STRANGER

462 79 9
                                    


«تهیونگ»
بدن بی جونم رو با صدای الارم گوشی تکون دادم . چشمامو که باز کردم دیدم روی زمینم. یه پوزخند زدم و  اروم بلند شدم .
رو به روم یه اینه قدی بود. تصویر مقابلمو نمیشناختم ...
کیم تهیونگ رو نمیدیدم ... یه روح با صورت خونی ... سیاهی زیر چشمام ... موهای شلختم ...
همشون نشون میداد که چقدر وضعیتم بده ! حتی تو 15 سالگی هم این حس رو نداشتم .
رفتم حموم و زیر دوش ایستادم و اب یخ ریخت رو تنم . حتی لباسمو در نیاورده بودم .
رد خونی که از رو صورتم شسته میشد با اب تضادی بود که ارومم میکرد . نمیدونم چقدر اون زیر ایستاده بودم که در حموم باز شد و یونگی هیونگ اومد تو . شیر اب رو بست و منو کشید بیرون . نمیفهمیدم چی دیده که اینقدر گریه میکرد .
مثل عروسکی بودم که اختیاری از خودش نداره . منو رو تخت نشوند و لباسمو در اورد .حوله رو دورم پیچید و با همون صدای گرفته گفت: تو یه احمقی ... احمق
دستش که رفت رو شلوارم جلوشو و گرفتم و گفتم : خودم میتونم ،لطفا تنهام بزار
با تردید نگاهم کرد. با چشمام بهش اطمینان دادم که از پسش برمیام .
با رفتنش لباسمو عوض کردم .
وقتش بود مجازاتمو قبول کنم . مجازات من زندگی بدون جیمین بود.
حرفای مادرم که تو تولد 18 سالگیم بهم گفته بود تو گوشم میپیچه: تو گناهی نداری،توام لایق یه زندگی خوب مثل بقیه ی بچه هایی که متولد میشدن داشتی ... اینقدر خودتو شکنجه نکن .
پوزخند زدم و زمزمه کردم: من لیاقت این زندگی رو ندارم . وقتی که حتی خونواده ی خودمو نابود کردم .
خانواده؟ اصلا اونا خانواده ی منن؟ اصلا وجود من مهم بوده؟ یه بارم منو دوست داشتن ؟
جواب همشون یک کلمست : نه!
یه نه ی بزرگ به همه ی خوشبختی هایی که میتونستم داشته باشم و ندارم !
****
«جیمین»
از ماشین پیاده شدم و زنگ رو زدم . چند دقیقه طول کشید تا در باز شه .
با دیدن من متعجب شد و گفت: جیمین! پسرم ... تو اینجا چیکار میکنی؟
-سلام خاله. اجازه هست بیام تو ؟
+آآ ... ببخشید . بیا تو . من اینقدر از دیدنت شوکه شدم یادم رفت دعوتت کنم .
وارد خونه شدیم و تو اتاق پذیرایی نشسته بودیم .
+مامانت خوبه ؟ تنها اومدی؟
-اونم خوبه خاله . بله ،تنها اومدم تا راجع به چیزی باهاتون حرف بزنم
+اتفاقی افتاده ؟؟! تهیونگم خوبه ؟
-هنوز نمیدونم ... شاید شما کمک کنین بفهمم!
+چیو بفهمی عزیزم؟
-مشکل تهیونگ چیه که خودشو داره باهاش نابود میکنه؟
سرشو انداخت پایین و گفت: معلومه پسر کوچولوی من اونقدر برات مهم بوده که یهو از سئول بلند شدی و اومدی دگو .
-معلومه که مهمه!
یه لبخند غمگین زد و گفت: باید دید بعد شنیدن رازش بازم این حرفو میزنی یا نه !
-مطمئن باشید هر چی هم که باشه من پاش وایمیستم. حالا میشه بگید.
+وایسا برم یه قهوه بیارم تا باهام بخوریم . قصه ی درازی در پیش داریم .

