-"میخوام تا همیشه تو زندگی این طوری بمونم.
میخوام برای همیشه جوان بمونم"داستان از نگاه جيمين
بعد از گذروندن كلاس هاي رزميم،البته بدون اين كه به دست آسيب ديده ام فشار بيارم دوش سريعي گرفتمو در حالي كه هنوز حوله روي موهاي خيسم قرار داشتو جلوي آينه ي باشگاه ايستاده بودم نامجون رو ديدم كه ميخواست بره و همين باعث شد قدم هاي بلندي سمتش بردارمو تقريبا بدوم:"هيونگ صبر كن"
نامجون ايستادو با چشم هاي گرد سمتم برگشت:"خيلي كم پيش مياد هيونگ صدام كني" لبخندي زدم:"تو كه ميدوني پسره مؤدبي هستم اما خب تو محافظمي و اين يكم غيره معموله كه بهت بگم هيونگ! چون بيشتر اطراف بقيه هستيمو دورمون شلوغه زياد نميتوني بشنويش متأسفم"
نامجون دستي به حوله ي روي موهاي كشيدو با خنده گفت:"كارتو بگو برادر كوچيكه!" كمي مكث كردمو بعد از مرور نقشه ي شوم توي سرم گفتم:"امروز ميخوام برم خريد! دورو بره ساعته دو،درواقع بعد از وقت ناهارت" نامجون چال لپش رو بهم نشون دادو بعد از قبول حرفم بيرون رفتو من به سرعت و با ذوق آدرس خونه ي جين هيونگ رو توي گوشيم ثبت كردم تا بتونم اونجا بدون هيچ معطلي و وقفه اي راه رو پيدا كنم
"زنده ميموني جيمين! نگران نباش" به خودم دلگرمي دادمو شماره ي يونگي رو گرفتمو قبل از اين كه اون شروع به صحبت كنه دهنم رو باز كردمو گفتم:"يونگيا"
و صداي خنده ي آرومش رو شنيدم:"جيمينا" نميدونم چرا هر سري كه اسمم رو صدا ميزنه قلبم هُري ميريزه و باعث ميشه بزرگ ترين لبخندم رو بزنم:"داري چيكار ميكني؟"
قرار نبود از ديداره امروزمون چيزي بدونه! دوست داشتم سورپرايزش كنم پس فقط لازم داشتم از خونه بودنش مطمئن بشم! كمي فكر كردو گفت:"به اصرار تهيونگ ميخواستم پلي استيشن رو امتحان كنم اما خب ميدوني كه يه دست كافي نيست" غمي توي صداش نبود اما لبم رو گاز گرفتم.دردش رو من بودم كه حس كردم:"خب اگه اونجا بودم يه طرفه اش رو من ميگرفتم! به كوكي اعتمادي نيست چون مطمئنن اون كاري ميكنه تا تهيونگ برنده بشه وگرنه ميگفتم ازش كمك بگير"
YOU ARE READING
Bloom of the innocent Flower
Fanfictionزندگي هميشه طرف شما نيست نه حتي خانواده اتون يا دوست ها هيچكس،توي اون لحظه نميبينه كه شما داريد از چه چيزي گذر ميكنيد وقتي كه ترس ها بر شما غلبه ميكنند و عشق ميميرد يك قول،ميشكند و خاكستر يك رز همچنان روي زمين باقي مي ماند يك بوسه سهم هر فرد شده اما...