BEST PART

368 65 4
                                    


«تهیونگ»
(حال)
به منظره ی روبه روم نگاه کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم .
فکرای توی سرم حالا دیگه مثل یه حباب معلق توی اب بود .
حس رهایی توی تک تک سلولام رخنه کرده بود .
وقتش بود با خودم روبه رو شم .

****
(فلش بک)
«دویون»
با لبخند موهاشو جلوی اینه مرتب کرد و گفت: از کی اینقدر محبوب شدم دویون؟ عجیب نیست ؟
هم سوکجین ،هم تهیونگ ...
هر دو میخوان منو ببینن، باحال نیست؟
حس بدی داشتم برای همین با تردید پرسیدم : کی قراره تهیونگ رو ببینی؟
+2 روز دیگه
-الان میخوای بری سوکجین رو ببینی چی بهش بگی؟
برگشت به سمتم و با ابروهایی که از تعجب بالا انداخته بود جواب داد: داری منو متعجب میکنی دویون؟ یعنی اینقدر خنگ شدی؟
من قراره گندکاری تو رو درست کنم و جین رو برگردونم .
ما 3 تا، تا اخر عمر بهم مربوطیم ...مثل فصلای یه کتاب !
نمیتونه از واقعیت ما خلاص شه .
-اون دوستت نداره جه...جونگکوک رو ول نمیکنه
+بعد این همه سال نشناختن من یکم مضحکه ...میدونی که میتونم متقاعدش کنم!
-با تهدید ؟
+چه فرقی میکنه از چه راهی
-پس من چیم جه ؟ اسباب بازی؟ تو به من قول داده بودی
+سر قولم هستم
-چطوری؟ دوتامونو با هم میخوای ؟ چه فکری راجع بهم کردی؟
یه قدم بهم نزدیک شد ،دستشو برد تو جیب شلوارش و بعد از در اوردن سیگار و قرار دادنش گوشه ی لبش جواب داد : بچه نشو دویون. من سر حرفم هستم . دلیل برگردوندن جین چیز دیگس
-تو منو خر فرض کردی؟ دلیل؟ بالافاصله بعد از اینکه برگرده تو دوباره میری به سمتش
+من اونو میخوام ...
نه برای عشق مسخره ای که تو ذهنت پرورشش دادی...
اون برمیگرده تا تاوان گناهشو بده ...
باید صدای التماسشو بشنوم ...
نمیتونی تصور کنی برای شنیدن تقاضای بخشش چند سال صبر کردم !

-تو مریضی جه هوان ... میشنوی ؟ مریضییی
+بالاخره فهمیدی !
ولی قبول کن تو عاشق این ادم مریضی
-متاسفانه
سیگارشو از گوشه ی لبش برداشت و روی لبای من گذاشت . فندکشو دراورد و سیگارو روشن کرد .
دستشو نوازش وار کشید روی گونم و گفت:برام کام بگیر دویونی
با اولین پوک اشکام روی گونم سرازیر شد
اشکمو پاک کرد و سیگار رو از روی لبم برداشت .
توی چشمام نگاه کرد و همونطور که صورتشو به صورتم نزدیک میکرد زمزمه کرد : دوستت دارم

