HOW DO YOU SLEEP ?

313 68 8
                                    


«دهیون»
پرونده اخرین مریض رو هم بررسی کردم و بعد چارت رو گذاشتم سرجاش که خانم ایم صدام کرد .
با لبخند برگشتم سمتش ، جواب لبخندمو با یه لبخند بزرگتر داد و گفت : پسرم امروز بازم نامزدتو نیاوردی؟
-متاسفم خانم ایم ، نه ! چند روزیه سرش شلوغه ...
شاید باورتون نشه ولی حتی منم ندیدمش .
+این عجیبه ، اون همیشه میومد اینجا دیدن ما و تو
-درسته اما از وقتی کار جدید پیدا کرده منم کمتر میبینمش
+اون خیلی دوست داشتنیه دکتر ، شما خیلی بهم میاید
-ازتون ممنونم خانم ایم
با صدای پرستار کیم از خانم ایم خداحافظی کردم و از اتاق رفتم بیرون .
-چی شده سانی ؟
سانی- حدس بزن !
با نگرانی گفتم: برای اقای نام اتفاقی افتاده ؟؟
سریع دستشو به معنی نه تکون داد و گفت: نه ... مهمون داری !
با لبخند معنی دارش چشمامو ریز کردم و پرسیدم : اینجاست ؟
سانی- تو اتاقت منتظرته
مثل یه پسر بچه ی 10 ساله ذوق کردم و با عجله به سمت اسانسور رفتم .
3 روز ندیدنش  باعث میشد حس کنم قلبم تو سینم سنگینی میکنه  ولی حالا اون اینجا بود .
دکتر جانگ معروف خودش بیمار یکی دیگه بود ...
بیمار نامزد دیوونش ... !

****
با دیدن من از جاش بلند شد و اروم صدام کرد : دکتر جانگ ...
- بیبی...
با دو خودشو پرت کرد تو بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد .
-دلم برات تنگ شده بود
+من بیشتر ... اه ... این سفر 3 روزه ... مثل احمقا دور خودم میچرخیدم ... انگار یه چیزی کم بود !
با شیطنت گوششو بوسیدم و یه مک کوچیک بهش زدم که تو خودش جمع شد .
- تو سفر هاوایی چی کم بود؟
سرشو از تو گردنم بیرون اورد و همونطور که دستاش دور گردنم قفل بود لباشو جمع کرد و حالت متفکر به خودش گرفت و گفت: نمیدونم ، یعنی چی بوده ؟
آها... داروهام !
-یاااا... ووهیونگ شی ! جرات داری بگو دلت تنگ نشده
خودشو بالا کشید و لبامو با لباش نوازش کرد و مجبورم کرد ساکت شم ...
یه عاشقانه ی لذت بخش بعد یه روز خسته کننده تو خانه سالمندان !
وقتی سرمو کشیدم عقب و چشمامو باز کردم با همه عشقی که تو توده ی سمت چپ سینم حس میکردم گفتم: خیلی دوستت دارم .
****
«جیمین»
با ارامش سعی کردم زخماشو پانسمان کنم تا نترسه . امروز به اندازه ی کافی خسته شده بودم و زمین خوردن لحظه ی اخر شینوو یکی از شاگردام بیشتر اعصابمو بهم ریخت .
برای یه پسر بچه ی 11 ساله بیش از حد قوی بود و حتی یه قطره اشکم نریخت .
وقتی کارم تموم شد موهاشو نوازش کردم و گفتم: تموم شد عزیزم ، حالا میتونی لباستو عوض کنی .
کنارش ایستادم تا اگه نیاز داشت کمکش کنم که با ناراحتی گفت : معلم پارک ...
-جانم ؟
+میشه بری بیرون ؟
-چرا شینوو؟ از من خجالت میکشی ؟ ببین من موندم تا اگه نتونستی کمکت کنم
+مامانم گفت جلوی تو لباسمو عوض نکنم
با تعجب پرسیدم : منظورت چیه ؟
-اخه اون میگه ممکنه تو ...
+من چی ؟
-تو از مردا خوشت میاد معلم ؟
از شدت بهت خشکم زده بود ...
چه فکری پیش خودشون کرده بودن ؟
اون فقط یه پسر بچه ی 11 سالست ...
چطور میتونن همچین چیزی رو بهش بگن ؟
از من چه حیوونی توی ذهنشون ساختن ؟
که با بدن یه بچه ی 11 ساله تحریک میشم ؟
چرا اینقدر دردناکه ؟
تیغ تیز توهینی که بهم شد تو گلو و چشمام گیر کرده بود و راه نفسمو بسته بود ...
تو این دوسال هر تحقیر و توهینی  رو که باید تحمل کرده بودم !
ادمایی که منو نمیشناختن و ندیده بودن قضاوتم کرده بودن و تو ذهنشون منو محکوم کرده بودن .
اون لعنتیا حتی منو مقصر مرگ تهیونگ میدونستن ...
من کسی بودم که  یه ایدل و از راه بدر کردم و در نهایت
باعث شدم بخاطر فشار افکار عمومی خودشو بکشه ...
من یه گی عوضی بودم ...
یه قاتل ...
یه بازنده ...
ولی این دیگه زیاده روی بود !
متهم به پدوفیلی ....

