I LL NEVER LOVE AGAIN

487 81 12
                                    


«جیمین»
تقریبا 1 هفته بود که برگشته بودیم به سئول. تهیونگ چند بار بهم سر زد. سعی کردیم جلوی اوما طبیعی رفتار کنیم تا چیزی نفهمه .خبرای این شکلی براش مثل سم بود.
ته قلبم از این توجه و مراقبت تهیونگ خوشحال بودم،حتی از اون نزدیکی بیش از حد تو سوئیت که اگه جونگکوک نبود به بوسه ختم میشد،از همش خوشحال بودم. این نشون میداد تهیونگ اونقدرا هم که نشون میده نسبت بهم بی میل نیست.
تنها چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود لوسی بود. تهیونگ هم دیگه ازش حرف نزد تا بدونم نقش اون دختر چیه !؟
با صدای در به خودم اومدم.
+جیمینا مهمون داری!
-کیه ؟ اگه تهیونگه که دیگه مهمون نیست صاحب خونست !
در تا اخر باز شد. با دیدن چهره ی ته مین خشکم زد. یه لبخند مصنوعی نسبت به اونچه که شنیده زد و گفت: میتونم بیام تو ؟
-البته...البته .بیا تو ،خوش اومدی
مادر ما رو تنها گذاشت. کنارم نشست و گفت:بهتری؟
-اره... چطور؟
+خبر دارم برات چه اتفاقی افتاده.
-چطوری ؟ از کی شنیدی؟
+از کوک
-چیز مهمی نیست. الان خوبم
+خوبه. خیلی نگرانت شدم اخه سر تمرینا هم حاضر نمیشدی و یک ماه مرخصی گرفتی
-اره . یه سری مشکلات شخصی هم داشتم که باید حلش میکردم
+مشکلت تهیونگه؟
-فکر نکنم بتونیم راجع به این با هم حرف بزنیم . در واقع متعجبم کردی. تو اخرین مکالمون گفتی ترجیح میدی مثل غریبه ها شیم!
+فکر میکردم میتونم ولی ... تو ...قبل از اینکه معشوقم بشی،بهترین دوستم بودی . نمیخوام دوستیتو از دست بدم .
-منم نمیخوام دوستی مثل تو رو از دست بدم اما ترجیحم اینه فاصلمون حفظ بشه
+میترسی دوست پسرت ناراحت شه؟
رو تخت جا به جا شدم و با جدیتی که تا حالا از خودم ندیده بودم گفتم: اره... نمیخوام کوچکترین اشتباهی بکنم که ته رو از دست بدم. مخصوصا اینکه تو دوست پسر قبلیمی و این هر کسی رو ناراحت میکنه چه برسه به تهیونگ!
+واو... تو واقعا متعجبم میکنی پارک جیمین. تا حالا ندیده بودم اینقدر محتاط و محافظه کار رفتار کنی!
-اون از من جیمین جدیدی ساخت که هیچکی تا حالا ندیده
با اومدن مادر بحثمون قطع شد. قهوه ها رو برامون اورد. ته مین که انگار بهش برخورده بود تشکر کرد و گفت:ممنون . من فقط اومده بودم بهش سر بزنم و دیگه باید برم چون تمرین دارم
مادر-میموندی پسرم. خوشحال میشدیم شام رو کنار ما میخوردی
ته مین-ممنونم. ببخشید مزاحم شدم
بعد از جفتمون خداحافظی کرد و رفت سمت در. تا در رو باز کرد با تهیونگ سینه به سینه شد. جفتشون اخماشون رفته بود تو هم.
ته مین فقط سرشو تکون داد و رفت . اوما تهیونگ رو محکم بغل کرد و بوسید. هر کی نمیدونست فکر میکرد ته پسرشه نه من!
رفتیم تو اتاق من . همچنان اخماش تو هم بود . ناخوداگاه توضیح دادم: اومده بود عیادتم. از کوک شنیده بود چه اتفاقی افتاده .
+مهم نیست
-برای من مهمه. من دیگه رابطه ای باهاش ندارم
+این به من ربطی نداره جیمین! این زندگی شخصی توئه
-ته...
بی توجه به ناراحتیم بحث رو عوض کرد و پرسید: درد که نداری ؟
با بغض گفتم : چرا دارم
با ترس اومد کنارم و گفت:کجا؟ چرا بهم زنگ نزدی ببرمت دکتر؟
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: اینجا... میتونی درمونش کنی؟
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا . چشماشو ازم دزدید.
-هیونگی... بهم نگاه کن لطفا
نگاهشو بالا اورد و تو چشمام نگاه کرد.
