PRAY

348 69 1
                                    



«جیمین»
اگه قرار بود صادق باشم اصلا حوصله ی هیچ کدوم از این مسخره بازی ها رو نداشتم اما دیدن نگاه منتظر جونگ کوک مانع از این میشد که بهش جواب رد بدم .
مثل تمام این دو سال گذشته که به تظاهر گذشت بازم یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم :« حتی نمیتونم اون نگاه خرگوشیت رو نادیده بگیرم »
محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:« میدونستم ردم نمیکنی »
وقتی ازم جدا شد روی یکی از مبلای نزدیکش نشست و با ژست پیروزش ادامه داد :« سوکجین هی غر میزد و میگفت امکان نداره جیمین ساقدوشت بشه ، جیمین نمیاد ،جیمین حوصله خودشم نداره ، جیمین اینجوریه ... جیمین اونجوریه ! »
+میدونی هیونگ ، این اواخر استرس زیادی رو متحمل شدم . دیسبندی گلدن لایت و افسردگی سوکجین از یه طرف ، فشار رسانه ها از یه طرف دیگه ، حالام ازدواج تو یه کشور دیگه ...
تو تنها کسی هستی که بعد جونگی هیونگ میتونم بهش تکیه کنم . میدونم که سعی میکنی از حاشیه دوری کنی اما ...
حضور تو کنارم بهم قدرت میده !
میخوام تو مهم ترین روز زندگیم کنارم باشی .
همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم تا برای جفتمون نسکافه حاضر کنم جواب دادم : « کار خوبی کردی که بهم گفتی. همیشه میتونی روی من حساب کنی . درسته که تو این مدت از همه فاصله گرفتم و دارم سعی میکنم نفس بکشم اما این دلیل نمیشه تو روز به این مهمی کنارتون نباشم ! دنیا برای من تموم شده دلیل نداره برای شما تموم شه .»
+ کاش اینطوری نگی ... نمیخوام بیرحم باشم هیونگ ... اما دوسال گذشته ! ببین قبلنم گفتم که این تصمیم اون بود که ما رو ترک کنه و ما باید به تصمیمش احترام بزاریم . تو حق داری بعد اون زندگی کنی هیونگ ... من حتی امیدوارم تو چند ماه یا چندسال اینده با یه ادم دیگه اشنا شی و دوباره عاشق شی .

با خشمی که به سختی کنترلش کردم پوزخند زدم و گفتم : « اگه بازم به چرت گفتن ادامه بدی مجبور میشم قید اومدن به مراسم ازدواجت رو بزنم »
سریع دستشو تکون داد و با ترس جواب داد : « ببخشید ... اصلا هر چی ! »
ماگ نسکافه رو جلوش گذاشتم و با کنجکاوی ساختگی و برای عوض کردن بحث پرسیدم :« خب ، نگفتی قراره مراسمتون رو تو کدوم کشور برگزار کنید ؟ »

+اسپانیا
-واو ! چه رمانتیک !  و فهمیدنش زیاد سخت نیست که تو ایبیزاست ، درسته ؟
+اهوم . جین میخواست تو ونیز جشن بگیریم اما من اسپانیا رو ترجیح میدم . کشور رقص و موسیقی ! میدونی که زیاد رمانتیک بازی رو دوست ندارم ! خیر سرم مردم ... ترجیح میدم جا اینکه روی اب ازدواج کنم و خیلی رمانتیک ببوسمش ، زیر اتیش بازی شبای ایبیزا و کنار رقص سالسای مهمونامون ببوسمش !

- یاااا ! دیگه داری زیادی اطلاعات میدی مرتیکه . من ازت تی ام آی نخواستم !
+ هیونگ، تازه میخواستم برناممون رو تختم برات توضیح بدم
- خفه شوووووو !

****
همونطور که با دلخوری و اخم نگاهم میکرد گفت : « فکر کردم منو یادت رفته معلم پارک !»
با شرمندگی نگاهش کردم و جواب دادم : « متاسفم اپا ، میدونی که سرم گرمه بچه هاست . حتی وقت رسیدن به کارای شخصیم رو ندارم . اما قول میدم بعد مسافرت اسپانیا بیشتر بیام پیشت »
پدرم که چند ثانیه پیش با اخم داشت ازم گله میکرد حالا با شنیدن اسم مسافرت از زبونم یه لبخند بزرگ زد  و پرسید: « جدی میگی ؟ میخوای بری مسافرت پسرم ؟ »

- اهوم . هفته ی بعد مراسم ازدواج جین و جونگ کوکه . منم قراره ساقدوششون بشم
+خدا رو شکر ... این فرصت خوبیه که بعد یه مدت طولانی حال و هوات عوض شه و به خودن استراحت بدی .

