MERCY

569 79 15
                                    


«تهیونگ»
شناختن ادمی مثل من غیر ممکنه ،کسی که تمام احساسشو خیلی وقته کشته و با یه جسم تو خالی زندگی میکنه !
اما شناختن جیمین...
مثل شناختن زندگیه . روح داره ،بالا و پایین داره،غم داره ،شادی داره ،سرشار از عشقِ،جیمین خود مفهومه زندگیه ! همونقدر زیبا ،همونقدر خاص و همونقدر ناب !
کلمات در مقابل این حجم از زیبایی کم میارن ...
دفترمو پرت میکنم پایین . نمیتونم از منبع الهامم استفاده کنم ! فکرم درگیرشه و نمیتونم از احساسم استفاده کنم .
یه برش از شکلات روی میزمو میزارم تو دهنم تا از سرگیجم کم کنم ولی تاثیری نداره . در قوطی قرص رو باز کردم و طبق عادت این چند روز یه دونه ازش خوردم . یکم صبر کردم و رفتم سراغ گیتار الکتریکم تا شاید بتونم حداقل یه ملودی خوب بزنم . اینجوری نمیتونستم ادامه بدم و ممکن بود گروه رو با خودم بکشم پایین .
تقویت کننده رو روشن کردم و شروع به زدن کردم . گیتارم یه گیتار خاص و سفارشی بود و یکی از فنام به مناسبت اولین برد موزیک شوها بهم هدیه داد بود . گیتار ساخت امریکا و سفارشی از برند گیبسون بود. فقط 10 تا ازش تو دنیا بود که با 8 سیم ساخته شده بود .
بین تمام گیتارام محبوب ترینم بود . پله پله اکتاو ها رو بالا بردم هنوز به سیم 5 نرسیده بودم که گوشم شروع کرد به سوت کشیدن . یه صدای سوت ممتد . دست از زدن برداشتم و گیتار رو کنار گذاشتم . صدا قطع شده بود اما چیزی حس نمیکردم. صدای سوت قطع شده بود اما گوش سمت چپم شنوایی نداشت .
وحشت زده فریاد زدم . این برای یه ستاره ی راک ...
در استودیو باز شد و نونا اومد تو و با ترس گفت: ته حالت خوبه؟
بعد چند ثانیه صدا برگشت . یه نفس راحت کشیدم و نشستم رو صندلی و گفتم: ببخشید نونا . یه لحظه گیج شدم . نگران نباش
به نشونه ی باشه سرشو تکون داد و رفت بیرون . به گیتارم که گوشه ی استودیو افتاده بود نگاه کردم .
اون همه ی زندگیم بود. تنها چیزی که از 17 سالگی بهم ارامش داد. با اون یاد گرفتم دردامو بزنم و ازش لذت ببرم . ازش نترسم! از متفاوت بودن نترسم . تو کشوری که همه دلشون میخواست تو یه گروه کی پاپ دبیو کنن و یا بازیگر شن من ترجیح دادم یه ستاره ی راک باشم .ترجیح دادم جا اینکه رو استیج با رقص و قیافم دلبری کنم با های نوت و اکتاو 8 م دلبری کنم !
ولی حالا ...
اینکه نتونم ...
حتی فکرش باعث میشه دیگه نخوام زنده بمونم !
بدون گیتارم ،بدون راک و بدون جیمین... اینجوری سقوط میکنم !
****
«جیمین»
از پله ها که اومدم پایین با تابلوی سوپر مارکت روبه روشدم . صبح بعد از اینکه زنگ زدم و ادرس مارکت رو گرفتم اومدم از نزدیک با فروشندش حرف بزنم .
یه مارکت کوچیک تو محله ی قدیمی گانگبوک بود.
فروشنده یه مرد 45 ،46 ساله بود . رفتم تو و یکم خرید کردم . موقع حساب کردن رو بهش گفتم : اقا ببخشید میتونم ازتون چندتا سوال بپرسم ؟
+البته بفرمایید
-احیانا شما شخصی به اسم لی جه هوان میشناسید؟
اخماش رفت تو هم و خریدا رو سریع ریخت تو پاکت و گفت: 30 وون . و نه نمیشناسم
-اگه میشناسیدش لطفا کمکم کنید ،من ... من فامیلشم !
این احمقانه ترین دروغ بود. اون فامیل تهیونگ بود و خوب یه جورایی فامیل منم حساب میشد .
+اگه فامیلشی که باید بدونی کجاست
-ما خیلی وقته همو ندیدیم و من نگرانشم ،لطفاااا!
یکم مکث کرد و بعد گفت: من خسته شدم بس که سراغشو از من میگیرن
با تعجب پرسیدم:کس دیگه ای هم سراغشو گرفته ؟
+اره . یه مرد جوون دیگه هم سن و سال تو پارسال سراغشو میگرفت .
ناخوداگاه اولین کسی که به ذهنم اومد تهیونگ بود . گوشیمو در اوردم و بک گروند گوشیمو بهش نشون دادم و پرسیدم: این بود ؟
یکم نگاه کرد و گفت: اره ،خودشه !
-خوب ،شما چی ازش میدونید؟ چی بهش گفتید؟
+جه هوان سه سال پیش برام کار میکرد . گفت تو سئول کسی رو نداره اما به مرور فهمیدم خیلی زندگی بهم ریخته ای داره . من دلم براش سوخته بود و گذاشتم برام کار کنه اما اون برام دردسر بود . تا مادامی که برام کار میکرد یه دختر جوون هرروز میومد اینجا و التماسش میکرد تا ببخشتش. در نهایتم بعد 6 ماه اخراجش کردم . همین !