****
«تهیونگ»
ضبط تازه تموم شده بود که گوشیم زنگ خورد . با دیدن اسم سوهیون شی اخمام رفت تو هم و جواب دادم .
-بله؟
+سلام پسرم . خوبی؟
-کاری داشتی زنگ زدی؟
+آه... نمیدونم تا کی میخوای با من اینطوری رفتار کنی؟!  زنگ زدم بگم جیمین یکم پیش اینجا بود .
-چییییی؟ چرا؟
+اون دوستت داره تهیونگ ... اینو میدونستی؟
-بهش که چیزی نگفتی؟
+ته...
-لعنت بهتون ... بگو که بهش چیزی نگفتی ؟
+نه... نگفتم . میدونستم اگه اینکارو بکنم تو رو واسه همیشه از دست میدم . اینو خودت باید بهش بگی نه من!
-هرگز ،هرگز تو زندگی من دخالت نکن اوما! بهش چی گفتی راجع به من؟
+تنها چیزی که به ذهنم رسید که بهش بگم و کل واقعیت رو نگم جه هوان بود.
-جه هیونگ؟ چیا بهش گفتی؟
با بدبختی نشستم رو زمین تا با اوار واقعیت روبه رو شم
+گفتم وقتی نوجوون بودی برادر و پسرعمه تو از دست دادی !
-فکر کردی جیمین احمقه که همچین چیزیو باور کنه؟
+من بهش دروغ نگفتم پسرم فقط کل واقعیت رو نگفتم
-من نمیتونم بهش بگم چرا هیونگ رو از دست دادم ،می فهمی؟
+به خودت بیا کیم تهیونگ . تو یه قاتل نیستی که اینکارو با خودت میکنی!
-حرفات تموم شد؟ باید برم گندتو جمع کنم . تو کاری کردی جیمین حالا پیگیر شه تا ته و توی ماجرا رو در بیاره .
+شاید وقتش باشه یکی بهت کمک کنه
-نیازی به کمکتون ندارم
گوشی رو قطع کردم و محکم کوبیدمش به دیوار .
با صدای گوشی جون هیونگ اومد کنارم و گفت: باز چته روانی؟
-ببخشید هیونگ . خوبم نگران  نباش
بلند شدم و پشت سر جین و بقیه از سالن زدم بیرون تا برم تو خوابگاه . باید دوش بگیرم و برم دنبال جیمین.
باید حواسشو پرت کنم قبل از اینکه گذشتمو کنجکاوی کنه !
****
«جیمین»
هنوزم از نظرم منطقی نیست. حتی اگه خیلی پسر عمه شو دوست داشت و از دست دادنش ناراحتش کرده بازم توجیح رفتار الانش نیست. یه چیزی اینجا درست نیست. یا خاله بهم دروغ گفته یا اینکه بین اونا چیزی بوده که اون خبر نداره!
با صدای زنگ موبایلم سرعت رو کم کردم و ماشین رو گوشه جاده نگه داشتم . با دیدن اسم تهیونگ زیاد تعجب نکردم . حس میکردم خاله بهش خبر میده .
-بله
+هیونگ باید همو ببینیم
-برای چی؟
+فکر کنم باید یه چیزایی رو برات روشن کنم تا کنجکاویت نسبت به من رفع شه
-کنجکاوی؟ منظورت چیه؟
+فکر کردم بعد تماس اون شب واقعا منو پاک کردی ولی احتمالا منظورت این بوده تلاش های قبلیتو پاک کردی و یه دفتر جدید برای فضولی تو زندگیم باز کردی!

خب این حق من نیست اما اون یه ضعف بزرگ داره که اینجوری گارد میگیره و شنیدن اینا به فهمیدن اون راز میارزه .

