BAD AT LOVE

504 83 11
                                    


«تهیونگ»
با وحشت به چهره ی جیمین که هر لحظه تو دستام بی روح تر میشد نگاه کردم. با عصبانیت داد زدم: پس این امبولانس کوفتی کجاااااست؟
دویون نونا گفت: اروم باش. سوئیت از مرکز ماله دوره. یکم دیگه میان.
جیمین یکی از دستاشو بالا اورد و دستمو گرفت و برد نزدیک لبش و بوسید. یه لبخند بی جون زد و گفت: اارو...م ...باش... هیو..نگی... من... خو...بَ..م ...
-خفه شو احمق. خون از دست میدی. اصلا کی بهت گفت بری دعوا؟
+من...بَ...را...ی ...تو... تا...جَ...هنم... می...رم...دعوا...که...چی...زی...نی..ست.
-مزخرف نگو. چه ربطی به من داشت؟
یونگی هیونگ نفس نفس زنون برگشت و گفت: گرفتیمش. پلیس اون عوضی دزد رو دستگیر کرد. از اتاق تهیونگ دزدی کرده بود.
با بغض لب زدم: پابو... وسایل من در مقابل جون تو ارزشی نداشت.
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم. تنش داشت یخ میشد و این منو میترسوند. دستمو بردم رو دستش که رو شکمش و زخمش بود و محکم فشارش دادم که کمتر خون بیاد اما فایده ای نداشت  و فقط خون گرمش داشت میریخت.
سرمو بردم زیر گوشش و گفتم: ولم نکن جیمین . نزار زندگیم بیشتر از این سخت بشه .
زیر گوشش رو بوسیدم . یه لرز کوچیک کرد و گفت: غم...گین ... ترین ... جاش... ای... نه... اون ... قدر ... که ... می ... خواس... تم ... باهات... خاطره ... نسا... ختم... .
-تو فقط خوب شو. قول میدم برات میسازمشون
خواست چیزی بگه که درست تو همون لحظه امبولانس اومد. با خوشحالی گفتم: نجات پیدا میکنی ...
پزشک اوژانس به انگلیسی ازم خواست برم کنار. بلند شدم و جیمین رو سپردم دستشون.
جیمین رو گذاشتن رو برانکارد و بلافاصله سوار ماشین شدن . خواستم همراهشون برم که به انگلیسی گفت :نمیشه.
دویون نونا اومد کنارم و دستمو گرفت و گفت: تهیونگ بیا اول دست و روت رو بشور و لباستو عوض کن بعد باهم میریم بیمارستان.
گنگ و گیج سرمو تکون دادم. کوک اومد کنارم و گفت: بیا ته . من کمکت میکنم. منو برد تو اتاقم و از تو چمدونم یه دونه تیشرت در اورد و پیراهن خونیمو از تنم در اورد و تیشرت رو تنم کرد. بعدم منو برد تو دستشویی و دست و صورتمو شست . و من تمام مدت مثل یه عروسک اختیاری از خودم نداشتم.
دستشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: تهیونگ به من نگاه کن .
گیج به چشماش نگاه کردم . ترسیده بودم .
کوک-اروم باشه ته. جیمین خوب میشه .باشه؟ باید قوی باشی پسر !
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. باید قوی باشم... جیمین خوب میشه. ولم نمیکنه ... اون گفت به خاطرم تا جهنم میره ... پس الانم به خاطر من برمیگرده .
نونا اومد تو و گفت : بریم؟
-بریم.
با هم سوار ماشین شدیم. نامجون هیونگ و کوک هم همراهمون بودن.
کوک عقب پیش من نشست و سعی میکرد منو اروم کنه. ولی ذهن من پیشه جیمین بود.
احساس عذاب میکردم.
