COLD WATER

523 105 17
                                    


«دویون»
با عجله وارد اورژانس شدم و سراغ اتاق دویونگ رو گرفتم که همون لحظه جه هیون اومد جلو...
+نونا
برگشتم به سمتش و با ترس گفتم : برادرم کجاست؟
یه قطره اشک از چشماش پایین چکید و گفت: نگران نباش ، نجاتش دادن. فعلا بهش بهش ارامبخش دادن و خوابه.
یقشو گرفتم و چسبوندم به دیوار و تقریبا داد زدم: تو چیکار کردی؟ لعنتی چیکار کردی؟
+نمیخواستم این اتفاق بیوفته... نونا منم ترسیدم. وقتی...وقتی برگشتم خونه تا وسایلمو جمع کنم و بدن غرق خونشو دیدم ترسیدم... فکر کردم مرده ... نونا فکر کردم میمیرم...

بغضش سر باز کرد و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم.
-اروم باش ... چیزیش نمیشه! ترکمون نمیکنه. دویونگ هنوز پیشمونه!
یکم که اروم شد از بغلم اومد بیرون و گفت: فکر کردم به تو زنگ میزنه و ازت کمک میخواد ،نمیدونستم تا اینجا پیش میره.
-چیکار کرده بودی؟ چه جوری باهاش بهم زدی که این بلا رو سر خودش اورد.
+نمیخواستم قاتل شه! میدونستم نقشه ی خیانت خودم فقط اوضاع رو بدتر میکنه ،پس... پس... یکی رو فرستادم تا باهاش ...
-جه...
+نزاشتم باهاش کاری کنه. فقط مست کرد و صبح کنارش بیدار شد. اینطوری به نظر میومد که بهم خیانت کرده و من میتونستم ولش کنم.
-باورم نمیشه این کار احمقانه رو کردی
+راهی نداشتم. هر کار دیگه ای میکردم نمیتونستم جدا شم.
-برو خدا رو شکر کن که سالمه و گرنه ... میکشتمت.
+نونا،حالا چی میشه؟ تو بهم قول دادی.
-سر قولم هستم. نمیزارم کاری باهاش کنه. بهم اعتماد کن. حالا هم میتونی بری. نمیخوام وقتی بیدار شد تو رو ببینه.
+دویونگ بفهمه منو نمیبخشه
-نگران نباش .نمیزارم بفهمه. حالا برو و منتظر خبرم باش.
+باشه. فقط...
-فقط؟
+وقتی بهوش اومد بهم خبر میدی؟
-اره . برو
ازم خداحافظی کرد و رفت.کنار تخت دویونگ نشستم و به چهره ی مظلوم برادرم نگاه کردم.
متاسفم داداشی،من خیلی خواهر بدیم. من نباید تو رو وارد این بازی میکردم اما... بهت نیاز داشتم. تنها راهی که میتونستم کنار خودم نگهت دارم این بود که جداتون کنم اما...اما قول میدم دوباره بهم برتون گردونم.یکم تحمل کن داداش کوچولو. همه شو برات جبران میکنم ولی الان بهت نیاز دارم. خواهرت بهت نیاز داره تا برای یه بارم که شده چیزی که میخواد رو به دست بیاره. و تو قراره کمکم کنی من برنده ی این بازی باشم!

