OUR LOVE STORY

842 84 45
                                    



« جیمین»
بعد حساب کردن پول داروها رو از روی کانتر داروخونه برشون داشتم و برگشتم برم که
با دیدنش  وقتی خیلی خونسرد به دیوار پشت سرش تکیه داده و داره با پوزخند بهم نگاه میکنه حس کردم نفسم رفت.
وحشت زده دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم :« ترسوندیم ... تعقیبم میکنی ؟»
+پس بالاخره پیداش کردی ؟
-فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه
از پله ها رفتم پایین و به سرعت از داروخونه خارج شدم .
هنوز ماشین رو روشن نکرده بودم که نشست کنارم و بدون توجه به نگاه متعجبم کمربندشو بست .
+راه بیوفت
-کجا ؟
+میخوام ببرمت یه جایی جیمین شی !
-من جایی باهات نمیام
+حتی اگه موضوع تهیونگ باشه ؟
-تهیونگ جاش امنه و بالاخره برگشته به جایی که بهش تعلق داره ! دست از سرش بردارید
+قبلش باید یه جایی رو ببینی
ماشین رو روشن کردم و پوفی از روی نارضایتی کشیدم .
نمیدونستم چرا اما میخواستم بهش برای اخرین بار گوش بدم .
****
با دیدن جایی که نگه داشتم با ناراحتی پرسیدم چرا اینجا ؟
بدون جواب دادن بهم از ماشین پیاده شد و به سمت پرتگاه رفت .
از سکو بالا که میرفت حس بدی بهم دست میداد .
اخرین باری که اینجا بودم دنبال جسد عشقم میون اب بیرحم دریاش بودم .
منم پیاده شدم و پشت سرش از پله های سکو بالا رفتم .
وقتی به بالاش رسیدیم دهیون تو یه قدمی پرتگاه ایستاد .
-داری چیکار میکنی دیوونه ؟
بدون این که جوابمو بده به پایین خیره شد .
+میدونی بارها خودمو جاش گذاشتم ... هیچکس نمیتونه خودشو جای من بزاره !
نمیتونی تصور کنی وقتی یه نفر بخواد جلوی تو خودش رو بکشه چقدر وحشتناکه ...
وقتی پرید حس کردم یه کابوس بد دیدم ...
اون موقع هنوز عاشقش نشده بودم !
فقط برادر ناتنی بود که مادر بهم سپرده بود از دور مراقبش باشم ...
برادر کوچیکتری که 6 ماه تمام مثل سایه تعقیبش میکردم و نسبت بهش احساس مسئولیت میکردم !
لحظه ای که به خودم اومدم بدون  اینکه به عاقبتش فکر کنم منم پریده بودم .
پریدم تا نجاتش بدم .
تا رسیدن به اخرین پله پرتگاه هر ثانیش ارزو میکردم این کابوس باشه ...
حتی نمیتونی فکرشو بکنی بیرون کشیدن جسم بی جونش از توی اب چقدر زجراور بود .
قلبم به درد اومده بود ... ترسیده بودم و داشتم سعی میکردم تا به خودم مسلط باشم و جونشو نجات بدم !
وویونگ پابه پای من وحشت زده بود ...
اون تنها شاهد دهیون ترسیده ای بود که تمام 25 سال زندگیش قوی بوده.
تا انتقالش به امریکا و برگشتنش به زندگی یه روز اروم نداشتم .
حتی وقتی گوششو عمل میکردن و دکتر داشت براش حلزون جدید میکاشت احتمال داشت زیر عمل از دست بره ...
اون هیپوترمی لعنتی و تاثیرات قرصای روان گردانی که دائم میخورد اونقدر ضعیف و اسیب پذیرش کرده بود که هر ان ممکن بود برای همیشه از دستش بدیم .
جیمین من همه ی اینا رو تنهایی پشت سر گذاشتم .
تمام اون یک ماهی که تو کما بود رو تنهایی گذروندم ...
حس بیچارگی رو یه نفره تجربه کردم !
من اونی بودم که بهش زندگی دادم ...
اونی که برش گردوند و بهش یاداوری کرد ارزشمنده !
ولی حالا ...
بعد دوسال سر و کله ی تو یهو تو زندگیش پیدا شد و همه ی گذشته ی تاریکی که سعی کردم هرگز به یاد نیاره رو براش روشن کردی .
فکر کردی به من چی میگذره ؟
چی ازم میمونه ؟
چطور قراره بپذیرم مردمو ازم بگیری ؟
برگشت و منتظر نگاهم کرد .
بالاخره به حرف اومدم و گفتم :« اشتباهت همینجاست جانگ دهیون! »
تهیونگ هیچ وقت مال تو نبوده ... مرد تو نبوده ... تو عاشق چیزی شده که بهت تعلق نداشت !
بالافاصله خشمش بروز کرد و یقمو گرفت توی دستش .
+فکر کردی برای توئه ؟ نمیزارم ... نمیزارم ...
-من نمیزارم یه بار دیگه زندگیمو خراب کنین ...
دستشو کنار زدم و محکم هلش دادم .
دوباره به سمتم حجوم اورد و دستمو کشید که ...