روی مبل کنارش نشستم و همونطور که داشتم با گوشیم بلیط رزوی کوک رو تایید میکردم جواب دادم : « پدر ، اوضاع من خوبه . باشه ؟ لازم نیست دائم نگران من باشی »

+چطور نگرانت نباشم ؟ صبح تا شب خودتو تو اون موسسه ی کوچیک حبس کردی و حتی منم به زور میبینمت. از دوستات فاصله گرفتی ... با کسی حرف نمیزنی ... حتی تو مهمونی های کوچیک هم شرکت نمیکنی ...
جیمینا ...
گاهی فکر میکنم توهم با ...
با اون پسر مردی !
- پدر ... من خوبم ! اگه به قول تو خودمو تو اون موسسه حبس کردم دلیلش عشق و حال خوبیه که از اون بچه ها میگیرم. اونا بی آزارترین موجودات روی زمینن!
اونا منو قضاوت نمیکنن، از من نمیترسن ، نگاه های سنگین بهم نمیندازن ...
اونا معلم پارک رو به خاطر خودش ، به خاطر رقصی که بهشون یاد میده دوست دارن .
من تو این یک سال و نیم با این بچه ها بود که تونستم به زندگی تموم شدم ادامه بدم .

+ جیمین ...
- من دو سال پیش ... درست تو 20 آگوست همراه کیم تهیونگ مردم ! قسم میخورم اگه هنوز این جسم توخالی رو نگه داشتم به خاطر شما ، اون بچه ها و قولی که به خودم دادم بوده .
+من میخوام تو زندگی کنی ... میخوام عاشق شی... شاید حتی ...
-ادامه نده ! کاری نکن که دیگه نیام
+باشه ... بازم کوتاه میام ! فقط امیدوارم زمان مرحم زخمایی بشه که تهیونگ بهت زد.

****
«1 هفته بعد »

-این ایده ی مزخرفیهههههه
ته مین – یه ریکشن جدید نشون بده ماهی طلایی ! هر وقت چیزی رو دوست نداری همین رو میگی
با حرفش نامجون و بقیه پسرا زدن زیر خنده !
نمیدونم به خاطر کدوم دلیل کوفتی جدیدا روی من این لقب رو گذاشته یا به خاطر کدوم دلیل کوفتی تری جونگ کوک گفته
ته مین ساقدوش جین بشه و هردو باید کت و شلوار سرخابی بپوشیم !
این احمقانست . من تو کل زندگیم حتی یه بارم یه لباس سرخابی نپوشیدم و حالا انگار دارم مجازات میشم .
یونگی همونطور که با لبخند به غر زدن من نگاه میکرد گفت :«جای غر زدن برو بپوش ببینیم چقدر زشت میشی»
- هیونگ این ته بی انصافیه ! اون جوجه ی بیریخت کت و شلوار مشکی بپوشه و من به این خوشتیپی اینو !
ته مین دستمو کشید و برد توی یکی از اتاقای خالی و نذاشت ادامه ی حرفامو بزنم .
ته مین- بپوش مینی... 1 ساعت دیگه مراسم شروع میشه و تو هنوز داری غر میزنی .
- تو چرا اینقدر ریلکسی ؟ مثلا توام قراره بپوشیش !
ته مین - خوب که چی ؟ من به قیافه و هیکلم اعتماد دارم . میدونم که گونی هم بپوشم بهم میاد
- فکر میکنم با همین اعتماد به نفس کاذبت دل دونگهان رو بردی
یه لبخند دندون نما زد و جواب داد : « قیافه یه بخش از ماجراست ماهی طلایی، من تو تخت کارم حرف نداره »
همونطور که شلوارمو عوض میکردم گفتم: « چرا اینقدر چندش شدید همتون ؟! این از تو ، اونم از جونگ کوک »
همین الانشم دورمو دو تا زوج گی بیش از حد منحرف گرفتن .