این بدترینشون بود !

شینوو با دیدن اشکام که روی گونه هام سقوط میکردن پرسید: مربی من حرف بدی زدم ؟ مامانم اینو گفته ... متاسفم مربی ...
سریع اشکامو پاک کردم و بغضمو قورت دادم و گفتم: نه عزیزم ، حق با مادرته ... نه فقط جلوی من ...
جلوی هیچ کس برهنه نشو !
غریبه ها حق ندارن بدنتو ببینن.

بعدم با عجله از رختکن زدم بیرون .
حالم داشت بهم میخورد .
حس سرگیجه داشتم . وارد دستشویی شدم و بالااوردم ...
فقط زرداب بود  و خون ...
حس میکردم دیگه چیزی نیست که بتونه منو بکشه !
و چیزی که منو نتونه بکشه ...
مسخرس ولی به جای اینکه قویترم کنه ضعیف ترم میکرد!
حس ادمی رو داشتم که ایدز داره ...
درمانی نداشتم ...
ادم ها از ترس واگیر ازم فرار میکردن ...
و میدونستم  تهش یه زخم کوچیک  دیگه از پا درم میاره و جونمو میگیره !
بعد اینکه دست و صورتمو شستم از سالن تمرین خارج شدم و به سمت اتاق مدیر رفتم .
دیگه نمیتونستم اینجا کار کنم ...
اونا به من اعتماد نداشتن و این ممکن بود هم به من صدمه بزنه هم به اون بچه ها !
ترجیح میدادم به  عنوان معلم پارک تو ذهنشون باقی بمونم تا اینکه منو به چشم یه موجود خطرناک ببینن!
اقای کیم با دیدن من لبخند زد و گفت : جیمین ، پسرم داری میری؟
-اومدم باهاتون حرف بزنم
+چی شده ؟
-میخوام استعفا بدم اقای کیم
+چییییی؟ چی شده جیمین ؟
-راستش اتفاق خاصی نیوفتاده فقط دیگه نمیتونم کار کنم
+جیمین... پسرم ... من دوست پدرتم ، خوب تو رو میشناسم . میدونم که یه چیزی شده . تو یک سال و نیمه که داری با علاقه به این بچه ها رقص یاد میدی و این خیلی عجیبه که یهو همچین تصمیمی بگیری
-عمو سجون ... لطفا اصرار نکنید ، میشه فقط به تصمیمم احترام بزارید ؟
با ناراحتی نگاهم کرد و بعد کمی فکر کردن سرشو به نشونه ی باشه تکون داد و گفت: باشه... اما میدونی که در اینجا همیشه به روت بازه ؟
-البته ! هرگز فراموش نمیکنم تو اون روزای جهنمی فقط شما بودید که پارک جیمین رو باور کردید .
+پارک جیمین لیاقتشو داشت و داره ... اون یه فرشتس که اشتباهی به جهنم کره تبعید شده !
یه خنده ی کوتاه کردم و از جام بلند شدم و رفتم جلوش . اونم از رو صندلیش بلند شد و بغلم کرد .
-بابت همه ی لطفاتون ازتون ممنونم عمو
+تشکر لازم نیست . تو هم مثل سانی برام !

وقتی ازش خداحافطی کردم و از اموزشگاه زدم بیرون حس کردم یه باری از روی شونه هام برداشته شد .
دیگه حس گناه و دینی نداشتم . به لطف مادر شینوو دیگه حس بدی نسبت  به عمو سجون نداشتم .
اون به من لطف کرده بود و با وجود حرف مردم اجازه داده بود تو اموزشگاهش کار کنم ولی من همیشه حس عذاب وجدان داشتم ...