****
«جین»
توی کافه ای که جه هوان تعیین کرده بود نشسته بودم و منتظرش بودم . عینک و ماسک زده بودم تا کسی منو نشناسه .
استرس داشتم...
درست مثل بار اولی که باهاش بعد اون اتفاق روبه رو شدم !
همون شب که بهش گناهمو اعتراف کردم .
دیدن دوباره گناه 4 سال پیشم برام عذاب اور بود.
با صدای در متوجه شدم اومده .
چون تنها کسی که اون ساعت از روز توی یه کافه ی خارج از شهر بود من بودم .
با صدای نزدیک شدن قدماش ضربان قلبم بالا رفت ...
اما نه از روی دلتنگی یا شوق دیدنش ....
از اضطراب دوباره درگیر شدن با سیاه چاله ی جه هوان !
صندلی روبه روم رو کشید بیرون و نشست .
بیشتر از چیزی که فکر میکردم تغییر کرده بود .
هیکلش ورزیده تر شده بود ،موهاشو بلوند کرده بود و لنز ابی گذاشته بود . یه هودی سفید با یه کت لی روشن پوشیده بود که بی تاثیر توی سکسی تر نشون دادنش نبود .
یه لبخند که خوب به یادش داشتم و مخصوص لی جه هوان بود زد و گفت: بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم دلت تنگ شده بود .
عینکمو برداشتم و ماسکمو پایین تر کشیدم و جواب دادم: بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم کینه ای !
یه خنده ی کوتاه کرد و بعد با دست به گارسون اشاره زد و گفت: دو تا اسپرسو
با تلخی گفتم:ازم نپرسیدی چی میخوام
با ملایمت جواب داد: خوب میدونم چی میخوای
-پس میدونی چی میخوام؟
زیاد اهل حاشیه و بالا و پایین نیستم ...میرم سر اصل مطلب...
دست از سر ما ،من و جونگکوک بردار.
دستشو گذاشت زیر چونش و متفکر نگاهم کرد .
یه لبخند تمسخر امیز زد و گفت: از شناسه ای که استفاده کردی خوشم نیومد جین...
ما؟
یادم نمیاد اجازه داده باشم جز برای خودمون برای کسی استفادش کنی !
-من به اجازه ی تو نیاز ندارم...من و تو !
کاملا جداییم ...مایی وجود نداره لی جه هوان !
مایی که ازش حرف میزنی 4 سال پیش تموم شد ...
وقتی حرفای دویون رو باور کردی و منو انداختی دور تموم شدیم !
+من دارم بهت شانس میدم که ازم معذرت بخوای سوکجین
-کی داره به کی شانس میده ؟ مثل اینکه یادت رفته ؟ چطور اینقدر راحت گذشته رو فراموش کردی؟
+دارم بهت فرصت میدم بابت اینکه با دویون خوابیدی و از پشت بهم خنجر زدی ازم طلب بخشش کنی
-بهت گفته بودم ... حتی نخواستی بشنوی ...ترجیح دادی باور کنی من یه خائنم
با عصبانیت دستاشو کوبید روی میز و داد زد:چون یه خائنی ... تو بهم خیانت کردی جین ... این که مست بودی توجیح کاری که کردی نیست
با خونسردی به صندلیم تکیه دادم
-باشه ... من خائنم ... ولی دیگه برام مهم نیست چه فکری راجع بهم میکنی !
من تو رو از تو قلب و ذهنم پاک کردم لی جه هوان !
اینقدر درکش سخته ؟
عصبانیتش سریع فروکش کرد و با یه لبخند معنادار گوشیشو از توی جیبش در اورد .
متعجب و منتظر بهش نگاه کردم ...
صفحه ی گوشی رو به سمتم برگردوند !
با دیدن عکس برهنه ی جونگکوک توی تخت وحشت زده خواستم گوشی رو بگیرم که دستشو برد عقب.
گوشی رو گذاشت تو جیبش و گفت: بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی بهش نزدیکم . جدی فکر کردی فقط دویون رو نزدیکت نگه داشتم ؟
یالا!
من از نظرت اینقدر اسونم سوکجین؟
قبل از هر تصمیمی راجع به پیشنهادم ،خوب به عاقبت اون بچه ی بیچاره فکر کن .
برمیگردی به جایی که بهش تعلق داری یا ریسک هر لحظه از دست دادنشو به جون میخری ؟

