كلاه هودي مشكيم رو كه زير كاپشن جينم پوشيده بودم روي سرم كشيدمو دست هام رو توي جيبم فرو بردم! به تنهايي توي باغ خونه اي كه از بچگي توش بزرگ شدم قدم ميزدمو سعي ميكردم به آدم هاي دورو برم كه هر كدومشون ليواني پر از مشروبات الكلي دستشون بود توجه نكنم.حس تنهايي تو جايي به اين شلوغي براي من كار سختي نيست! از كنار هر گروهي از آدم ها كه رد ميشم الفاظ مختلف و نه چندان جالبي به گوشم ميخوره كه من رو به خودشون جذب نميكنن و انگار تمام نيروشون رو به سمتم ميفرستن تا به كسي ملحق نشم هر چند اگر ميخواستم اين كارو هم بكنم باز من كسي از دوست هاي جون سو رو آنچنان نميشناسم و پسرهاي فاميل اونقدر توي شبي به اين شكل باحال نيستن كه بخوام باهاشون بگردم! مطمئنا فقط دور هم جمع ميشن و درباره ي دخترهايي كه با استفاده از نام خانوادگيشون تونستن به خونه ببرن صحبت ميكنن! و اين قضيه فقط يه سوال برام ايجاد ميكنه و اونم اينه كه آيا اين آدم ها براي خودشون ارزش قائل نيستن؟
شونه هام رو براي سوالي كه توي ذهنم به وجود اومده بود بالا انداختمو بدون هيچ فكر و مكثي روي اولين صندلي خالي كه ديدم جا خوش كردم ولي با پيدا شدن سرو كله ي هيون جِي فهميدم شانسم خيلي مصخرف تر از اين حرف هاس! بهش چي بگمو چه طور برخورد كنم؟ميدونم كه بايد مؤدبانه رفتار كنم اما حالات ناراحت برادرم كاري ميكنه كمي از اين خانوم دل چركين باشم،و اين مطمئنن دست خودم نيست و حتي باعث ميشه احساس گناه كنم چون من از اتفاقاتي كه بين اون دو افتاد خبر ندارم!با چشم هاي گرد بهش خيره شدمو اون كه متوجه نگاه پر از سوالم شد با لبخند شروع به صحبت كردو گفت:"خوش حالم كه ميبينمت جيمين! اينجا بودم تا آخرين حرف هام رو به برادرت بزنم" صداش غمناك تر از بقيه ي روزها به نظر ميرسيدو من فكر كردم ممكن اين جدايي دليل ناراحتيش باشه! حتما هست،مگر اين كه جون سو حرف هايي به زبون آورده باشه كه حالا هيون جي آرزو ميكنه كه اي كاش هيچوقت پاش رو توي اين خونه نميذاشت!
سعي كردم حالات صورتم كه هنوز هم شبيه به علامت سوال بود رو كنترل كنمو مثل هميشه با لحني هادي صحبت كنم:"اميدوارم همه چيز برات خوب پيش بره هيون جي" چشم هاي اون دختر برق زدو من تونستم بزرگ تو شدن لبخندش رو ببينم اما هنوز هم غمي كه پشتش بود نتونست از من پنهان بمونه،با اين حال لبخند زدمو وقتي هيون جي به كفش هاش و دوباره به من نگاه كردو كمي تكون خورد فهميدم از چيزي راحت نيست! ابروهام رو بالا دادمو بلند شدم تا رو به روش بايستم،آروم دستي روي شونه هاش گذاشتمو گفتم:"همه چيز مرتبه؟" راستش وقتي سرش رو به نشونه ي منفي تكون داد زياد شوكه نشدم! درست نبودن اوضاع رو ميتونستم از سه فرسخي هم تشخيص بدم!
YOU ARE READING
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...