-من روحمو بهت دادم... چیز زیادی ازت نمیخوام. نمیتونی واسه یه بارم شده سعی کنی؟
+من روحی ندارم که بهت بدم جیمین شی
-دروغ میگی ... من دیدمت... لمست کردم...حست کردم . چرا ازم فرار میکنی؟
+چون من به کس دیگه ای تعلق دارم
-مزخرف میگی
+لوسی
-دروغه. اینم یه بازیه برای دور کردن من
+من دوستش دارم هیونگ
-دروغه...
+من فقط به تو حس برادرانه دارم نه بیشتر ،لطفا اینو بفهم
-بس کن
سرمو گرفتم بین دستام و یه قطره اشک از چشمام ریخت پایین...
-پس... پس اون روز تو سوئیت... تو ... داشتی منو میبوسیدی!
+من هنوزم میتونم ببوسمت هیونگ. مگه به غیر اینه که تو نیمه ی منی؟ من میتونم ببوسمت اما قرار نیست که عاشقت بشم...
-خیلی بی رحمی! اونقدر بی رحم که به همین راحتی بهم دروغ میگی
از جاش بلند شد و گفت: میرم تو اشپزخونه به اوما کمک کنم. حالت که بهتر شد توام بیا
بعد رفتنش بالافاصله رفتم حموم. نیاز به دوش اب یخ داشتم تا به خودم بیام. مهم نبود وسط زمستونه و ممکنه از شدت سرما بمیرم. فقط باید به خودم میومدم.
به خودم میومدم تا تصمیم درستی بگیرم.
****
«تهیونگ»
بعد برگشتن از خونه ی جیمین تو اتاقم نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که تا چه حد میتونم پیش برم؟ تا کجا میتونم بی رحم شم؟ تا کی قراره جیمین رو ازار بدم؟
در باز شد و دویون نونا اومد تو . متعجب بهش نگاه کردم که یه لبخند زد و گفت: در زدم ولی انقدر تو فکر بودی نشنیدی.
-مهم نیست. چیزی شده نونا؟
+تو بگو
-من؟ چی بگم؟
+که چی شده ؟  ته لطفا بهم اعتماد کن
-چیزی نیست نونا
+ منو گول نزن. من تو بیمارستان دیدم واسه جیمین چطور دیوونه شدی،پس بگو چرا اینکارو رو میکنی؟
-چرا میخوای بدونی؟
+من شاید نتونم مشکلتو حل کنم ولی میتونم کمی از رو بار شونه هات کم کنم عزیزم.
-شاید حق با توئه... شاید باید به یکی بگم دارم با خودم و جیمین چیکار میکنم...
+من میشم صندوقچه رازت !
-من...
****
«دویون»
با ناباوری اون چه که از زبون خودش شنیدم رو تو گوشیم سیو میکنم. این صدای ضبط شده...
میتونه زندگی حرفه ای کیم تهیونگ رو تموم کنه!
حالا کل زندگیش توی دستامه ! این خبر ... واو... مثل بمب میمونه... فقط کافی دست یه پاپارازی بهش برسه!
حتی نمیتونم تصور کنم که چی میشه! یه اشوب بزرگ!
حالا میتونم دلیل نفرت اوپا رو راحت تر درک کنم. اینکه همه ی رویاش نابودی تهیونگه ...
ادم ارزو میکنه کاش خانواده نداشته باشه ولی همچین خانواده ای ...
شماره ی اوپا رو گرفتم:
+میشنوم
-خبرای خوبی برات دارم
+خب؟
- افتاد تو تله ،حالا اون فایل صوتی رو دارم !
+افرین ،براوو. تو معرکه ای دختر . فقط میدونی که...
-اون صدا بدرد هیچ دادگاهی نمیخوره فقط برای رسوایی و بی ابروییش کافیه!
+الان زوده دویون. بزار حسابی خوش بگذره بهش .
-منظورت چیه؟
+دویون ! تو که خنگ نبودی. بهش کمک کن. اونو به عشقش برسون . بعد درست لحظه ای که حس میکنه خوشبخته ...
-تو نابودش میکنی
+دقیقا
-اوپا من همیشه کمکت کردم ولی این بار ...
+این بار چی؟ نکنه دلت براش سوخته؟
-اون خیلی بیچارس. به اندازه کافی داره عذاب میکشه
+لازم نکرده دلت بسوزه . اون خانوادمو ازم گرفت ،خوشحالی و خوشبختیمو ازم گرفت ،منم خوشحالی و خوشبختیشو ازش میگیرم .
-اما هر چیم که باشه اون ...
