CALL YOU MINE

297 61 0
                                    



«جیمین»
با خجالت سرمو تو گردنش پنهان کردم .
اینکه با این پا و تو اسانسور تو بغلشم و منو تا اتاقم میبره به اندازه ی کافی خجالت اور و در عین حال هیجان انگیز هست .
و خب قصد نداشتم با نگاه کردن به چشماش و پررو بودن این هیجان رو بیشتر کنم .
سکوت اسانسور تا رسیدن به طبقه ی 16 به اندازه ی کافی رو اعصاب بود تا ویکتور به حرف بیاد .

+درد داری؟
-عــــــــــــــام... نه
+لطفا از این به بعد بیشتر مراقب باش
-متاسفم که به خاطر من کارا به تعویق افتاد
+مهم سلامتی توئه ... وقتی بهتر شدی قویتر ادامه میدیم
سرمو اروم از گردنش بیرون اوردم و همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم گفتم :« من میتونم از خودم مراقبت کنم»
یه خنده ی کوتاه کرد و گفت:« مطمئنی؟ خب حداقل بزار پات روی زمین باشه بعد اینو بگو ، در ضمن فکر نکن من خوشم میاد مراقبت باشم ؛ اگه سفارش وویونگ و مادرم نبود عمرا مراقبت
بودم »
یه مشت کم جون زدم توی سینش و جواب دادم:« یااااا، اینقدر بدجنس نباش»
+بدجنس باشم دوستم نداری ؟
هرچند به شوخی گفت اما من ترشح ادرنالین و تندتر شدن ضربان قلبم رو حس کردم .
سرم رو دوباره تو سینش پنهان کردم و گفتم:« کی گفته من توی زشت رو دوست دارم ؟»
+خب این ناراحت کنندس که میگی زشتم ! من فکر کردم شاید چون شبیه تهیونگ توام بهم بگی خوشتیپم و کمی تو قلبت به عنوان یه دوست جا داشته باشم !»
-تو زشتی ... تهیونگ من خوشتیپ تر بود ... اما ... به عنوان دوست ... نمیدونم ... حتما باید دوستت داشته باشم ؟
+به نظرت به کسی که بغلت کرده نباید یکم محبت کنی ؟
-نمیشه !
+چرا ؟
در اسانسور باز شد و حرفمون نصفه موند ...
ولی من اروم زمزمه کردم :« چون عاشقت شدم »

****
«ویکتور»
با همون پای اتل بسته به سمت کمد رفت و چمدونش رو دراورد .
سریع جلو رفتم و چمدون رو ازش گرفتم . یه تشکر خجالت زده کرد و گونه هاش قرمز شد که باعث لبخند بزنم .
اون واقعا کیوت و دوست داشتنیه...
رو بهش که معذب نگاهم میکرد گفتم:« تو بشین ؛ من لباساتو جمع میکنم»
سرشو به نشونه ی باشه تکون داد و روی تخت نشست .
از توی کمد تموم لباساش رو توی چمدون چیدم و خواستم زیپ چمدون رو بکشم که گفت:« میشه قبل رفتن دوش بگیرم ؟»
-خب خونه ی من اینکارو بکن . بعدم پاهات تو اتله تنهایی که نمیتونی .یکم صبر کن باهم میریم حموم.
با شنیدن جمله ی باهم میریم حموم رنگش پرید و دستاشو به سرعت به نشونه ی نه تکون داد و گفت:« با هــــــــــــــــــــم؟ اصلا لازم نیست ... خودم یه کاریش میکنم »
یه لبخند موزی بهش زدم و پرسیدم :« نکنه از من میترسی ؟»
-کیم ویکتور، بهتره حرفتو پس بگیری !
به پیشی مقابلم که با اخمای تو هم داشت نگاهم میکرد نیشخند زدم و جواب دادم:« و اگه پس نگیرم ؟»
+اون وقت نه تنها باهات حموم میام بلکه تو خونت لخت میگردم
-سر حرفت میمونی ؟
+مرده و حرفش !
-باشه
+باشه
بعد از اینکه زیپ چمدون رو بستم به سرویس هتل زنگ زدم تا اونو به لابی ببرن . خودم هم دوباره جیمین رو بغل کردم و از اتاق زدم بیرون .
+میتونم یه سوال بپرسم ؟
-البته
+دوست پسرت ... یعنی دهیون شی ... اونم تو خونت زندگی
میکنه ؟
-خب با اینکه ما نامزدیم اما نه ! دهیون ترجیحش خونه جداست ! ساعت رفت و امدش و شغلش باعث شده تنهایی رو ترجیح بده . من خیلی دوست دارم باهم زندگی کنیم اما این معقوله رو انداختیم برای بعد ازدواج . فقط روزایی که بیکار باشیم یا بخوایم با هم باشیم تو یه خونه میمونیم . چطور؟
+چقدر امریکایی!!
با حرفش و لحن کیوتش با صدای بلند زدم زیر خنده
-تو خیلی بامزه ای جیمین . صادقانه بگم من زیاد امریکایی نیستم اما استایل زندگی دهیون چرا ! برای همین منم بهش احترام میزارم
+تو دوست پسر مودبی هستی
-گفته بودم کارم تو دلبری فوق العادس؟
+ولی استایل من نیستی
همونطور که از اسانسور خارج میشدیم پرسیدم :« و میشه بگم استایل شما دقیقا چه جوریه؟»
بعد این سوال خودم سریع پشیمون شدم اما لحن غمگین جیمین نشون داد که برای پشیمونی دیره
+خب ... قدش 178باشه ، دیوونه باشه ، خوشتیپ باشه ، قوی باشه ، لبخندای مستطیلی داشته باشه ، صدای فوق العاده ای داشته باشه ، تکیه گاه باشه ، بهترین دوستم باشه ...
تهیونگ باشه !