ته مین که حالا فقط مشغول بستن ساسبندش بود روی تخت نشست .
ته مین -مینی... به نظرت میشه یه روزی من و دونگهان هم ازدواج کنیم ؟
- چرا نشه ؟ شما خیلی وقته باهمید . اون واقعا عاشقته ! فقط کافیه تو یه دیت رمانتیک بهش پیشنهاد ازدواج بدی .
سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت :« خیلی بهش فکر کردم ، اما ... میترسم ... میترسم ردم کنه »
میدونستم منظورش از این حرف چیه و ذهنش چه خاطره ی تلخی رو مرور میکنه .
دکمه های لباسمو رها کردم و نزدیکش شدم و دستمو گذاشتم روی شونش و دلجویانه گفتم:« اون رو با من مقایسه نکن ته مین.من همون موقعشم عاشق تهیونگ بودم . اون خیلی وقت بود تو زندگی و قلبم بود !
خیلی شرم اوره که بگم زمانی که با تو بودم به اون فکر میکردم اما...
این مال 3 سال پیشه ... زمان زیادی ازش گذشته .
من قلبمو به یکی دیگه باخته بودم که تو رو رد کردم ،اما دونگهان اینطوری نیست ؛ تنها مرد زندگیش تویی!
اون تمام زندگیشو وقف تو کرده و مسلما لایق یه عشق پاکه . هرگز اون رو با من مقایسه نکن ! »
+میدونم که شما باهم فرق دارین اما ...
این ترس دائم باهامه .
اگه به اندازه ی کافی خوب نباشم چی ؟
اگه من نتونم تکیه گاهش باشم چی ؟
اگه یکی دیگه جامو بگیره چی ؟
هزارتا فکر اینجوری تو سرمه !

- باید بندازیشون دور رفیق . قرار نیست همه ی ادما مثل هم باشن. اما اگه به عشقش شک داری موضوع فرق میکنه ...
+شک ندارم که عاشقمه ...
-پس با خودت کنار بیا ! به خودت و دونگهان اعتماد کن و ترساتو بنداز دور . اگه اون ترسای کوفتی رو نندازی دور لحظه های عاشقانه ای که میتونستین داشته باشین رو از دست میدی ! تهش تو میمونی و یه دنیا حسرت که چرا بیشتر عاشقی نکردین.
بغضمو قورت دادم و بهش پشت کردم تا به بهانه ی بستن دکمه هام قطره های سمج اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو پاک کنم .
از پشت بغلم کرد و همونطور که موهامو میبوسید گفت : « متاسفم که باعث یاداوری تلخیا برات شدم »
-تلخی نیست . تهیونگ شیرین ترین قسمت زندگی منه که هرگز پاک نمیشه !
دستاشو از دورم باز کرد و منو برگردوند سمت خودش و صورتمو گرفت بین دستاش و  تو چشمام نگاه کرد.
+ میدونی که من مثل بقیه بهت نمیگم فراموشش کن یا هر دلداری کوفتی دیگه ای ...
تو ازادی تا هر وقت که میخوای براش عزاداری کنی ، فقط کافیه تظاهر نکنی که خوشحالی یا خوشبختی !
حداقل نه جلوی من ...
من 8 ساله که میشناسمت جیمین ، حال خوب و بدت رو تشخیص میدم !
میدونم که قلبت هنوز زخمی رفتن بی خداحافظی تهیونگه .
ازت نمیخوام خوب باشی اما میخوام که تکیه کنی به من و خونوادت ! ما همیشه کنارتیم ، باشه ؟

-اهوم . ممنونم که درک میکنی هیونگ
با صدای نامجون هیونگ که صدامون میزد از اون حال و هوا اومدیم بیرون .
تند تند دکمه ی لباسمو بستم و از اتاق رفتیم بیرون .
با دیدن جونگ کوک تو اون کت شلوار  حس عجیبی بهم دست داد. انگار همین دیروز بود با یه بچه خرگوش که تازه از شهرشون اومده بود سئول و تنها بود اشنا شدم .
و زمان لعنتی ...
حالا اونقدر بالغ و بزرگ شده که داره با مردی که عاشقشه ازدواج میکنه !
جلو رفتم و محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم : « هیونگت امروز بعد دوسال واقعا از ته قلبش خوشحاله . دیدن تو ، تو این لباس و برای همچین دلیل شیرینی منو خوشحال ترین ادم امروز میکنه »
دستشو رو کمرم کشید و جواب داد: « حتی نمیتونی تصور کنی حضور تو کنارم چقدر منو خوشحال میکنه »
ته مین به شوخی رو به سوکجین که مودب اون گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد گفت: « بیخیال جینی هیونگ ! دیگه کم کم دارم باور میکنم اونی که قراره به فاک بره تویی .»
جونگ کوک همونطور که ازم جدا میشد یه لبخند خیث زد و جواب داد : « از کجا معلوم نباشه ؟ »
جین که تا حالا ساکت بود یه نگاه متعجب به جونگ کوک انداخت و بعد درست مثل کسی که از ترس جرات نداره چیزی بگه گفت :« تو روز دامادیم جا اینکه از مسائل توی تخت حرف بزنین ، برامون ارزوی خوشبختی کنین .»
با حرفش همه زدن زیره خنده  و نامجون هیونگ از کوک  پرسید : « جدا چیکارش کردی که اینقدر پسر خوبی شده ؟ »
کوک- این یه رازه هیونگ !
یونگی- خوب دیگه ! لودگی بسه . بهتره بریم تو ساحل. کشیش و مهمونا منتظرن .