****
«تهیونگ»
جین- میشه اینقدر راه نری تهیونگ ؟ الان میاد
-نمیتونم هیونگ . مگه یه خرید ساده چقدر زمان میبره ؟ الان 3 ساعت شده ! گوشی کوفتیشم که جواب نمیده
کوک- عزیزم به نظر منم باید به پلیس خبر بدیم. مگه ندیدی چند روز پیش اون دکتر دیوونه برای پیدا کردن تهیونگ چیکار کرد ؟ نکنه بلایی سرش بیاره ؟
با حرف جونگ کوک حس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون .
گوشیمو برداشتم تا به پلیس خبر بدم که درست تو همون لحظه زنگ در زده شد .
جین- بیا ! دیدی عجله کردی ! اومد
با دو خودمو به در رسوندم و در رو باز کردم .
تهیونگ- بیبی کجاـــــــــ ؟
با دیدن مرد غریبه ی روبه روم حرفم نصفه موند .
مرد با چهره ای مضطرب گفت :« اقای کیم ؟ »
-بله خودمم
* من تام وودز هستم . محافظ شخصی اقای پارک
-محافظ ؟ تو ... تو سایه ای ؟
*بله قربان
-خدایا! به موقع بود . میدونی جیمین کجاست ؟
* اتفاق بدی افتاده اقا
همین برای سست شدن پاهام و سر خوردنم روی در کافی بود .
* باید بریم سر صحنه ... من شاهد یه قتل بودم !

****
با رسیدن به جایی که روزی خودم خودمو توش تموم کرده بودم قلبم کندتر از همیشه میزد.
ماشینای پلیس دورتا دور منطقه بودن .
با عجله پیاده شدم .
تام و جین هیونگ و کوک هم پشت سرم .
خواستم وارد حصار شم که یه مامور اومد و جلومو گرفت .
-بزارید برم اون تو ... دوست پسرم اون جاست !
*متاسفم اقا ! اینجا یه صحنه ی قتله . شما نمیتونید از حصار زرد شید
-اون دوست پسرمه
تام بازومو گرفت و گفت :« اروم باشید اقای کیم ! »
-چطور اروم باشم ؟ جیمینم ... خدایا ...
همون لحظه یکی از افسرا که به نظرصدای من رو شنیده بود اومد جلو و به سرباز دستور داد تا اجازه ورود من رو بده .
با سرعت دویدم و خودمو بهش رسوندم .
-جیمین... پارک جیمین کجاست ؟
*تو دوست پسرشی ؟
-اره . چه بلایی سرش اوردین ؟
*اروم باش پسر جون ! اونجاست
با دستش به پشت امبولانس اشاره کرد و ادامه داد :« اون متهم به قتله ! بهتره بهش بگی اگه حرف بزنه به نفعشه ! »
به باقی حرفاش گوش ندادم و به سمتش پر کشیدم .
دیدن جیمین که تو یه پتو جمع شده و از سرما و ترس داره میلرزه ، با اون چشمای پف کرده که به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده قلبمو به درد اورد .
جلوش زانو زدم و سرشو تو بغلم گرفتم .
-جیمینم!
-من اینجام عزیزم ... همه چیز تموم شد ...
+من ...
+من کشتمش ...
-هیش! تو هیچ کاری نکردی ... ساکت باش !
+من هلش دادم ...
-از خودت دفاع کردی
+من یه قاتلم
-نیستی ... تو کار بدی نکردی زندگیم ... تو فقط از خودت دفاع کردی !