میدونستم به خاطر من خیلی از مشتری هاشو از دست داده.
ولی حالا میتونست دوباره اونجا رو بازیابی کنه .

پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم . منتظر اتوبوس بودم که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن شماره ی پدرم حدس زدم عمو سجون بهش گفته باشه استعفا دادم .
-اپوجی
+جیمیننننن
-چرا داد میزنی ؟ گوشم کر شد
+هیچ معلومه چیکار میکنی ؟ چرا از پیش سجون رفتی ؟
-میخوام یه مدت استراحت کنم
+جرات نکن منو احمق فرض کنی !! برای استراحت میتونستی مرخصی بگیری نه اینکه استعفا بدی .
-بابا ...
با شنیدن لحن ملتمسم شوکه شد و سکوت کرد
-من حس بدی داشتم ...
خسته بودم ...
میخوام  یه مدتی کاری نکنم .

+منو نترسون جیمین ! تو ... بازم یادش افتادی ؟
-من هرگز فراموشش نکردم ...
چیزی که میگی غیر ممکنه ...
عشق اون مثل خون توی رگامه ...
زمانی میتونی اینو بپرسی که من مرده باشم .

+اینو نگو ... هرگز اینو نگو... میخوای پدرتو دق بدی ؟
-پس توام دیگه ازم چیزی نپرس که میدونی!
+باشه ... جیمین ... میای خونه تا ببنینمت ؟
با اومدن اتوبوس سوار شدم و همونطور که کارت میزدم جواب دادم: شاید یه روزه دیگه ، فعلا میخوام برم خونه و بخوابم .
+باشه پسرم، خیلی دوستت دارم
-منم . میبینمت
بعد قطع کردن تماس روی یکی از صندلیا نشستم . سرمو به پنجره چسبوندم و چشمامو بستم .
سعی کردم کمی ذهنمو خالی کنم .
میخواستم از حالا تا اخر شب هر ثانیش به تهیونگ فکر کنم .
دلم برای دیدن فیلمامون تنگ شده بود و فقط منتظر بودم تا برسم  خونه و خودمو با فیلما و عکسامون خفه کنم!

****
«دهیون»
به بدن برهنه و بی نقصش که درست تو چند سانتی متریم توی تخت قرار داشت نگاه کردم .
من خوشبخت ترین مرد دنیا بودم وقتی اون منو انتخاب کرده بود.
از روزیکه دیدمش قلبم توی حصار چشمای قهوه ای رنگش گیر کرده بود .
چشمایی که هر شب بوسیدنشون حالا مثل لالایی هر شب برام الزامی بود .
با سنگینی نگاهم چشماشو باز کرد و با لبخند گفت: چرا نخوابیدی؟
-داشتم نگاهت میکردم
+جانگ دهیون... باید این عادتو کنار بزاری ! کارت شده هرشب زل زدن به من
-کار من همینه ... نگاه کردن به زیباترین نامزد دنیا
بدنشو به سمت بدن برهنم کشید و همونطور که باسنشو روی دیکم میکشید گفت : داری اغوام میکنی که بریم برای راند چهارم توی یه شب ؟
یه خنده ی سرمستانه کردم و زیر گلوشو بوسیدم و زمزمه کردم: چطوری میتونی اینقدر اعتیاد اور باشی ؟
و با کشیدن بدنش روی بدن خودم اجازه دادم یه بار دیگه و اینبار با یه پوزیشن متفاوت تویه شب یکی شدن بدنمون رو تجربه کنیم .
****
«جیمین»
اخرین عکس رو هم نگاه کردم و با عصبانیت یه قلوپ دیگه از سوجوی توی دستم رو خوردم ...
چرا تموم شد ؟؟؟؟؟؟
چرا عکس بیشتری ازش ندارم ؟؟
خشم توی وجودم هر لحظه بیشتر میشد وقتی به این فکر میکردم که من لحظات باهم بودنمون رو ثبت نکردم چون فکر میکردم تا ابد باهمیم .
بعد تهیونگ دیگه هیچ چیزی مفهوم همیشگی نداره !
دیگه باخت چیزی برام عجیب یا ناراحت کننده نیست ...
ابدیت برای من همراه کیم تهیونگ مرده .
با خالی شدن شیشه ی سوجو از جام بلند شدم  تا برم یه شیشه ی دیگه بردارم که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن شماره ی ناشناس رد تماس دادم و از توی یخچال یه شیشه سوجوی دیگه برداشتم .
موبایلم بازم زنگ خورد ...
و بازم ...
همون شماره بود ...
حوصله ی هیچکسی رو نداشتم اما بعد سه بار زنگ زدنش جواب دادم ...
-بلــــــــــه ؟
+اقای پارک جیمین ؟
-بله خودم هستم
+من پارک وویونگ هستم ، از شرکت تبلیغاتی باهاتون تماس میگیرم .
-کارتون ؟
+ قربان ما داریم یه پروژه برای کودکان کار انجام میدیم و قصد داریم برای این پروژه یه موزیک ویدیو تهیه کنیم ، ما اطلاع داریم که شما مدت زیادی که به بچه ها رقص یاد میدید و به کار با اون ها علاقه دارید ، میخواستیم از شما دعوت کنیم که تو این موزیک ویدیو حضور داشته باشید و به این پروژه کمک کنید .

