- قسمت چهلم ♡

1K 202 104
                                    

- "اين بده،من دوستت دارم"

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

- "اين بده،من دوستت دارم"

داستان از نگاه جونگ كوك

توي آينه ي قدي كه به تازگي روش دستمال كشيده بودم به خودم نگاه و بعد از كنار زدن چتري هام شروع به تمرين كردمو گفتم:"ميدونم شايد كمي عجيب به نظر برسه و فكر كني من يه ديوونه ام اما تهيونگ..." خودم رو متوقف كردمو با چهره اي كلافه به انعكاسم زول زدم:"تو واقعا توش افتضاحي و هيچوقت قرار نيست اعتراف احساسات رو ياد بگيري! آخه كدوم احمقي اين طوري شروع ميكنه؟آره دقيقا تو جئون"

غر زدم،سرم رو كج كردمو به خودم فوش دادم.تقريبا يك ساعت تا به دنبال تهيونگ رفتن وقت داشتمو هنوز هيچ حرف آماده اي رو تمرين نكرده بودم تا مكالمه ي احساسيمون رو شروع كنمو قبل از اين كه بگه من 'گِي' نيستم متقاعدش كنم كه منم نبودم اما به خاطره اون بايسكشوال شدمو اين يه تغييره بزرگه كه نه كسي مثل تو بلكه خوده تو توي من ايجاد كردي! بدنم رو روي تخت انداختمو سرم رو توي بالشت فرو بردمو داد زدم:"لعنتي به جاي زل زدن به صفحه ي لپ تاب و بازي هاي كامپيوتري چهار تا رمان بخون و فيلم ببين"

طوري به تشك مشت زدم كه حس كردم الاناس فنرش در بره اما وقتي هيچ اتفاقي نيفتاد مطمئن شدم تو اين يكي از عقلم كمك گرفتمو قدرتم رو زيادي بالا نبردم! دوباره روي پاهام جلوي آينه ايستادم تا حداقل ظاهرم رو چك كنم و سعي كنم بي نقص به نظر برسم هر چند ته در نهايت كاري ميكنه كه مثل بچه گداها باشم.

پيرهن مردونه ي چهارخونه و سرمه ايم كه كمي از شلوار جينم بيرون زده بود مرتب كردمو بعد كت بلندم رو روش پوشيدم تا تيپم رو كامل كنمو بعد از در خونه بيرون برم! و در آخر بدون هيچ جمله ي از پيش تعيين شده اي از خونه بيرون زدم به اميد اين كه صادق بودن و خدايان عشق كمكم ميكنن!

"نميدونستم عكاسي امروز انقدر زود تموم ميشه" بعد از اين كه از عكس برداري كوتاه مدتي كه مخصوصا ترتيب داده بودم برگشتيم تهيونگ كمي متعجب بهم نگاه كردو اين جمله رو به زبون اورد ولي از اونجايي كه انگار عاشق اين مكان شده بود ديگه چيزي به سختي پيش نميرفت.تهيونگ كمي از وافلش رو توي دهنش گذاشتو در حالي كه لپ هاش كمي باد كرده بودن جواب لبخندم رو با لبخندي ريز دادو گفت:"چرا اين طوري بهم نگاه ميكني؟ميتوني از وافلم بخوري احتياجي به اين كارها نيست كه"

Bloom of the innocent FlowerWo Geschichten leben. Entdecke jetzt