-ادرس یا شماره ای ازش ندارید؟
+نه ...اما ...
یکم تو فکر فرو رفت و از تو جیبش گوشیشو در اورد و گفت: شماره ای که بهت میدم رو سیو کن . شماره ی صاحبخونه ی قبلیشه ،تا زمانی که محله ی ما بود مستاجر اون بود ،شاید اون خبری ازش داشته باشه .
ازش تشکر کردم و سریع شماره رو سیو کردم . بعد از اینکه از مارکت زدم بیرون به اون مرد زنگ زدم و به بهانه اجاره ی خونه خواستم ببینمش و خوش شانسی بزرگی که اوردم این بود که خونه تو اون برهه از زمان خالی بود .
ادرس چندتا کوچه بالاتر از سوپر مارکت بود . با یکم پیاده روی به محل مورد نظرم رسیدم .
شمارشو دوباره گرفتم که دیدم همون لحظه گوشی یه مرد 60 ساله روبه روم زنگ خورد و فهمیدم خودشه.
رفتم جلو و سلام کردم . یه لبخند زد و با مهربونی جوابمو داد.
+سلام پسرم . بیا خونه تو این ساختمونه
-سلام اجوشی . بریم
با هم رفتیم تو و من خونه رو دیدم . یه خونه ی داغون 40 متری بود .
- این خونه خیلی مخروبست،کسی تا حالا توش زندگی کرده؟
+معلومه که بودن . اخرین مستاجرش پسرم جه هوان بوده .
بعد انگار خاطره ی تلخی یادش اومده باشه با ناراحتی ادامه داد : کاش تو همین مخروبه میموند اما وارد اون کاخ شوم نمیشد!
-ببخشید؟ منظورتونو نمیفهمم
+هیچی . با خودم بودم،اگه خوشت نیومد شرمندتم ،دیگه همینه!
-ناخواسته حرفتونو شنیدم ،منظورتون از جه هوان ،لی جه هوانِ؟
ابروهاش از تعجب پرید بالا و گفت: تو جه هوان منو میشناسی؟
منم خودمو زدم به تعجب و گفتم: جه هوان پسر عممه! شما از کجا میشناسیدش؟
+تو ... تو تهیونگی ؟ همون تهیونگ معروف که همیشه ازش حرف میزد؟
-بله ! شما اون رو دیدید؟ میدونید چند وقته دنبالشم !
اومد جلو و بغلم کرد و گفت: انگار تقدیر بود توام مثل اون اینجا دنبال خونه بگردی و من ببینمت!
-شما میدونید جه هوان الان کجاست ؟
ازم جدا شد و گفت: خوب شد که اومدی پسرم،شاید تو بتونی از اون باند فاسد بکشیش بیرون.
-باند؟
+اره . جه هوان وارد یکی از باندای قاچاق مواد شده . درست 2 سال پیش بود . اون برای من مثل پسرمه،خیلی بهش اصرار کردم اینکارو نکنه ولی فایده ای نداشت . تا خرخره اسیر این کثافت شده ! شاید تو بتونی قانعش کنی از این ادمای خطرناک دور شه !
-شما ادرس یا شمارشو دارید ؟
+ادرس که نه اما یه شماره ازش دارم که گهگاهی روشنش میکنه . اونو بهت میدم
-لطف میکنید
از تو موبایلش شماره رو بهم داد . خب من یه قدم دیگه به جه هوان نزدیک شدم .
از پیرمرد تشکر کردم و خواستم برم که یهو یادم اومد که گفت جه هوان از تهیونگ براش تعریف کرده واسه همین کنجکاویم بهم غلبه کرد و پرسیدم : میتونم یه سوال دیگه ازتون بپرسم اجوشی؟
+البته ،بپرس
-از من چیا براتون گفته ؟
+خاطرات بچگیتون ،اینکه چقدر براش عزیز بودی و مثل برادرش دوستت داشته . تقریبا تموم نوجوونیتون رو با لبخند برام تعریف کرده اما همیشه وقتی به 18 سالگی و بعد مرگ پدر و مادرش میرسید دیگه نمیخندید و با بغض و ناراحتی ادامش نمیداد!
-اها ...
یعنی چه اتفاقی بینشون افتاد که جفتشون ازش فرار میکنن و ناراحت میشن !؟
چی شده که 15 سالگی کیم تهیونگ و 18 سالگی لی جه هوان به کابوس جفتشون تبدیل شد؟!
جوابش پیش این دو نفره ...
دو نفری که شاید بتونم از یکیشون جواب سوالم رو بگیرم !
****
«تهیونگ»
اروم جلو رفتم و بغلش کردم . اینقدر شرمنده بودم که حتی نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم اما اون مثل همیشه برام مادری کرد و با لبخند گفت: تو اتاقش خوابیده!
-متاسفم که همچین درخواستی کردم!
+چیزی نیست ولی... کاش وقتی بیدار بود میومدی ،اینجوری شاید کدورت بینتون از بین میرفت
سرمو تکون دادم و ازش جدا شدم و به سمت اتاق جیمین رفتم .
2 هفته از اخرین باری که دیده بودمش گذشته بود و حالم هر روز بدتر میشد . دلتنگیم ،مریضیم،مشکل شنواییم همه و همه بهم فشار اورده بود و باعث شد بدون فکر کردن به چیزی 1 نصفه شب به اوما زنگ بزنم و بپرسم اگه جیمین خوابه اجازه بده بیام دیدنش . اونم مثل همیشه با قلب بزرگش در خونشو به روم باز کرد.

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now