****
«جیمین»
-یاااا... جر نزن دیگه من بردم
+قبوله
تمام ذوقم کور شد و نشستم . اومده ولی انگار نیومده. حتی یه لبخند خشک و خالی بهم نزد .تمام سوالامو مثل یه ربات جواب داد.
-جیمینی
+جانم؟
-دلخور نشو. من ازت ناراحت نیستم
+پس چته پسر؟!
-هیچی. من فقط دارم سعی میکنم بالغ رفتار کنم.
تو چشماش نگاه کردم،بالغ؟ در مقابل من؟ کی باید بالغ باشه؟ اون یا من؟ ته اون چشمای به رنگ قهوش تلخی رو حس میکردم که تا قبل از این ندیده بودم.
یه نگاه تا چه اندازه میتونه غمگین باشه؟
چی شده که این درد رو داره تحمل میکنه و حرف نمیزنه؟!
من کجای زندگیشم؟ چرا مثل خودش نمیتونم محرمش باشم؟
قلب کوچولوش چه رنجی رو تحمل میکنه؟
اینا و هزار تا سوال دیگه تو ذهنم بود که نمیتونستم بپرسم. در واقع حتی اگه میپرسیدم بهم جواب نمیداد.
حرف نمیزد تا زمانی که خودش بخواد.
فقط میتونستم نگاهش کنم. به اون دریچه های گرم شکلاتی رنگ زل بزنم و سعی کنم از طریق نگاهم بهش بفهمونم من اینجام و دردشو حس میکنم.
ارتباط چشمیمونو با انداختن سرش پایین قطع کرد و گفت: راستی بهت گفته بودم دستیار گرفتم؟
یه پوزخند به عوض کردن بحث ناشیانش زدم و خودمم سعی کردم جو رو بپذیرم.
-جدی؟ از کی؟ کجاست پس؟
+چند هفته بعد از برگشتم از ججو. خیلی دختر خوبیه، منم خیلی دوسش دارم. از من بزرگتره . الانم مرخصی گرفته تا مراقب داداشش باشه واسه همین همراهم نیست.
-به نظر خوشحالی. با علاقه راجع بهش حرف میزنی!
دست خودم نبود اما تو حرفام حسادت و طعنه موج میزد .
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت: الان حسودی کردی هیونگ؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یااا... کی گفته من حسودی میکنم؟ اصلا به کی حسودی کنم؟ هیچکی نمیتونه جای منو بگیره!
یه پوزخند زد و با بدجنسی گفت: تو زیادی مطمئنی جیمین شی.
-منظورت چیه؟ منو به یه دختر میفروشی؟
+نه . کی همچین حرفی زد؟! هر کدومتون یه جایگاه ویژه پیش من دارین.
خودمو کشیدم جلو تر و تخته نرد رو از رو تخت پرت کردم پایین و گفتم : جایگاه؟ اون پیش تو چه جایگاهی داره؟
یه لبخند موزیانه زد و گفت: همونطور که ته مین و من هر کدوم پیش تو یه جایگاه داریم. تو و دویون هرکدوم یه جایگاه دارین.
یکم دیگه نزدیک شدم و گفتم: تو جایگاهت کجاست کیم تهیونگ؟
خشکش زد و متعجب به من نگاه کرد.
بازم جلو رفتم و تقریبا هیچ فاصله ای بینمون نبود. زبونمو کشیدم رو لبم و با یه نگاه بد زمزمه کردم: میدونی تو رو چه جوری میخوام؟
چشماش درشت شد و گفت: داری...داری چیکار میکنی هیونگ؟
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و نگاهش کردم. حالا تو چشماش هم تعجب بود هم ... یه جور اشتیاق،یه جور انتظار،یه جور ترس...
زده بود به سرم و به عاقبت کارم فکر نکرده بودم.
با یه صدا که حس کردم خودم به زور میشنوم گفتم:خودت میدونی جات کجاست مگه نه؟
پیشونیم چسبیده به پیشونیش،بینی هامون رو به روی هم و لبایی که فاصلشون به اندازه ی میلیمتر بود.
صدای قلبم بلند شده بود و نمیتونستم جلوی غریزم برای بوسیدن اون لبای خوشرنگش که بوی بالم شکلاتشو حس میکردم ،بگیرم.
اروم گفت: هیون...گ ... جیمین... لطفا
-لطفا چی ته ته؟
+با من بازی نکن. وقتی ته مین تو زندگیته با من بازی نکن.
با حرفش کشیدم عقب. یه لبخند ناشیانه زدم و گفتم، من شوخی کردم ته،ناراحت نشو.
+من اسباب شوخیتم؟
-ته...
+من ادمم جیمین. احساس دارم و ناراحت میشم
از رو تخت بلند شد و کتشو برداشت تا بره. دستشو گرفتم و نگهش داشتم.
-نرو. معذرت میخوام. طاقت ندارم بازم با ناراحتی ازم جدا شی.
پشتش به من بود .
+جیمین من تهیونگم... میدونی یعنی چی؟ یعنی همون ممنوعه ی نگفته ای که حالا به خودت اجازه میدی دستش بندازی!
از رو تخت بلند شدم و از پشت بغلش کردم.
-ببخشید عشقِ جیمین
+اینجوری باهام حرف نزن
پشتشو بوسیدم . تکون نخورد... هیچی نگفت... سکوت کرده بود... سکوت کرده بودم.
گرماش،صدای قلبش و اغوشش...
همشون باعث میشد یادم بره کیَم و کجام!
نمیدونم چقدر گذشت اما دستامو از دور کمرش باز کرد و برگشت سمتم .
+مراقب خودت باش. فعلا
بدون اینکه فرصت خداحافظی بده رفت.
رو تختم نشستم و سرمو گرفتم بین دستام. قلبم به مغزم حمله کرده بود و عملا فلج مغزی شده بودم.
کارایی کرده بودم که تو خوابم نمیدیدم در مقابل کسی انجامش بدم.
من چیکار کردم؟!
چه بلایی سرم اومده؟!
تو کجای زندگی منی کیم تهیونگ؟!