****
*بپا خیزید !
*بر اساس شواهد ثبت شده با دوربین و شاهد حقیقی صحنه ی جرم و اعترافات شخص متهم دادگاه طی 4 جلسه تصمیم و رای نهایی خود را اعلام میکند : پارک جیمین از اتهام قتل غیرعمد جانگ دهیون به منزله ی دفاع از خود مبرا میباشد  .
حکم غیرقابل بازبینی و تصمیم نهایی هیت منصفه بعد از تجدید نظر میباشد !
ختم جلسه !
با زدن چکش روی میز یه نفس راحت کشیدم و روی صندلیم نشستم .
بعد اون همه دوندگی و استخدام بهترین وکیلا تونستیم  بازی که دهیون قبل از مرگش طراحی کرده بود به نفع خودمون تغییر بدیم
جیمین با چشمایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد و لب زد : « ممنونم »
به فرشتم نگاه کردم و لب زدم :« دوستت دارم »
و بعد مامورایی که نگاهمون رو جدا کردن .
پدر جیمین خودشو بهم رسوند و با ناراحی گفت :« حالش چطور بود ؟ اخرین بار تو باهاش حرف زدی »
-اولش روحیش خیلی بد بود ... تمام مدت از شوک حادثه فکر میکرد قاتله ... اما دوربینای منطقه و شهادت تام که اونجا بود تونست برش گردونه .
وقتی تام بهش گفت دیده که دهیون بعد از جدا شدن جیمین از عمد دستش رو کشیده و خودشو پرت کرده انگار تازه فهمید دهیون باهاش چیکار کرده .
اون عوضی حتی موقعی که میخواست خودش رو بکشه به جیمین بزرگترین صدمه رو زد .
این خاطره ی بد رو تاابد تو ذهن جیمین حک کرد .
+ازت ممنونم تهیونگ ! میدونم که مردی که مرد برادر ناتنیت بود و برات مهم بود ...
-نه مهم تر از جیمین ...
+مادرت ؟
-فردا برمیگرده نیویورک ... گفت تا مدت طولانی نمیخواد منو ببینه ...
+متاسفم پسرم
-اون حق داره ... اون دهیون رو بزرگ کرده بود ... خوب یا بد اون پسرش بود .
+وقتی جیمین ازاد شد دلم میخواد برین یه جای دور
+جایی که کسی پیداتون نکنه و بتونین با ارامش زندگی کنین ...
تو و پسرم لایق ارامشید .
-نگران نباشید پدر ،از امروز هر روزش رو برای خوشحالی جیمین زندگی میکنم.