****
کشیش-سوکجین کیم ، ایا سوگند میخوری جونگ کوک جئون رو به عنوان همسر خود بپذیری و در شادی و غم کنار او باشی ، به او عشق بورزی ،وفادار بمانی و هرگز او را ترک نکنی؟

جین- سوگند میخورم

کشیش- و شما جونگ کوک جئون ،سوگند میخوری سوکجین کیم رو به عنوان همسر خود بپذیری و در شادی و غم کنار او باشی ، به او عشق بورزی ،وفادار بمانی و تا اخر عمر او را ترک نکنی؟؟
جونگ کوک - سوگند میخورم
کشیش – با توجه به اختیاراتی که به من داده شده شما رو رسما همسر اعلام میکنم .

با صدای جیغ و سوت به خودم اومدم و با لبخند براشون از ته دل ارزوی خوشبختی کردم .
ذهن لعنتی و تب دارم جای دیگه ای بود و با بیرحمی خودم و تهیونگ رو تصور میکرد .
ضربه هایی که بال خیالم داشت به روحم میزد اونقدر محکم بود که ناخوداگاه یه تومور بدخیم توی گلوم حس کردم .
حس خفگی داشتم !
حس اینکه هر ان ممکنه بغضم بترکه و با حماقتم مراسم برادر کوچیکترمو خراب کنم .
نمیخواستم حداقل امشب به خودم فکر کنم اما دیدن زوج مقابلم باعث شد بازم روحم پرواز کنه کنار اون سکوی 20 متری ...
اگه الان زنده بود ...
اگه ما رو ترک نمیکرد ...
شاید الان جای اونا  ما روبه روی هم ایستاده بودیم و زیر غروب افتاب و جلوی چشم 100 نفر از بهترین دوستامون و خانوادمون یکی شدنمون رو جشن میگرفتیم !
قلبم حسوده ...
نه حسود خوشبختی جونگ کوک !
حسود چیزی که میتونستیم داشته باشیم اما ازمون گرفتنش ...
تهیونگ ازمون گرفتتش...
اون ما رو نابود کرد ...
با رفتنش همه ی منو به یه زندگی با دور باطل تبدیل کرد !
از من حالا فقط پوسته ی زندگی باقی مونده ...
خود کابوس !


سعی کردم در طول مهمونی کمتر تو چشم باشم تا گند نزنم به حال خوب بقیه .  همه مشغول رقصیدن و جشن گرفتن این حال خوب با مشروب بودن .
و من مثل همیشه خودمو زیر نقاب لبخندم پنهان کردم و با یه گلس ویسکی به هیاهوی بقیه نگاه میکردم .
حالا خوب میدونم چه مرز باریکی بین حس زندگی و مرگ وجود داره ...
ادما اگه بدونن تو چند لحطه میتونن مرگ رو به چشم ببینن و هر اون چیزی که دارن رو از دست بدن بیشتر قدر همو میدونن و کمتر همو زخمی میکنن!
زخمی که من از خودم و تهیونگ برداشتم حتی با گذشت زمان هم ترمیم نمیشد اما لحظه ای نبود که ارزو نکنم کاش به عقب برمیگشتم .
کاش بیشتر بهش میگفتم چقدر دوستش دارم و حضورش برام حیاتیه ...
حیاتی که دوسال پیش زیر موجای بیرحم اون پرتگاه به پایان رسید!
افکار مریضی که هرشب باهاش میخوابیدم و هرروز باهاش بیدار میشدم حتی اینجا هم رهام نمیکردن .

گاهی به سرم میزد که یه بار برای همیشه خودمو از شر همه ی این دردا خلاص کنم اما بعد ...
یادم میومد انتقام از تهیونگ تنها دلیلی که باعث میشه هنوز این جسم رو با خودم به اینور و اونور بکشم !
اون باید ببینه پارک جیمین بعد رفتنش تبدیل به چه موجودی شده و فرقی با یه مرده ی متحرک نداره !
باید درد کشیدن و عذاب کشیدن من رو ببینه تا عذاب بکشه . حق نداره با ارامش بخوابه !
تقاص دردی که با رفتنش به من تحمیل کرده دیدن زنده به گور شدن منه!
باید ببینه جیمین با خودش چیکار میکنه ...
باید این خودازاری رو ببینه !
من برای تو اینجام ...
من عذاب تو روی زمین باقی موندم !

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now