چشمامو بستم و سعی کردم به خاطرات خوبمون برگردم
+من خوشحالم که تو رو دارم
+تو مثل خورشیدی برام،پرنور و گرمابخش
+بهترین روزام و بدترینش رو کنار تو بودم،این جالب نیست؟
+تو حالمو خوب میکنی
+تو تکیه گاه منی
+من تا جهنم باهات میام
+اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم
+حق با منه ،تو نیمه ی منی
دویون- رسیدیم
با صدای نونا به خودم اومدم و زودتر از همه پیاده شدم و به سمت اورژانس رفتم. از پذیرش با همون انگلیسی دست و پا شکسته راجع به جیمین پرسیدم . برده بودنش اتاق عمل . از اسانسور استفاده نکردم و از پله ها رفتم طبقه دوم .
با دیدن در اتاق عمل ته راهرو با عجله رفتم به سمتش. همون لحظه ی پرستار اومد بیرون و گفت: شما نباید اینجا باشید اقا
-دوست من اون توئه
پرستار-برید تو قسمت انتظار ومنتظر خبر ما باشید
-حالش خوبه مگه نه؟
پرستار-نمیدونم اقا. بعد از عمل میتونید از دکترش بپرسید
نونا و بقیه رسیده بودن بالا. نونا منو برد عقب و گفت: اروم باش تهیونگ . باید یکم منتظر بمونیم. بیا بشین
-نمیتونم نونا. دارم دیوونه میشم
نامجون-میدونم تهیونگ . ولی لطفا درک کن که اون تو اتاق عمله
کوک منو برد و رو صندلی نشوند. دستمو کشیدم تو موهام و مضطرب به در اون اتاق کوفتی که زندگیم بهش بسته بود خیره شدم.
****
«جونگکوک»
تقریبا 3 ساعت بود که منتظر بودیم. تهیونگ هیونگ از شدت استرس رو زمین نشسته بود و گریه میکرد.
بالاخره در اتاق عمل باز شد و دکتر ازش اومد بیرون. نامجون هیونگ و تهیونگ با دو رفتن سمت دکتر.
نامجون هیونگ با دکتر انگلیسی صحبت میکرد بعد از اینکه دکتر رفت رو به تهیونگ گفت: خیالت راحت پسر حالش خوبه .
تهیونگ هیونگ تقریبا تو بغلش سقوط کرد و گفت: خدا رو شکر
نامجون-فقط...
همه مضطرب بهش نگاه کردیم.
نامجون-خون زیادی از دست داده و احتیاج به خون داره . اونام دنبال خونن
تهیونگ سریع گفت: من هستم . لازم باشه کل خونمو براش میدم.
نامجون-گروه خونیت چیه؟
تهیونگ-AB
نامجون- خوب نمیخوره بهش
-چه گروه خونی نیازه؟
Aنامجون-
-من میتونم کمک کنم. گروه خونیمون یکیه
نامجون – پس بریم پیش دکتر
تهیونگ-منم میام
نامجون-لازم نیست. تو پیش نونا باش تا اگه کاری داشتن تنها نباشه
بعدم با عجله با هیونگ رفتیم  طبقه پایین تا دکتر رو ببینیم.
****
«دویون»
تهیونگ رنگش پریده بود و 24 ساعت بود هیچی نخورده بود. نامجون و کوک رو صندلی خوابشون برده بود. جیمین هنوز بهوش نیومده بود. دکتر میگفت بعد عمل سختی که داشت و خون زیادی که از دست داد طبیعیه. هر چند هیچ کدوم برای قانع کردن تهیونگ که کمی استراحت کنه یا غذا بخوره کافی نبود. همچنان منتظر بود تا جیمین چشماشو باز کنه.
دلم براش میسوخت . معلوم بود واقعا جیمین رو دوست داره .
الان بهترین موقعیت برای نزدیکی بهش و فهمیدن رازشه! الان تو ضعیف ترین موقعیت ممکنه!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم: ته حالت خوبه عزیزم؟
+نمیدونم نونا. هیچی نمیدونم
-من میدونم ... تهیونگ تو جیمین رو دوست داری
+نونا... نمیتونم. هر چقدرم تلاش کنم نمیشه. ما مثل دوتا خط موازیم که هیچوقت به هم نمیرسیم.
-چرا ؟ مگه تو چته؟
+من...
-میتونی بهم اعتماد کنی ته
+من اون چیزی که شما فکر میکنید نیستم
-مگه تو کی هستی؟
مکث کرد،تردید داشت که بگه...