-راستش دروغ چرا ،تو برام خیلی جالبی ... اما فقط اون بخشیت که داری پنهانش میکنی .
+ساعت 6  کافه ی پشت کمپانی میبینمت
-میبینمت
نمیتونستم جلوی نیشمو بگیرم . اون منو خیلی احمق فرض کرده بود و خب وقتش بود بفهمه اینطور نیست.
اون داره یه چیزیو مخفی میکنه و تماس الانش فقط یه رد گم کنی تا من پیگیر موضوع نشم .
شماره ی یکی از دوستای دبیرستانم جیهون رو  که الان تو شرکت سامسونگ رئیس دپارتمان  آی تی رو میگیرم تا ازش کمک بگیرم . فکر کنم وقتشه بفهمم کیم جه هوان کیه !
****
تو کافه منتظر تهیونگ بودم . بالاخره با یه هودی که کلاشو انداخته بود رو سرش و یه شلوار ورزشی و یه ماسک رو صورتش پیداش شد.
تا منو دید اومد روبه روم نشست .  ماسکشو کشید پایین و با یه قیافه ی شلخته بهم نگاه کرد.
حتی یه کلمه هم نگفت. داشت با نگاهش منو قورت میداد . انگار واقعا دلش تنگ شده بود یا شایدم باز خیالات قلب عاشق من بود .
-چطوری؟
از اون  حالت در اومد و سرشو انداخت پایین و گفت: خوبم . تو چطوری؟
نمیتونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم . چون امروز میلیون ها دلیل داشتم که شاد باشم و ته یکی از اونا بود. واسه همین با همون لبخند واقعی جواب دادم: عالی !
-هیونگگ... میشه بپرسم داری چیکار میکنی؟ چرا رفتی سراغ سوهیون؟
متعجب از طرز صدا کردن مادرش گفتم: ناراحتی که رفتم سراغ مادرت؟ فقط بهش سر زدم!
پوزخند زد و گفت: ههه. باشه،اما چرا؟ چرا راجع به زندگی گذشتم کنجکاوی میکنی؟
-من کار خاصی نکردم ته . حتی کنجکاوی هم نکردم . فقط پرسیدم چی تو رو اینقدر غمگین کرده و اون بهم گفت،دلیل اینکه تو از نوجوونی غمگینی از دست دادن پسر عمته! اینکه اون فقط پسرعمت نبود ،بهترین دوست و درست عین برادرت بود. کسی که تقریبا بزرگت کرده بود . همین! این تو رو اینقدر ناراحت کرده ؟
به وضوح یه نفس راحت کشید و با یکم مِن مِن سعی کرد تا یه چیز سر هم کنه و تحویلم بده.
-آ...آره . من اون خاطرات رو دوست دارم و نمیخوام کسی توش سرک بکشه چون برام خیلی با ارزشه. حق با سوهیونه... اون فقط فامیلم نبود ،یه بخش مهمی از دلیل زندگی من بود ! دلیل خوشحالیم . پس میشه دست از زیر و رو کردن گذشتم برداری؟! ازارم میده !
جملات اخرش صادقانه بود اما منو ازار میداد. اینکه اون ادم دلیل زندگی تهیونگ بوده ،دلیل خوشحالیش...
نمیتونستم جلوی حسادتمو بگیرم و نتیجش شد یه جمله که گند زد به شرایط:
-عاشقش بودی؟
به وضوح شوکه شد و با اخم و ناراحتی و ناامیدی جواب داد: هیووونگ! واقعا برات متاسفم . من بهت میگم اون عین برادر واقعیم بود و اونوقت تو ....
بلند شد و ماسکشو کشید رو صورتش و گفت: اگه جواب سوالاتو گرفتی من دیگه میرم . خداحافظ
بعد رفتنش با عصبانیت از خودم پامو کوبوندم به میز و زمزمه کردم : گند زدی پارک جیمین!
همون لحظه گارسون شیکی که سفارش دادم اورد یکم ازش خوردم تا اتیشم کمتر شه .
گوشیم زنگ خورد . جیهون بود .
-بگو پسر
+یاا... سلامت کو ؟
-ببخشید سلام ،بگو
+تو واقعا بی ادبی پارک جیمین! به خاطر تو مجبور شدم به یه سری از دوستای کریچرم که سالی به ماهی سراغشونو نمیگیرم رو بندازم ... و اما راجع به اسمی که اطلاعات خواستی
لی جه هوان،متولد 1992 ، شهر دگو . تا 18 سالگی یه زندگی نرمال مثل بقیه تو دگو داشته با یه خانواده خوشبخت اما ... دقیقا چند روز بعد تولد 18 سالگیش خانوادشو از دست میده . اینطور که تو یه دعوای خانوادگی مادرش پدرشو با یه چاقو میکشه. بعد از اینکه مادرشو دستگیر کردن و افتاد زندان چند ماه بعد تو زندان خودکشی میکنه و اونم از دست میده . از اونجایی که اون به سن قانونی رسیده بوده میتونسته تنها زندگی کنه اما عموش اونو میبره پیش خودش سئول تا اونجا بمونه . تحصیلاتشم تا لیسانس طراحی صنعتی ادامه داده و بعد تو یه شرکت یه مدت کار کرده و استعفا داده . از سال  2014 هم دیگه اطلاعاتش در دسترس نیست. اینکه الان کجاست یا چیکار میکنه ! البته اگه یکم بگردی فکر کنم بشه یه کاریش کرد ... چون فقط یه شماره ازش موجوده که مربوط به یه سوپر مارکته!

