين بازوهام رو گرفتو بالاخره با تمام توانش من رو روي تخت نشوند و همين يه حركت كافي بود تا دردي كه در حال تحمل كردنش بودم بهم يادآوري بشه! كافي بود تا ترس خودش رو نشون بده و منو به عقب بكشه ولي با عقب رفتن موهام توسط جين و نگاه كردن تو چشم هايي كه خيلي زياد بهش اعتماد داشتم،ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم،مهم نيست چقدر به خودم قول بدم كه هيچ كس قرار نيست هيچوقت از اين ماجرا بويي ببره

لحظه اي كه منتظرش بودم سر رسيد،اشك هام جاري شد و لب هام كمي تر كرد و زياد نگذشته بود كه بغض تو گلوم تركيد و تو بغل جين افتادم!

لحظه اي كه منتظرش بودم سر رسيد،اشك هام جاري شد و لب هام كمي تر كرد و زياد نگذشته بود كه بغض تو گلوم تركيد و تو بغل جين افتادم!

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Bloom of the innocent FlowerOnde histórias criam vida. Descubra agora