+من...
درست تو همون لحظه پرستار اومد و با لبخند به تهیونگ گفت: بیمارتون بهوش اومد
یه لعنت به این زمان بندی فرستادم .
تهیونگ بلند شد و همراه پرستار رفت تا اولین نفری باشه که جیمین رو میبینه.

****
«جیمین»
اروم چشمامو باز کردم که نور خورد تو چشمام. دوباره بستمش که صدایی تو گوشم پیچید.
+بیدار شو جیمینی،بس نیست؟ 24 ساعت خوابیدن خستت نکرد؟
با تشخیص صدای تهیونگ دوباره چشمامو باز کردم . دیدم هنوز تار بود و تو شکمم سوزش عجیبی حس میکردم.
با ظاهر شدن چهرش جلوی صورتم . سعی کردم دیدمو بهتر کنم. با دیدن قیافه ی خسته و رنگ پریدش که با لبخند منتظر من بود یه لبخند نشست رو لبم.
قلبم برای دیدنش پر میکشید.
دستشو کشید رو موهام و گفت: خوش برگشتی نیمه ی عزیزم. ممنونم که تنهام نزاشتی 
لبخند زدم و ماسک رو کشیدم پایین و گفتم: گفتم که ولت نمیکنم
+کار خوبی میکنی . دیگه منو نترسون . من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم. خم شد و پیشونیمو بوسید . پرستار اومد تو و گفت که باید بره تا دکتر بیاد معاینم کنه.
با ناراحتی ازم جدا شد و رفت بیرون.
درد داشتم و بعد اومدن دکتر با اشاره بهش فهموندم که دارم اذیت میشم. بالافاصله بهم مورفین تزریق شد.
حتی فکرشو نمیکردم همچین چیزیو تجربه کنم. به نظر این رفتن تا مرگ و برگشتن ارزششو داشت.
مهم نیست اون دختر کی بود و چی بین من و تهیونگ گذشته مهم اینه اون الان اینجاست . کنار من. اون نگران من بود و بهم گفته بود کنارم میمونه. چشماش و قلبش برای من بود،حتی اگه زبونش چیز دیگه ای بگه .
با یاداوری قلبش که بازم لمسش کردم و اثر مورفین کم کم چشمام سنگین شد و با احساس ارامشی که به تنم تزریق شد خوابم برد.
****
«تهیونگ»
بالاخره بعد 4 روز جیمین رو مرخص کردن. تو این چند روز اوما چند بار زنگ زد و ما هر بار به یه بهانه ای میگفتیم جیمین نمیتونه باهاش حرف بزنه . جیمین فقط اخرین بار چند ساعت قبل از مرخص شدن تونست باهاش حرف بزنه و بگه که خوبه و هفته بعد برمیگرده سئول.
همه ی بچه ها تو این چند روزی که جیمین بستری بود اومدن ملاقاتش. این وسط لوسی هم مجبور شد برگرده سئول چون با گروهش ضبط داشتن.
برگشتیم به سوئیت. جیمین تنها بود و نیاز به کمک داشت و ترجیح دادم خودم پیشش بمونم و تو کارا بهش کمک کنم.
رو تخت نشست و با خستگی که ناشی از چند روز تو بیمارستان بودن بود گفت: هیونگی میشه کمک کنی پیراهنمو عوض کنم؟
-اره
رفتم سمت چمدونش و یه پیراهن مردونه برداشتم که پوشیدنش راحت تر بود . دکمه های پیراهنشو باز کردم . نگاهم ناخوداگاه افتاد به بدن بی نقصش... دستام میلرزید و به سختی دکمه هارو باز کردم. تمرکز نداشتم و سعی میکردم به چشماش نگاه نکنم چون مطمئن بودم میفهمه.
بالاخره اخرین دکمه رو باز کردم و لباسو در اوردم. با دیدن بخیه و جای زخم رو شکمش قلبم فشرده شد.
با بغض و حال دگرگون گفتم: نباید واسه ی یه دزد جونتو به خطر مینداختی.