****
«جیمین»
اروم موهاشو نوازش کردم و گفتم: نگران نباش بیبی... حتی اگه چیزی درست نشه تو پیش قلب و وجدانت سربلندی .
مثل یه جنین توی خودش جمع شد و گفت : جیمینی... من از پسش برمیام ؟
خم شدم و کنار شقیقشو بوسیدم و جواب دادم:معلومه که برمیای ! تو تهیونگ منی ! شجاع ترین ادمی که دیدم
+داری باهام شوخی میکنی ؟ من شجاعم ؟
-معلومه که شجاعی ...
اونقدر شجاع که 10 سال تمام با این راز و دردش به تنهایی جنگیدی...
اونقدر قوی که با پدر واقعیت روبه رو شدی...
اونقدر قدرتمند که به خاطر چیزی که هستی تونستی شغلتو کنار بزاری ...
هیچکسی رو ندیدم که مثل تو با دردش زندگی کنه و زخماشو خودش درمون کنه !
دستمو گرفت و اروم بوسید .
+چون تو رو دارم ...
تو درمون زخمای منی جیمین ...
درمون همه ی تلخیا و کابوسا ... تو ماه منی !
ماه اسمون سیاه زندگی کیم تهیونگ !
+تا حالا  داستان خونوس و ماه رو شنیدی؟
متعجب سرشو به سمتم چرخوند و گفت: نه ... یه افسانست؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم
-توی مصر باستان یه افسانه ی قدیمی راجع به خونوس وجود داره !
اونا میگن خونوس یه پیرمرده باریش بلند بوده که هم خیلی عالم بوده  و هم حامی هنرمندان  . اون اونقدر عزیز و قدرتمند بوده بهش میگفتن خدای ماه ... میدونی چرا ؟
+چرا؟
-چون با حاله ی نوری که دورش بود میتونست به همه ی تاریکی ها غلبه کنه،اون درون ادما رو با نور وجود خودش روشن میکرد ...
واسه ی همین بهش میگفتن اون خدای ماه !
به نظرشون حتی ماه هم نورشو از اون میگرفت !
-حالا میدونی چرا برات اینو تعریف کردم ؟
+چرا ؟
-میخوام بگم اگه به قول تو من ماه باشم ... تو خونوسی ...
خدای ماه !
حتی منم نورمو از وجود تو میگیرم . اونی که نور واقعیه تویی!
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد . همونطور که سرش روی پاهام بود و نوازشش میکردم دستشو بالا اورد و گردنمو گرفت و سرمو به سمت خودش کشید .
لباش کاملا مماس با لبام بود . یه بوسه ی کوتاه روی لبم زد و زمزمه کرد : هر نفسی که میکشم بیشتر به این نتیجه میرسم که دوستت دارم .
روی چشماشو بوسیدم و بایه لحن اروم مثل خودش جواب دادم: حتی نمیتونی تصور کنی من چقدر دوستت دارم .
سرمو برگردوندم عقب و با لبخند به پسر کوچولوم نگاه کردم .
یه خنده ی کوتاه کرد و گفت: یه کوچولو از تصورات ترسناکت خبر دارم .
با صدای بلند خندیدم .
-تازه خبر نداری این روزا چه خوابایی برات دیدم
+یاااا... نگو که باز میخوای تیکه تیکم کنی ؟
-تیکه تیکه که نه ...
نظرت راجع به اینکه دست و پاتو ببندم و یه جا زندانیت کنم چیه ؟
یه لبخند مستطیلی زد و با شیطنت گفت: یکی از فانتزیام بی دی اس امه !
با فکر چیزی که از ذهنش گذشته اروم زدم رو دستش و گفتم:منحرف! من فقط منظورم این بود که نتونی جایی بری!
+هر چی که تو بگی مستر !
-میکشمت کیم تهیونگگگگگگگ !
خودتو مسخره کن ! هر کی ندونه فکر میکنه اونی که به فاک میده منم
+تو قلب منو هر روز به فاک میدی بیبی!
-هیچ ایده ای ندارم که چطوری اینقدر دیوونه و در عین حال شیرینی!
+به نظرم باید مزش کنی ... شاید فهمیدی...

Cαℓℓ συт му ηαмєWo Geschichten leben. Entdecke jetzt