+خفه شو دویون! هرگز ...هرگز جرئت نکن اونو بهم نسبت بدی ! فهمیدی ؟
با دادش ساکت شدم و حرفمو ادامه ندادم.
+شنیدی؟
-باشه . هر چی که تو بگی .
+خوبه. برو به کارت برس
وقتی تماس رو قطع کرد با بیچارگی تو لابی نشستم. عقلم و وجدانم داشت دیوونم میکرد. جرئت نداشتم اینو به خودش بگم اما واقعا دلم به حال تهیونگ میسوخت. اون واقعا گناهی نداشت. اون فقط تو زمان و مکان اشتباه قرار گرفته بود.
در مورد جین اما این حس رو نداشتم. اون لایق بدترین مجازاتا بود. اون همه ی زندگیمو نابود کرده بود و وقتش بود تقاصشو پس بده .
با یاداوریش شماره ی دویونگ رو گرفتم.
+بله نونا
-کجایی؟
+با کوک داریم جین شی رو میرسونیم سر ضبط.
-حالت خوبه؟
+اوهوم. نگران نباش
-اوضاع؟
+حله . اومدم با هم حرف میزنیم
-باشه. مراقب خودت باش
+توام
خب اینم از کیم سوکجین. کارش با وجود دویونگ ساختس. دویونگ قطعا میتونه دل کوک رو بدست بیاره یا حتی شاید بدست اورده!
این تازه شروع گیمِ !
****
«تهیونگ»
گیتار اگوستیکم رو از رو دیوار برداشتم تا ملودی تازه ای که اومده بود تو ذهنم بزنم. با نت برداری و صدای گیتارم سعی کردم هر چیزی تو ذهنمه بزنم .
ناخوداگاه چشمای غمگین جیمین میومد تو ذهنم . ناامیدی و شکستی که تو نگاهش بود.
من باعث شده بودم اون عذاب بکشه و این چیزی بود که خودمم عذاب میداد.
حالا حتی بیشتر از قبل از خودم بدم میومد.
کاش میتونستم خودخواه باشم و بدون توجه به اون چیزی که هستم کنار کسی که دوسش دارم زندگی کنم... کاش ...
ناخوداگاه کلماتی که تو ذهنم اومد رو زمزمه کردم و شروع کردم همزمان زدن گیتار ...
 
وقتی تموم شد چشمامو باز کردم و دیدم هیونگا روبه رومن . هر دوتاشون برام دست زدن. 
نامجون هیونگ اومد جلو و گفت: واو...این عالی بود ته...حتی بیشتر از اون. فوق العاده بود.
یه لبخند بی جون زدم و تشکر کردم. یونگی هیونگ کنارم نشست و دستشو کشید رو صورتم و گفت: دونسنگ من عاشق شده ... اونقدر که کلماتی که از ته قلبش میان از چشماش میبارن!
حتی نفهمیدم کی گریه کردم. سرمو گرفت تو بغلش و گفت: کاش نمیشناختمت تهیونگ.اونوقت بهت اصرار میکردم که بهم بگی چه مرگته! ولی میدونم بازم طبق معمول سکوت میکنی.
-پس نپرس هیونگ
نامجون هیونگ برای عوض کردن جو گفت: به نظرم اینو یه سینگل کن ته. درسته پاپه ولی
میتونی پاپ راکش کنی و ریلیسش کنی .
-فکر نکنم هیونگ. اول اینکه ضبطش نکردم. بعدم اینکه به نظرم اونقدرا خوب نبود
یه لبخند خبیث زد و گوشیش رو اورد بالا و گفت: من وقتی دیدم داری میزنی این کار رو کردم. دیگه بهانه ای نداره .
-ببینم چی میشه
یونگی هیونگ یه نیشخند زد و گفت: ولنتاین نزدیکه . یکم برای طرفدارا سوییت شو مکنه !
زمزمه کردم: شایدم برای کسی که طرفدارشم!
هیونگ ابروهاشو به نشونه ی اینکه نفهمیده من چی میگم برد بالا و بعد جفتشون از اتاق زدن بیرون .
دفترمو در اوردم و با کمک گوشی جون هیونگ متن شعر رو نوشتم.
اونقدر رازِ زیبایی که عاشقش میشم.
میخوام تقدیم کنم بهش ...
شاید یه روزی ...
یه جایی ...
اینو براش خوندم ...
روزی که قلبم خسته تر از خستگیام نباشه !
روزی که اونقدرام دیر نشده باشه!
شایدم روزی که دیگه نتونم خسته شم !

Cαℓℓ συт му ηαмєOnde histórias criam vida. Descubra agora