-نه
+اما اقای پارک این یه ...
-برام مهم نیست این پروژه ی کوفتی برای چی و برای کیه خب ؟
من حوصله ندارم یه بار دیگه مضحکه مردم بشم .
من رو احمق فرض کردید؟ 
کل کره منو به عنوان یه گی عوضی میشناسن بعد تو ازم میخوای بیام مدل موزیک ویدیوتون شم ؟
+قربان ما قصد جسارت نداشتیم ، شما نگران نباشید ! 
فیلمبرداری قراره تو نیویورک انجام بشه نه سئول ؛ بعدم ... نمیدونم باور میکنید یا نه اما وقتی یه چهره از خانواده دگرباشان تو این پروژه کنار بقیه سلبریتی ها حضور داشته باشه برای مردم جذاب تره ...
ما میخوایم به همه نشون بدیم مهم نیست شما کی هستید و چی کار میکنید ، همه ما موظفیم به این بچه ها کمک کنیم... این حق اوناست که مثل بقیه بچه ها زندگی کنن و بچگی کنن.

یکم فکر کردم ...
حق با اون بود ...
این یه پروژه ی خیریه برای کمک به کودکان کار بود و من باید حداقل سعیمو برای کمک میکردم .
-من نیاز دارم روش فکر کنم
+البته اقای پارک . ما تا اخر این هفته منتظر تماستون هستیم
-ممنونم. شب خوش

با قطع کردن تماس یه اه از ته دل کشیدم .
تا میام یکم با خودم خلوت کنم نمیزارن ...
انگار همه میدونن نقطه ضعف من بچه هان !
گوشیمو دوباره برداشتم و شماره ی ته مین رو گرفتم . نیاز داشتم باهاش مشورت کنم .
هنوز مطمئن نبودم که رفتن به امریکا ایده ی خوبی باشه یا نه ؟!

****
وویونگ رو به رئیس جوونش لبخند زد و گفت: همونطور که میخواستین پیش رفت . اون مطمئنا قبول میکنه که بیاد امریکا ، به اندازه ی کافی روی وجدانش تاثیر گذاشتم .
-افرین وویونگ ، حالا باید منتظر پارک جیمین باشیم . وقتشه باهاش رو به رو شیم .
+فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرده رئیس...
-بپرس
+شما میگید جیمین رو نمیشناسین اما اصرار دارید اونو وارد بازی کنید که از الان تهش معلومه !  اون هیچ شانسی برای بردن داره؟
-این مثل یه رازه اما میتونم به تو بگم ...
جیمین ...
اسباب بازی موردعلاقه ی منه .
میخوام اونو با دهیون روبه رو کنم ، شاید یه شانسی باشه !
+اقای جانگ ؟ اما اقای جانگ دیوونه میشن اگه بفهمن جیمین اومده امریکا
-اونا یاد میگیرن تو این نبرد اونی که قوی تره برنده میشه ...

هرگز نمیدونی چی منتظرته ...
________________________________


پ.ن: یه تغییر مهم اتفاق افتاده ، ببینم کیا میتونن بگن : )

Cαℓℓ συт му ηαмєWo Geschichten leben. Entdecke jetzt