MESSAGES FROM HIM

648 116 1
                                    


«تهیونگ»
سخت مشغول راضی کردن هیونگا بودم برای اومدنشون. البته بماند که سه جین هیونگ کلی غر زد که اخرش به خاطر من از کارش اخراج میشه اما خب به همه ی اینا می ارزید.
هم نامجون هیونگ و هم جین هیونگ قبول کرده بودن بیان. تنها کسی که میگفت نمیتونه بیاد و میخواد تو استودیوش کار کنه شوگا هیونگ بود که نامجون هیونگ سعی داشت راضیش کنه.
رو به جونگکوک که از دور داشت ما رو با یه لبخند بی جون نگاه میکرد برگشتم و گفتم: کوک،تو هم باید بیای.
اومد جلو و با یه لحن خسته و اهسته گفت:ببخشید هیونگ اما جایی قرار دارم و نمیتونم
اخمام رفت تو هم و گفتم : هی ... لطفا یه کاریش کن. اون فقط هیونگ من نیست،از خیلی قبل تر هیونگ توام بوده.
سرشو با شرمندگی انداخت پایین و گفت: سعی میکنم
بعدم گوشیشو از تو جیبش در اورد و بدون تمایلی به یکی زنگ زد.
با وصل شدن تماسش برگشتم سمت نامجون هیونگ که ببینم چیکار کرد که دیدم جین هیونگ زل زده به کوک و سعی داره بفهمه با کی حرف میزنه.
نه جدی یه خبرایی بین این دوتا هست و من توهم نزدم.
کوک اروم گفت: جیونا فردا شب نمیتونم بیام
+....
-تولد هیونگمه و تازه یادم افتاده
+....
-جای تو نیست عزیزم
+....
-ناراحت نشو...جبران میکنم
به کوک گفتم:هی پسر،میتونی دوستت رو بیاری
یکم مکث کرد،انگار تردید داشت...
-جیون من 9 میام دنبالت
تماسش که تموم شد یه لبخند از ته دل زدم. خب اینم از کوکی.
اونطرف هم نامجون هیونگ به زحمت شوگا هیونگ رو راضی کرد بیاد. گوشیمو در اوردم و به جونگین هیونگ زنگ زدم.
شمارشو چند شب پیش که جیمینی خواب بود از تو گوشیش برداشتم تا برای تولد باهاش هماهنگ کنم. هوسوک هیونگم وظیفه ی خرید کیک رو داشت.
+بله؟
-هیونگ تهیونگم
+آآآ... تهیونگا،چطوری؟
-خوبم هیونگ. چی شد تونستی دوستاتو دعوت کنی؟
+اره .نگران نباش به دوستای مشترکمون خبر دادم. فقط 3 نفرشون نمیتونن بیان . بقیه اوکی دادن
-هووف .خدا رو شکر. من مکان رو برات میفرستم که بدونی
+اوکی. کار دیگه ای هست؟
-نه هیونگ.ممنون از کمکت
+کاری نکردم که...پس فعلا
-فعلا
گوشی رو قطع کردم و از هیونگا جدا شدم تا برم به سویانگ اوما زنگ بزنم...
خودم از این پررویم خندم گرفت... اوماا
حالا دیگه حتی به مادر هیونگ میگم اوما.. انگار مادر خودمه. در واقع وقتی اینقدر راحت شدم که برای اولین بار اشتباها صداش کردم اوما و بعد سریع عذرخواهی کردم ،اومد جلو و دستمو گرفت و گفت:خیلی خوشحالم که مادر صدام کردی،شنیدن این از زبون تو برام به اندازه ی شنیدنش از زبون جیمین شیرینه.
تماس وصل شد ...
-اوماا
+جانم تهیونگ
-کارا همشون هماهنگ شده. فقط خواستم خبر بدم که تو و عمو خیالتون راحت باشه.
+ممنونم پسرم... ممنون که اینقدر به جیمین اهمیت میدی
صداش خش دار شد و با بغض ادامه داد:خیلی وقت بود کسی هوای جیمین رو جز ما نداشت... حس میکنم حالا  اونم میتونه به کسی تکیه کنه...پسر کوچولوی من همیشه تکیه گاه بوده... وقت نداشته تکیه کنه به کسی... فکر کنم به این شادی نیاز داره تو این روزا... خیلی وقته خنده ی از ته دلشو ندیدم
-نگران نباش مادر... من حواسم به پسر زشتت هست
باهاش شوخی کردم تا از اون حال و هوا در بیاد و خدا رو شکر جواب داده بود .
خندید و گفت: یااا... تهیونگااا... کارت به جایی رسیده به پسرم میگی زشت؟
-قبول کن دیگه اوما...من ازش خوشگل ترم
با صدای بلند قهقهه زد و گفت: از دست تو بچه... برو پی کارت
-مراقب خودتون باشین . فردا ادرس و ساعت رو براتون میفرستم.
+باشه عزیزم. تو هم مراقب خودت باش

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now