****
«جونگکوک»
شبتون به خیر خانوم.
بعد رفتن تانیا در رو بستم . خواستم برم اتاقم که سوکجین صدام کرد.
-بله؟
+باید حرف بزنیم.
روی مبل نشستم و منتظر نگاهش کردم.
+تو رابطتت با جیون شی جدیه؟
-ببخشید؟ نفهمیدم! این به تو چه ربطی داره؟
+جواب سوالمو بده.
-نمیدم. زندگی خصوصی من به تو مربوط نیست.
+مربوطه... تا...تا وقتی که رو کارت تاثیر بذاره به من مربوطه.
-نگران نباش جین شی. من کارمو از زندگی شخصیم جدا کردم. و رابطم با جیون بهش صدمه نمیزنه.
با حرفم رنگش پرید و یه قدم به عقب لغزید.
+پس واقعا باهاشی؟ یعنی انکار نمیکنی؟
پوزخند زدم و با بیرحمی تو چشمش نگاه کردم:
-انکار؟ مگه بچم یا از کسی میترسم که انکار کنم؟! تو سنی هستم که بتونم دوست دختر یا دوست پسر داشته باشم و فکر کنم این به تو ربطی نداشته باشه.
+تو...
بلند شدم و رو به روش ایستادم و با شجاعتی که خودمم نمیدونم از کجا پیدا کرده بودم بهش گفتم: من چی سوکجین؟ مگه نگفتی اینا برات بازیه؟ مگه نگفتی بزرگ شم؟!
بشین و ببین ! من بزرگ شدم. میتونم با هرکی میخوام باشم و بهش حس نداشته باشم.
شدم  «یکی مثل خودت،یه دیوونه ی بی احساس»
فاصله رو از بین بردم و لبامو گذاشتم رو لبش و با همه ی نفرتم بوسیدمش...
با همه ی سرمایی که تنم باهاش درگیر بود...
با همه ی بی حسیم...
دستشو انداخت دور گردنم و مثل یه دیوونه ی دلتنگ همراهیم کرد.
باورم نمیشد به همین زودی عذاب دادنش برام راحت شده بود. دستشو فرو برد تو موهامو و خشن تر بوسید و من بی حس تر همراهیش میکردم.
اروم با تنش به عقب هلم داد که افتادم روی کاناپه و خودش افتاد روم.
برای چند ثانیه لباشو جدا کرد و روی کمرم نشت تا بلوزشو در بیاره.
نگاهم افتاد به شونه های پهنش و بدن سفید و بی نقصش. من حق داشتم عاشقش باشم.
اون بی نظیر بود ...
نگاه گرسنشو سُر داد رو نوک سینم که از روی تیشرتمم معلوم بود. سرشو برد پایین و بدون اینکه لباسو در بیاره شروع کرد به خوردنش.
احساس کردم  کل بدنم داره اتیش میگیره. یه دستم رو فرو بردم تو موهاش و دست دیگم که روی کمرش بود رو برداشتم و اروم گذاشتم رو دیکش و شروع کردم به اروم ماساژ دادنش...
کارم باعث شد یهو دیوونه شه و ازم جدا شه. بدون اینکه بهم مهلت بده بلندم کرد و تیشرتمو از تنم در اورد ...بعدم با خشونت شلوارمو کشید پایین و از پام در اورد. اینقدر نسبت به خودم و هیکلم مطمئن بودم که میدونستم با دیدن تنم دوباره دیوونه میشه . که همینطورم شد. دوباره پرتم کرد رو کاناپه و لبامو با خشونت بوسید.
دوباره دستم و بردم سمت دیکش و کشیدم روش که لباشو از رو لبم برداشت و با خشونت گفت: اینقدر میخوایش؟
سرمو کشید بالا تر  و خودش جلوی صورتم زانو زد تا دیکش دقیقا جلوی صورتم قرار بگیره.
فکمو گرفت تو دستش و گفت: زود باش کوچولو... حالا که اینقدر دوسش داری ، این هدیه من به توئه!
دیکشو بردم تو دهنم و منم شروع کردم به ساک زدن براش ...
صدای نالش کل اتاق رو برداشته بود . اولین بار بود براش همچین کاری میکردم . بار اول تو رابطمون فرصت این کارو نداشتم.
یه دستش رو کمرش بود که بهش قوس میداد و تو دهنم ضربه میزد و با دست دیگش که ازاد بود روی  دیکم  رو ماساژ میداد.
چشماشو از لذت کاری که براش کرده بودم بسته بود و من با چشمای باز بهش نگاه میکردم،
به اینکه درسته که زیرشم ولی کاری کردم که برام ناله کنه!
این تازه شروعشه... کاری میکنم برای اینکه باهات باشم بهم التماس کنی کیم سوکجین!


پایان پارت 9


پ.ن:
«شبیه به تو هستن و مثل تو هیچکس»
تقدیم به تو سان( ای درخشان به اندازه ی اسمت)

________________________________

ووت و نظراتتون رو ببینم :)
لطفا هویج نباشید
و اعلام وجود کنید 😐

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now