استین پیراهن جدید رو  تنش کردم
+نمیتونستم بزارم چیزایی که برات باارزشه رو ببره
-حالا مگه چی میشد اونا رو میبرد؟
+داشت دفترتو میبرد و یه سری وسیله ی دیگه
-اونقدرا هم مهم نبود. حداقل نه مهم تر از تو . اگه چیزیت میشد چی؟
خندید و گفت: همچین بدم نبود. از شرم راحت میشدی.
دستم رو دکمه ی اول خشک شد . با عصبانیت گفتم: این مزخرفات چیه میگی؟
+دروغه؟
-معلومه که مزخرفه
+بهم ثابت کن
دستمو از رو دکمه برداشتم و گذاشتم دو طرف صورتش . متعجب بهم نگاه کرد. سرمو بردم پایین و نزدیک صورتش. چشماشو بست و منتظر بود. ترسمو برای اولین بار کنار گذاشتم و صورتمو کج کردم و بردم جلوتر...
میخواستم بدون حس مست بودن،بدون عذاب وجدان،با روح بیدارم ببوسمش... با همه ی وجودم و قلبم. میخواستم لبام دریچه قلبم باشن. میخواستم ثابت کنم برام خیلی مهمه.
درست تو چند میلی متری لبش بودم که صدای در سوئیت اومد. ازش فاصله گرفتم و به شانسم لعنت فرستادم.
رفتم در رو باز کردم . با دیدن کوک پشت در قیافم رفت تو هم. با خنده اومد تو و گفت: بدموقع اومدم هیونگ؟ چرا قیافت اینجوری شد؟
-نه بیا تو
اومد پیش جیمین . با دیدن جیمین که نشسته بود و دکمه های لباسش باز بود یه نیشخند زد و گفت: از بچگی زمان بندیم عالی بود.
جیمین خندید و گفت: جا اینکه تیکه بندازی بیا کمک کن دکمه هامو ببندم بچه .
کوک-میخوای ته ته هیونگ کمکت کنه ؟
رفتم سمت یخچال و همونجور که ابمیوه ها رو بیرون میاوردم گفتم : بامزه نشو کوک. کمکش کن
کوک-چشم
یکی از ابمیوه ها رو باز کردم و به سمت جیمین گرفتم. تشکر کرد و شروع کرد به خوردن.
-کاری  داشتی که اومدی؟
کوک- یا هیونگ ! این چه وضع مهمون نوازیه ؟ من اومدم پیشت تا اگه به کمک نیاز داشتی کمکت کنم.
-من گفتم به کمک تو نیاز دارم؟
کوک-خیلی خب،اصلا من ابمیومو میگیرم و میرم.
اومد جلو و ابمیوه رو ازم گرفت و رفت سمت در. قبل از اینکه خارج بشه با شیطنت گفت: من میرم ،شمام میتونید به ادامه کارتون برسید.
-یاااا
در رو  بست و رفت. جیمین خندید و رو تخت دراز کشید.
-خوشت اومد جیمین شی؟
+نه . برام خنده داره . اخه از کسی انتظار داره که کبریت بی خطره . من با تو، تو حمومم رفتم و لخت تو بغلت بودم  اما تو بازم بهم نگاه نکردی.
-دوست داشتی نگاهت کنم؟
+باید برات یاد اوری کنم؟
بینمون یه سکوت مزخرف به وجود اومد. ابمیوه رو گذاشتم کنار و رو تخت کنارش دراز کشیدم.
جز صدای قلبمون صدای دیگه ای نبود.
اروم گفتم: متاسفم جیمینی... متاسفم که لایق تو نیستم
+متاسف نباش ته. من دیگه پذیرفتمش... من فقط نگران توام
-نباش هیونگ . من از پس خودم برمیام . من روزای سخت تریم داشتم که ازش رد شدم
+میشه  اینبار با هم ازش رد شیم؟
-تو رو قاطی مشکلاتم نمیکنم،به اندازه کافی به خاطر من اسیب دیدی
+من همه ی زندگیمو با تو شریکم ،ولت نمیکنم!

Cαℓℓ συт му ηαмєDonde viven las historias. Descúbrelo ahora