-واو! تو فوق العاده ای هونی! خیلی ازت ممنونم . میشه فایل اطلاعات و شماره رو برام بفرستی؟
+همین الان برات ایمیل میکنم ولی خواهش میکنم حواستو جمع کن منو تو دردسر نندازی!
-خیالت راحت پسر. بازم ازت ممنونم.
+خواهش میکنم. فعلا

پس واسه همین بود که اصرار داشت فضولی نکنم. نمیخواست بدونم چه اتفاقی برای هیونگش افتاده ! اما چرا؟ این موضوع چه ربطی به اون داره ؟؟
چه اتفاقی افتاده که جه هوان تو سئول زندگی میکنه ولی سراغی از تهیونگ نگرفته و کنارش نیست؟ چی این دوتا که اینقدر به هم نزدیک بودن رو این همه از هم دور کرده !؟
با صدای تیک ایمیل به گوشیم نگاه کردم . شماره ای که فرستاده بود رو سیو کردم تا ببینم مال کدوم منطقه از شهره. وقتشه بفهمم جه هوان کجاست،شاید اون بتونه حال تهیونگ رو خوب کنه!
همه ی کاری که میتونم براش بکنم اینه که حالشو خوب کنم یا حداقل سعیمو کنم.
نمیتونم این ناامیدی و درد رو ببینم و ساکت بشینم !
میخوام این جنگی که با خودش و خودم راه انداخته رو تموم کنم .
میخوام بهش یاد بدم خودشو دوست داشته باشه !
میخوام حتی اگه تهش برای من خوب تموم نشه برای اون یه حال خوب به وجود بیارم . اگه اینم نتیجه نده از یه راه دیگه وارد میشم،اگه اونم نشد ،یه راه دیگه ...
اونقدر این مسیر رو میرم که حال دلش خوب بشه .
هیچ چیزی مهم تر از این نیست !
که با خودش ،با دلش ،با حالش غریبه نباشه !
اگه به خودم نگاه کنم ...
حالا میتونم معنی حرفای مادر رو ببینم ...
اینکه من برای تهیونگ از پارک جیمین معمولی به یه ابر قهرمان تبدیل میشم !
من حتی برای قلب مریض و خسته ی خودم اینهمه نجنگیدم اما برای اون ...

برای اون دارم حتی با خودش میجنگم!

Cαℓℓ συт му ηαмєDonde viven las historias. Descúbrelo ahora