-جیمین من ... من خیلی متاسفم !
اروم خندید
+برای چی ؟ من نه از گفتنش ناراحتم نه از حرف زدن باتو
+تهیونگ اونقدر قشنگه که همه چیز راجع بهش لذت بخشه
-یه جوری حرف میزنی که انگار هست
در ماشین رو بازم کردم و بعد نشوندن جیمین خودمم سوار ماشین شدم .
راننده با دیدن سکوت من متعجب پرسید:« بریم خونه اقای کیم ؟»
-اوه ، بله رایلی. میریم خونه ی من !
-جیمین؟
+بهت گفته بودم هرگز جسد تهیونگ پیدا نشد ؟
-چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــِی؟ اما مگه نگفتی که خودکشی کرده ؟
+بعد از 72 ساعت گشت اداره ی پلیس و 13 روز گشت غواصای خصوصی جسدش توی اب پیدا نشد ... اونا گفتن احتمالا جسد تو برخورد با صخره ها تیکه تیکه شده و بعد خوراک ماهی و جونورای توی اب شده !
-من ...
+خیلی مرگ رنج اوریه نه ؟
+برای همین من هیچوقت سنگی نداشتم که کنارش بایستم و براش گل ببرم .
+اون سنگ خالی و یخ زده که جسمی زیرش نیست نمیتونه خونه ی تهیونگ باشه
+خونه ی اون دریاست !
-گذر زمان باعث نشد حالت بهتر شه ؟
+اینکه همه میگن زمان که بگذره بهتر میشه یه مشت اراجیفه ! زخمی که از دست دادن یه عزیز بهت میزنه هرگز درمان نمیشه فقط جای زخم کمرنگ میشه ...
کمرنگ شدن به معنای نبودن اون اثر نیست .تا ابد وقتی به اون نقطه نگاه میکنی درد و زخم رو به خاطر میاری
تهیونگ برای من این شکلیه ...
تا ابد دریا و سنگ قبر خالیش این حجم درد رو برام زنده میکنه !
دستشو اروم گرفتم بین دستام و همونطور که نوازشش میکردم گفتم:« من اون اراجیف رو نمیگم ... من میگم اگه به قول خودت تهیونگ لایق عشقت بود ، پس زنده نگهش دار !»
سرشو کج کرد و اروم به شونم تکیه کرد .
+ممنون که بهم گوش کردی
-دوستا برای همچین لحظه هایین
+پس وقتشه بهت بگم
-چیو ؟
+به قلبم خوش اومدی دوست عزیزم

****
«جیمین»
با خجالتی که حالا دیگه براش دیر بود ویکتور رو صدا زدم .
بالافاصله در رو باز کرد و با نگرانی پرسید:« چی شده جیمین؟»
-میشه کمک کنی شلوارمو در بیارم؟
نگاهش تازه به شلوارم که تا روی باسنم پایین اومده بود افتاد .
سرشو انداخت پایین و خندید .
-این کجاش خنده داره ؟
+اخه به کمکم نیاز نداشتی !
-اصلا نمیخوام
در رو کامل باز کرد و همونطور که به سمتم میومد تا کمک کنه گفت:« خب حالا قهر نکن »
کنارم ایستاد و دستشو برد دو طرف رونم تا شلوار رو بکشه پایین .
واقعا نمیدونستم باید کجا رو نگاه کنم و چه عکس العملی نشون بدم وقتی دستای کشیده و سردش روی پام کشیده میشد و به ارومی سعی داشت شلوارمو در بیاره .
مسلما زاویه دید پاهای برهنه ی من با یه باکسر براش جالب نبود اما اون به خاطر مهربونیش داشت اینکارو اروم انجام میداد تا پام درد نگیره .
وقتی یه لنگه از شلوار رو در اورد یه نفس عمیق کشیدم .
لعنت بهش ...
چرا اینقدر یه شلوار دراوردن انرژی گرمایی تولید میکنه ؟
+پاتو اروم بلند کن تا اون لنگتم در بیارم
پامو بلند کردم و برای یه لحظه تعادلمو از دست دادم که ویکتور زودتر متوجه شد و دستمو گرفت تا نیوفتم .
+دستتو بزار روی شونم
دستمو گذاشتم روی شونش و دوباره پامو بلند کردم و اون سریع شلوار رو دراورد .
وقتی کارش تموم شد بلند شد .
نگاهم که به صورت رنگ پریدش افتاد فهمیدم برای اونم لحظات سختی بوده .
-متاسفم
+بس کن جیمین
با تعجب بهش که صداش بالا  رفته بود نگاه کردم و گفتم :« چرا اینقدر عصبانی میشی ؟»
+اینقدر نگو متاسفم، نگو ببخشید ، نگو ممنون  ...
+اگه قرار باشه تا اخر این یک ماه دائما اینا رو تکرار کنی هم منو ، هم خودتو معذب میکنی
-باشه ، ببخشید
+واااااااای!
-اوه ، فراموش کردم . دیگه تکرار نمیشه
+خوبه . میخوای بری حموم ؟
-اره
+پس پیراهنتم در بیار . باهم میریم
-نیازی نیست تو بیای ، ببینم وان داری ؟
+اره
-خوبه . من توی وان میشینم و کارامو انجام میدم
+مطمئنی ؟
-کاملا
+باشه ... پس میرم حموم رو برات اماده کنم
-باشه
با بیرون رفتنش از اتاق سریع روی تخت نشستم . حس میکردم نفسم به سختی بالا میاد و با تعداد ضربان قلبم تنظیم نیست .
اخرش به خاطر اون دچار عارضه ی قلبی  میشم !

****
با بیرون رفتن ویکتور هودی و باکسرم رو دراوردم و توی وان نشستم .
برخورد اب گرم با بدن کوفتم حس ارامش رو بهم تزریق کرد.
با دیدن عصاره ی گل کنار وان لبخند زدم و شیشه رو باز کردم تا ازش استفاده کنم اما با دیدن عکس گل روش لبخند از روی
لبم پرید ...
گل همیشه بهار!
این چطور امکان داره ؟
یعنی اتفاقی ازش استفاده میکنه ؟
اون قبلا اسم گل رو ازم پرسیده بود چون نمیدونست چه گلیه !
پس چطور الان ازش استفاده میکنه ؟
یعنی ممکنه چون من بهش هدیه دادم حالا ...
افکار مریضم داشت بهم غلبه میکرد !
عصاره رو ریختم توی وان و سعی کردم بدون فکر کردن به ویکتور حمومم رو تموم کنم .
اما یاد دستای کوفتیش روی بدنم ، و گل همیشه بهار نمیزاشت با خیال راحت حموم کنم .
با تموم شدن پروسه ی شستنم خواستم خودمو اب بکشم که حس کردم درد بدی تو پایین تنم به وجود اومد .
دستمو با احتیاط کشیدم روش که ...
شت !!
من فقط با فکر کردن بهش ...
این اولین بار بود بعد دو سال همچین وضعیتی رو تجربه میکردم !
تا حالا ...
حتی یه بار نیازی تو خودم حس نکرده بودم ، اما حالا !
حس گناه داشتم و از طرفی درد امونمو بریده بود .
بیچاره ویکتور ...
اگه بدونه با فکر کردن بهش تو وان حموم خونش !
دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم .
شیر اب گرم رو باز کردم و اروم شروع کردم به خود ارضایی!
سلام پارک جیمین 16 ساله !

****
«ویکتور»
خواستم در حموم رو بزنم تا حوله ی تمیز به جیمین بدم که با شنیدن ناله ی ریز جیمین دستم رو هوا موند .
چرا داره ناله میکنه ؟
نکنه پاش درد داره ؟
نباید به حرفش گوش میکردم و تنهایی میفرستادمش حموم !
اون از روی خجالت و ادب گفت نه ، من نباید بهش گوش میکردم.
تو این شرایط قطعا به کمک من نیاز داره !
هر چند خودم میدونستم نه ی جیمین بهانه بود ، در واقع منم داشتم از تنهایی باهاش فرار میکردم.
تنهایی که چند ساعت پیش توی اتاق باعث شده بود نفسم
بند بیاد و رنگم بپره ...

بدون اینکه به چیزی فکر کنم در حموم رو باز کردم ...
با دیدن صحنه ی مقابلم قدرت پلک زدنم رو از دست داده بودم .
مثل تصویر یه مانگای ژاپنی بود ...
جیمین برهنه توی وان ،میون کلی بخار دراز کشیده بود ...
سرش به عقب پرتاب شده بود و دستاش با سرعت عقب و جلو میرفتن ...
دهنش باز شده بود و همزمان با حرکات دستش ناله های ریزی از دهنش خارج میشد ...
حس کردم دارم عقلمو از دست میدم !
اون ناله ها از سر درد نبود ...
صدای شهوت زدش بود که از اون گلوی سفید لعنتیش و لبای گوشتیش خارج میشد .
موهای خیسش که قطرات اب روشون بازی میکردن و چشمای بستش این رویای خالص رو چندبرابر شهوت برانگیز کرده بود .
تا جایی که مثل یه منحرف عوضی توی سکوت مشغول دیدن این پورت زنده بودم و سکوت کرده بودم .
و تنها چیزی که نشون میداد من علائم حیاتی دارم ضربان قلب شدت گرفتم و اب دهانی که هر 20 ثانیه قورت میدادم بود .
فضای بخار گرفته ی حموم باعث شده بود گرما روی منم اثر بگذاره و به سختی نفس بکشم ...
میتونستم خیس شدن بدنم به خاطر عرق رو حس کنم اما درک پایین تنم که هر لحظه بزرگتر میشد برام سخت بود...
من نباید تحریک میشدم ...
حداقل نه در مقابل جیمین !
من عاشق دهیونم !
نباید با دیدن بدن برهنه ی جیمین اینقدر خودمو ببازم .
همونطور که اینا رو توی ذهنم تکرار میکردم با چشمام سعی میکردم تمام اجزای بدنش رو به خاطر بسپارم ...
چشمام دیگه به اختیار خودم نبود ...
حتی دیدن یکی از اون نیپل های  صورتیش برام کافی نبود و داشتم گردن میکشیدم تا اون یکی رو هم ببینم .
جملاتی که تو مغزم تکرار میشد کاملا در تضاد با رفتار بدنم بود.
وقتی دستم روی دیکم رفت عمق فاجعه رو فهمیدم .
چشمامو بستم و فقط یک ثانیه زمان برد تا وجدانم چهره ی ناراحت دهیون رو به یادم بیاره ...
به سرعت برگشتم و از حموم رفتم بیرون .
اون پارک جیمین ...
اون همین الانشم منو تو دردسر انداخته !
چطوری تا اخر این یه ماه بتونم جون سالم به در ببرم ؟
در اتاقم رو باز کردم و وارد حموم درون اتاق خودم شدم .
باید یه دوش اب سرد میگرفتم .
باید دیکمو ادب میکردم تا یاد بگیره در مقابل اونی که نباید ریکشن نشون نده !

****
«راوی»
خوش اومدین خانم کیم .
سئوهیونگ لبخند زد  و رو به دستیارش گفت:« ممنونم وویونگ . اوضاع چطوره ؟»
وویونگ-همه چی تحت کنترله خانم ؛ تنها چیزی که کم بود حضور شما بود . سفر خوش گذشت ؟
سئوهیونگ-خیلی ، بالی واقعا خوشگله ! من به این سفر برای استراحت و تجدید قوا نیاز داشتم .
وویونگ- پس کلی اتفاق خوب تو راهه!
سئوهیونگ-البته ! میدونی که من عاشق نمایشای هیجان انگیزم .
دلم برای پسرام تنگ شده .
وویونگ-اونا خوبن ... البته فعلا !
سئوهیونگ-منظورت چیه فعلا؟
روی صندلیش نشست و منتظر به وویونگ نگاه کرد .
وویونگ-اتیش و باروت کنار همن ، انتظار چی رو دارید؟
سئوهیونگ-یه اتیش بازی حسابی !
وویونگ-ووهیونگ شی ، جیمین رو برده خونه ی خودش
سئوهیونگ-واو، پسرم از چیزی که فکر میکردم فرز تر بوده
وویونگ-میدونید که دهیون ازتون عصبانیه ؟
سئوهیونگ-من هیچوقت کاری نمیکنم که بهش صدمه بزنم
وویونگ-اما جدا کردنش از ووهیونگ به اندازه کافی بهش صدمه میزنه !
سئوهیونگ-من چیزی رو دیدم که تو حتی به ذهنت نمیرسه
وویونگ-چه چیزی خانم؟
سئوهیونگ- گاهی کارایی رو میکنیم که جبرانشون غیر ممکنه
یکی از اونا نشون دادن و رسوندن پسرام به هم بود ...
میدونم که اخرش یکیشون خیلی صدمه میبینه اما چاره ای ندارم !
اونا برای هم مثل سمن !

وویونگ- و جیمین قراره پادزهر ووهیونگ باشه ؟
سئوهیونگ- کی میدونه کی واقعا درده و کی درمون ؟















Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now