****

( 1 ماه بعد )
-همه اماده اید ؟
به ادمای  روبه روم نگاه کردم .
جین ، جونگ کوک ، ته مین ، دونگهان ، ملودی کوچولو ، سونگجه ، اقای پارک ، مادرم سوهیون .
همه ی ادمای مهم و عزیز زندگی من و جیمین اینجا جمع شده بودن .
امروز روزی بود که جیمین ازاد میشد و ما طبق قرار از پیش تعیین شده نرفتیم استقبالش و تو خونه براش سوپرایز اماده کردیم .
میدونستم جیمین از اینکه نرفتم دنبالش حسابی دلگیر میشه ولی با دیدن دوستاش و خانوادش حتما منو میبخشه .
با صدای کلید یه هیس بلند گفتم و زمزمه ها رو قطع کردم .
جیمین وارد خونه شد و با تاریک بودن فضای خونه یه اه بلند کشید و گفت :« باورم نمیشه حتی خونه هم نیستن ... »
با زدن کلید برق و روشن شدن خونه همه از پشت مبل در اومدن و فریاد زدن :« سوپرایزززز!»
جیمین با دیدن صحنه ی مقابلش ترسید و وحشت زده یه قدم به عقب رفت .
دیدن چهره ی ترسیده و شوکش کیوت ترین صحنه ای بود که تو کل زندگیم دیده بودم.
همه یکی یکی جلو رفتن و بغلش کردن و برگشتنش رو تبریک گفتن .
تنها کسی که هنوز خودش رو نشون نداده بود و از توی اشپزخونه داشت یواشکی تمام این صحنه ها رو نگاه میکرد من بودم .
وقتی سیل بغل کردنا تموم شد جیمین با تعجب از اقای پارک پرسید :« اپوجی ، تهیونگ کجاست ؟»
حالا وقت سوپرایز دوم بود .
اقای پارک یه لبخند غمگین زد و با لحن ناراحت ساختگیش گفت :« راستش پسرم ... نمیخوام الان ناراحتت کنم !»
جیمین-ناراحت ؟ تهیونگ من کجاست ؟
جین- خب بعد اون  اتفاقا ...
جیمین به وضوح لرزید و با بغض نگاهشون کرد
کوک- گفت میخواد یه مدت تنها باشه
جیمین-اون منو ... ترک کرده ؟
ته مین- اروم باش جیمین
بالاخره بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن .
قلبم داشت از جاش درمیومد ... طاقت دیدن یه قطره اشکش رو نداشتم .
بیخیال ادامه نقشه شدم و از جام اومدم بیرون .
از پشت بهش نزدیک شدم و با دستام چشمای ترش رو گرفتم .
یه هین از ترس کشید و گفت :« قلبم !؟ تویی مگه نه ؟»
گردنشو بوسیدم و زیر گوشش زمزمه کردم :« میخواستم بدجنس باشم ولی مرواریدات نذاشت »
دستمو جدا کرد و برگشت به سمتم .
دستمو کشیدم رو گونه هاش و اشکشو پاک کردم .
جیمین- دلم برات تنگ شده بود
-تختمون بدون تو فرقی برام با جهنم نداشت
شیطون خندید و جواب داد :« اوه یعنی اینقدر هات بوده ؟»
مثل خودش شیطون شدم و سرمو کج کردم تا لبایی که 1 ماه گرسنگیشون رو کشیده بودم به دندون بگیرم .
کوک- ببخشیدا ! ین مسائل جاش جلوی دخترم و پدر مادرتون نیست !
به خرمگس معرکه لعنت فرستادم و سرمو عقب کشیدم .
با خشم نگاهش کردم که مرموزانه لبخند زد و پشت جین قایم شد .
دست جیمین رو گرفتم و برگشتم بین جمع .
مامان سوهیون کیک کوچولویی که درست کرده بود رو جلو اورد و با لحن مادرانه ای به جیمین گفت:« امروز روز تولد دوباره ی شمائه ! با قلب مهربونتون ارزو کنین و شمع رو فوت کنین پسرا »
جیمین سرشو تکون داد و یه نگاه بهم انداخت .
و بعد با هم شمع رو فوت کردیم .
حتی بدون اینکه چیزی به زبون بیاره میتونستم حدس بزنم ارزوی جفتمون یکیه !
اینکه تاابد ما رو به همین شکل ببینه و به یاد بیاره .
بعد فوت کردن شمع سریع برگشتم توی اشپزخونه و مهمون ویژه جشن رو بغل کردم .
جیمین مشغول حرف زدن با بقیه بود و هنوز متوجه هدیه ی توی بغلم نشده بود .
-بابایی !
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با نهایت تعجب به موجود توی بغلم نگاه کرد.
دیدن دوباره ی مون لبخند و اشک رو همزمان براش به ارمغان اورده بود.
جیمین- مون لایت !!!
اقای پارک – بهم سپرده بودی مون رو به یه خانواده ی دیگه بسپرم چون هر بار که میدیدیش یاد تهیونگ میوفتادی ... اما لحظه ی اخر دلم نیومد ... با خودم گفتم شاید یه روزی دلت برای بچت تنگ بشه برای همین سپردمش به خالت تا ازش نگهداری کنه !
جیمین مون رو از بغلم گرفت و اون رو غرق بوسه کرد .
مون خیلی زود بوش رو تشخیص داد و شروع کرد به لیس زدن جیمین.
دیدن جیمین و مون کنار هم ...
خونوادمون که دوباره برگشته بود...
این زیبا ترین تصویری بود که ارزو میکردم و حالا میدیدم !
کنار جیمین ایستادم و سرش رو اروم بوسیدم ، گوشای مون لایت رو نوازش کردم  و سعی کردم از این ارامش نهایت لذت رو ببرم .
جیمین-ازت ممنونم تهیونگ
-بابت چی عشقم ؟
جیمین- بابت اینکه برگشتی ؛ بابت اینکه خونت رو رها نکردی ! ممنونم که صدامو شنیدی
-من ازت ممنونم پارک جیمین . ممنونم که دوباره اسمم رو صدا کردی !

پایان


پ.ن: خب ، اینم پایان فصل دوم کال =)
هیچوقت فکرشو نمیکردم نوشتن کلمه ی پایان اینقدر برام دردناک باشه ...
میخواستم پایانش شادتر از این باشه اما فکر کردم شاید کال پایانی میخواد که به زندگی واقعی نزدیک تر باشه !
نمیتونیم کاملا خوشبخت باشیم چون مشکلات همیشه هستن و اگه اونا نباشن تا حلشون کنیم خوشبختی و ارامش مفهومشون رو از دست میدن !
شاید تهیونگ و جیمین هم بالاخره بهم رسیدن اما سختی رابطشون میتونه همچنان ادامه پیدا کنه .
اما من و شما مطمئنیم که اونا بازم میتونن بهش غلبه کنن ...
چون محرکه و سلاحشون عشقشونه !
و هیچ چیزی توی دنیا نیست که بتونه نیروی عشق رو شکست بده
چون حتی حیاتمون روی مدار عشقه !
من خیلی خوب نمینویسم اما قدرت عشقم به نوشتن باعث شد داستانم عشق شما رو دریافت کنه...
میخوام از همتون بابت این یک سال و سه ماهی که کال رو خوندین و همراهی کردین تشکر کنم و بگم خیلی دوستتون دارم .
خیلی دلم براتون تنگ میشه اما قول میدم با داستان متفاوت و جداب تر برگردم .
اسمم رو صدا کن تموم شد اما داستان  عشق تهیونگ و جیمین ادامه پیدا میکنه .
لاو یو آل :)


Cαℓℓ συт му ηαмєTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon