CRAZY IN LOVE

404 59 3
                                    



«دهیون»
با دیدنم تقریبا خشکش زده بود و با دهن باز بهم خیره بود .
دیدن من براش هم عجیب بود هم سرشار از سوال .
خیلی متعجب نگهش نداشتم و با همه ی نفرتی که تو صدام بود پرسیدم :« کجاست ؟ کجا قایمش کردی عوضی ؟»
جیمین کمی تردید کرد اما بعد سریع خودش رو جمع کرد و پرسید :« تو اینجا چیکار میکنی ؟ کی اومدی کره ؟ منو چجوری پیدا کردی ؟»
-اوه . بس کن پارک جیمین . اعصاب این مسخره بازیا رو ندارم .  خودت که میدونی اگه بخوام تو قطبم میتونم پیدات کنم . حالا بگو کجاست ؟
+چی داری میگی ؟ کی کجاست ؟ اصلا دنبال کی پیش من میگردی ؟
مرد جلومو کنار زدم و با یه حرکت یقه ی جیمین رو گرفتم و با عصبانیت داد زدم :« فکر کردی من خرم ؟ میدونم تهیونگ پیش توئههههه ! کجا قایمش کردی ؟»
چشماش دوباره گرد شد و با من من پرسید :« تهیونگ ... مگه ... تهیونگ برگشته کره ؟»
یقشو رها کردم و یه قهقهه از روی عصبانیت زدم .
-منو نخندون عوضی ... میخوای بگی نمیدونی تهیونگ یهو غیب شده و اخرین اطلاعاتش مربوط به پرواز سئوله ؟
با حرفم ناگهان جیمین تلو خورد و مثل شوک زده ها به دیوار پشتش خورد .
به نظر میومد واقعا از چیزی خبر نداشت .
+تهیونگ گم شده ؟
با عجز موهامو کشیدم و جواب دادم : « من و مادر داریم دیوونه میشیم . دوهفته ازش خبری نبود ... ولی نوبت مشاورش تیک میخورد و دانشگاه هم حاضری داشت ... فکر کردیم خوبه ... تا اینکه 3 روز پیش دیگه طاقت نیاوردیم ... رفتم خونش ... نبود ... کل ادمای مادرم دنبالش گشتن ... نبود ... اخرین ردی که پیدا کردن پرواز یک هفته قبلش به سئول بوده »
+میخوای بگی تهیونگ اینجاست ؟
-فکر کردم باید پیش تو باشه
به چشم بهم زدنی برگشت داخل خونه و بعد با یه سوئیشرت و کیف برگشت .
+بریم
-کجا؟
+هر جا لازم شد ... باید دنبالش بگردیم
-لازم نکرده . خودم میگردم
+بچه نشو ! تو نمیدونی اینجا باید کجا رو بگردی . هر چقدرم که ادم داشته باشی خاطرات تهیونگ رو نداری که بدونی . من میتونم کمک کنم
حق با اون بود . با این که میخواستم سر به تنش نباشه اما الان پیدا کردن تهیونگ مهم تر بود .

****
« جیمین»

-همینجاست
ماشین رو که نگه داشت مثل پرنده پر کشیدم و به سمت مزار رفتم.
این 10 مین جایی بود که میگشتیم .
امیدوار بودم حداقل اینجا ببینمش.
اما با رسیدن به قبر پدرش و ندیدنش نفسم رو با ناامیدی بیرون دادم .
+نبود ؟
-دیگه عقلم قد نمیده . احمقانه نیست ؟ چرا باید بیاد سئول و نیاد سراغ من ؟ مگه ...
+عاشقت نبود ؟
+بیخیال جیمین شی! جدی باورت شد تهیونگ عاشقت شده دوباره ؟
+یعنی نفهمیدی تو براش یه پل بودی برای پیدا کردن خودش
+اگه واقعا عاشقت بود اول میومد سراغت
کاملا توی دلم خالی شده بود . حرفاش مثل یه پتک خورد توی سرم . در واقع از اولم اونی که اصرار داشت اون تهیونگه من بودم و من برش گردوندم ... اون ویکتور بودن رو ، خانواده داشتن رو دوست داشت ... و من این رویا رو ازش گرفته بودم !
نکنه واقعا دیگه حسی بهم نداشت ؟
+زیاد خودتو اذیت نکن ! اون بچه ی کیم سئوهیونگه ! زنی که جز خودش کسی رو دوست نداشت ... مادر ما زنیه که در به در دنبال پسر واقعیش گشت تا بتونه یه وارث برای شرکتش پیدا کنه . اون همیشه ادعا داره هر کاری میکنه تا پسراش خوشحال باشن اما در نهایت به گسترش امپراطوریش تو امریکا و داشتن یه جانشین برای نگه داشتن قدرت فکر میکنه .
هیچ وقت اینو به کسی نگفت اما با یه تحقیق کوچولو و خوابیدن با دستیارش فهمیدم چرا اینقدر اصرار داشت تو با تهیونگ باشی .
-منظورت چیه ؟
+فکر کردی الکی دلش به حال دو تا عاشق سوخته ؟ خواسته تهیونگ رو خوشحال کنه ؟
این فقط یه وهمه ...
اون خودخواه ترین موجودیه که دیدم .
اون فقط ازت استفاده کرد . در نهایت یه بخشی از کمپانی جدیدی که داره میسازه مربوط به خانواده ی دگرباشانه ، حتی این فیلم و کمک به بچه ها با یه معلم رقص همجنسگرا هم یه بخشی از این پروژه بود .
و چه راهی بهتر از این که پسر خودش هم بخشی از این اقلیت باشه تا اعتماد جامعه رو جلب کنه و قیمت سهامش رو افزایش بده .
-این ... باورم نمیشه ! تهیونگ خیلی مادرش رو دوست داره
+اره . حتی منم نتونستم بهش بگم همچین مادری داره . خیلی وحشتناک نیست ؟ حتی مادرتم تو رو به خاطر منافعش بخواد ؟ اینکه زندگیت براش مثل یه بازی شطرنج باشه و سعی کنه هرجور میخواد مهرهاشو بچینه !
-لطفا اینو بهش نگو ! اونو نابود میکنه
+فکر میکنی اینقدر ادم بدیم ؟ من عاشقشم جیمین . کاش بفهمی تهیونگ فقط عشق زندگی تو نیست !

****
تو سکوت نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردیم چطوری و کجا باید دنبال تهیونگ بگردیم .
تنها صدایی که میومد صدای خنده ها و بازیگوشیای ملودی بود .
به سختی از بغل جونگ کوک بیرون اومد و چهار دست و پا خودشو بهم رسوند . پامو گرفت و یه لبخند بزرگ زد و دوتا دندون خرگوشیشو نشون داد و با همون لحن کیوتش گفت :« دیمین ... دیمین »
خم شدم و بغلش کردم و همونطور که موهاشو بو میکردم و رو به جونگ کوک گفتم :« کوکا ، ملودی رو بگیر ببر بخوابون . نیاز نیست شما بیدار بمونید . من فردا صبح حرکت میکنم و میرم دگو »
جونگ کوک- دگو برای چی هیونگ ؟
- این اخرین شانسمه. هر چند احتمالش کمه اونجا باشه اما میخوام به پدر و مادری که تهیونگ رو بزرگ کردن هم سر بزنم .
جین- فکر خوبیه جیمین . شاید اونجا رفته باشه
جونگ کوک- اون مردتیکه ی عوضی کجا رفت ؟
- گفت میره هتل . نمیخوام فردا بدونه کجا میرم . شاید نباید بزارم تهیونگ رو ببینه
جین- باشه . پس ما میریم بخوابیم . کاری داشتی صدامون کن
-باشه . ممنونم هیونگ
جونگ کوک همونطور که ملودی رو از بغلم میگرفت شب بخیر گفت و با هم به اتاق خوابشون رفتن .
روی مبل دراز کشیدم و به نبودش فک کردم .
چرا هیچوقت عادت نمیکنم ؟
چرا هربار بیشتر از قبل درد داره ؟
این احمقانس...
این عشق ...
این جنون احمقانه ...
قراره تهش به کجا برسه ؟

****
بالاخره تردید رو کنار گذاشتم و زنگ رو زدم .
بعد مرگ تهیونگ هیچوقت بهشون زنگ نزدم . همیشه میدونستم اونا چقدر دوستش داشتن و مثل بچه ی خودشون بزرگش کردن اما درد مشترکی که داشتیم به خاطر از دست دادنش باعث میشد رغبت نکنم باهاشون روبه رو شم .
با باز شدن در و دیدن خانم کیم قلبم درد گرفت . خیلی شکسته و پیر شده بود .
انگار 10 سال پیرتر شده بود .
با دیدنم لبخند زد و گفت :« جیمین پسرم »
شنیدن کلمه ی پسرم باعث شد  بغض بدی گلومو بگیره .
- مادر ...
خانم کیم اومد جلو و محکم بغلم کرد .
-دلم براتون تنگ شده بود .
+دروغ نگو پسر بد ! اگه دلت تنگ شده بود زودتر بهم سر میزدی نه بعد 3 سال
ازش جدا شدم و با شرمندگی گفتم :« متاسفم ! دست خودم نبود . با دیدنتون قلبم بیشتر میشکست »
منو به سمت داخل راهنمایی کرد و با لحن ارومی که هنوز علتش رو درک نکرده بود جواب داد :« خب الان چرا اینجایی ؟ الان قلبت به درد نمیاد ؟ یا نکنه ... »
-نکنه ؟
+نکنه دنبال دلت اینجا میگردی ؟
از روی مبلی که تازه نشسته بودم تقریبا پریدم و پرسیدم :« اینجاست مگه نه ؟»
لبخند زد و سمت چپ خونه رو نشون داد
+ 8 روزی میشه که برگشته . روز اولی که جلوی در دیدمش تقریبا فکر کردم دیوونه شدم . تمام این 8 روز برام حرف زد و بهش گوش کردم ...
تمام این 8 روز تو بغلم خوابید تا دلتنگیم رو رفع کنه ...
تمام این 8 روز پرسید و جواب دادم ...
فقط یک کلمه بود که تو هر جملش تکرار میشد ...
«جیمین»
خیلی وقته منتظرته !
میدونست پیداش میکنی !

****
«تهیونگ»
با بوی گل همیشه بهار و عطر پرتغال زیر بینیم چشمامو باز کردم .
با دیدن موهای طلاییش زیر گردنم فکر کردم اینم یه رویای دیگست .
نمیخواستم حتی نفس بکشم تا این رویا بپره .
دستمو تکون دادم و خواستم ببرم توی موهای خیالیش که با نرمی موهاش وحشت زده عقب کشیدم .
یه بار دیگه به بدنش که به بدنم مثل پیچک چسبیده بود دست زدم و با حس واقعی بودنش با عجله صداش زدم .
-جیمین... جیمین
چشماشو بالاخره باز کرد و با لبخند گفت :« عشقم !»
مثل یه دیوونه خودمو ازش جدا کردم و از جام بلند شدم .
شیطون و مثل یه بچه گربه خودشو کش و قوس داد .
+ظهر بخیر زیبای خفته ... چقدر خوابت سنگین بود . یعنی اگه بهت تجاوزم میکردم عمرا میفهمیدی
-از کی... از کی اینجایی ؟
به ساعتش نگاه کرد و با نیش باز جواب داد : « از 8 صبح . دیشب خیلی باخودم کلنجار رفتم که صبح زود راه نیفتم اما باز 4 صبح تو قطار دگو بودم »
-چجوری فهمیدی من اینجام ؟
+مگه نمیخواستی پیدات کنم ؟
-اره اما چطوری ؟ مادرم بهت گفت ؟
+نه ! دهیون
- هیون اینجاست ؟
+نترس نه ! فهمیدن که تقریا 10 روزه غیبت زده و اومدی سئول. اونم فکر کرد اومدی پیش من و سراغتو میگرفت .
-بهش که نگفتی من کجام ؟
+نه . حدس زدم فرار کردی تا یکم تنها باشی
به تاج تخت تیکه دادم و گفتم :« نمیخوام هیچکدومشون رو ببینم »
+حتی من رو ؟
- میخواستم پیدام کنی ... میخواستم بازم تو اونی باشی که منو بلده !
خودشو بهم رسوند و همونطور که لبشو روی لبم میگذاشت زمزمه کرد :« دلم برات تنگ شده بود »

****
«جیمین»
با دیدن چشمای اشک الود جین هیونگ فهمیدم چقدر دلش تنگ شده .
من و جونگ کوک همزمان یه قدم عقب رفتیم و اجازه دادیم دو تا برادر همو در اغوش بگیرن.
جفتشون با صدای بلند گریه میکردن و تکرار میکردن دلشون تنگ شده بود .
این وسط ملودی با تعجب به باباها و عموهاش که بلند بلند گریه میکردن نگاه میکرد .
وقتی بالاخره از هم دل کندن تهیونگ متوجه ملودی کوچولو که دستای کوچیکش لباس بابا جونگ کوکش رو چسبیده بود شد .
تهیونگ- این ... خدایا ! این عجیبه . میدونستم جونگ کوک باتمه اما... چجوری حاملش کردی هیونگ ؟
با حرفش اخمای جونگ کوک رفت تو هم و گفت :« یاااا عوضی بی تربیت ! جلوی دخترم درست حرف بزن »
جین اشکش رو پاک کرد و میون گریه خندید و گفت :« از دست تو کیم تهیونگ !»
تهیونگ ملودی رو از جونگ کوک گرفت و محکم گونه دختر کوچولوی جین هیونگ رو بوسید .
تهیونگ- این خیلی شیرینه هیونگ ! چطوری اینقدر نازی اخه تربچه ؟ به عموت رفتی !
جونگ کوک- باز مزخرف گفت ! کجای قند عسل بابا شبیه تویه بی ریخته ؟
تهیونگ- خودمو نمیگم حسود خان ! منظورم جیمینه. لپاشو نگاه ! انگار یه جیمین کوچولو داریم .
جین اروم زد رو شونش و گفت :« ما نیازی به جیمین کوچولو نداریم . توام اگه خیلی دلت میخواد دست به جنبون و یه جیمین کوچولو به فرزندی بگیر »
با حرف هیونگ خجالت کشیدم و گونه هام قرمز شد . تهیونگ اما با پررویی خندید و
گفت :« من هنوز امادگی بچه ندارم . از بچه دار شدن فقط مرحله ساختشو بلدم »
جونگ کوک با صدای بلند داد زد و گوش ملودی رو گرفت .
جونگ کوک – خیلی بی ادبییییییی !

****
کنارش روی تخت دراز کشیدم و اجازه دادم اغوشش جسم خستمو بغل کنه .
- بعد همه اینا میخوای چیکار کنی ؟
-حالا که تقریبا همه چی رو بخاطر اوردی و واقعیت رو میدونی تصمیمت چیه ؟
+میدونی جیمین ، اتفاقاتی که برام افتاد اونقدر تلخ و ترسناک بود که اگه برای کسی تعریفش کنم باور نمیکنه ... دردایی که کشیدم ... جدایی از تو ... دروغایی که شنیدم ...خیانتایی که دیدم !
همشون برام زیادی بود .
برای همین یه مدت طولانی نمیخوام مادرمو ببینم . بعدا تصمیم میگیرم که میتونم ببخشمش یا نه .
راجع به دهیون هم مصمم که نبخشمش!
در واقع هر چی رو ببخشم نمیتونم خوادخواهیش رو برای داشتنم که داشت به قیمت صدمه زدن به دیگران تموم میشد ببخشم .
الان و برای مدت طولانی فقط میخوام یه کار انجام بدم .
-چیکار ؟
سرشو به طرفم چرخوند و با همه ی عشقی که توی چشمای شکلاتیش میدیدم جواب داد :« به تو نگاه کنم و هر روز عاشقت شم »
خواستم سرمو توی سینش پنهان کنم که چونمو توی دستش گرفت و نزاشت .
+قرار نیست پیشی کوچولو جایی قایم شه
-کیم تهیونگ ... خیلی بی حیا شدی !
+میخوای بگی دوستش نداری ؟
حالا من کاملا روی تخت دراز کشیده بودم و تهیونگ روبه روم قرار داشت .
پاهاش دو طرف بدنم بود و دستش تکیه گاه هیکلش بود تا روم فرود نیاد .
- من تو رو بیشتر از همه ی دنیا دوست دارم ... هر چی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم
سرشو توی گردونم فرو برد و یه مک بهش زد و گفت :« حتی نمیتونی تصور کنی چقدر و تا چه اندازه دیوونه وار دوستت دارم »
با دومین مکش ناخوادگاه دهنم باز شد و یه ناله ی کوتاه کردم .
سرشو بالا اورد و با ستایش بهم نگاه کرد .
+چطور اینقدر زیبایی و پرستیدنی ؟
میتونستم گرم شدن و رنگ گرفتن گونه هام رو حس کنم
-هی میدونی که دیگه دو تا نوجوون نیستیم
+این یعنی میخوای کارتو یه سره کنم ؟
یه مشت اروم زدم رو سینش و با خجالت گفتم :« کیم تهیونگگگگگ »
خنده ی کوتاهی کرد و این بار پیشونیم رو بوسید .
+میخوام حالا که بعد این همه مدت حست میکنم از ذره ذره ی وجودت لذت ببرم بیبی
-دلم برای بیبی گفتنت تنگ شده بود
+ تو بیبی من بودی ، هستی و خواهی بود
این بار بدون مکث لباشو روی لبام قرار داد و با شوقی تموم نشدنی بوسه رو از سر گرفت .
دستمو دور گردنش حلقه کردم و اینطوری اشتیاق دو طرفمو بهش نشون دادم .
همونطور که زبونامون در حال نوازش هم با یه کیس فرانسوی بودن دستای تهیونگ هم دور کمرم میچرخید و با هر فشارش حس میکردم اون ناحیه قراره رنگ بنفش به خودش بگیره .
این نبرد اروم اما هات فرصت نداشت زیاد ادامه پیدا کنه چون تهیونگ خودشو عقب کشید و همونطور که روی کمرم مینشست پیراهن و بقیه ی لباساش رو در اورد .
بعد دوباره خم شد و این بار با ملایمت و بعد هر بوسه روی شونه ها و گردنم یه تیکه از لباسام رو در میاورد .
حس میکردم قراره زیر بوسه هاش ذره ذره ذوب شم .
وقتی به زیر شکمم رسید میتونستم سفت شدن دیکمو از شدت هیجان حس کنم.
بوسش رو طولانی نگه داشت و بعد با شیطنت جایی درس نزدیکش رو لیس زد .
با اه بلندی که از دهنم خارج شد ناخوداگاه خجالت کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم که دستمو برداشت و گفت :« میخوام صداتو بشنوم ! حق نداری این موسیقی قشنگ رو ازم بگیری»
و بعد دوباره زبونشو زیر شکمم کشید . صدای ناله هام کل اتاق رو پر کرده بود و تهیونگ قصد نداشت به همین راحتی زبونشو ببره جایی که باید .
وضعیتم اونقدر بعد سه سال نداشتن رابطه ی جنسی وخیم بود که حس میکردم ممکنه هر ان بدون هیچ لمسی بیام .
تا اینکه بالاخره دلش به حالم سوخت و دیکمو برد توی دهنش .
با صدا و گرمای دهنش دور عضوم به جنون و لذتی رسیده بودم که غیر قابل وصف بود اما درست لحظه ای که حس کردم زیر دلم میپیچه و دارم به اوج میرسم تهیونگ قطعش کرد و مثل یه تشنه بهم نگاه کرد .
با التماس گفتم :« چیکار میکنی ته ؟»
خودشو بالا کشید و بدون اینکه جوابمو بده پاهامو از هم باز کرد .
اینبار با دستش برام بلوجاب انجام داد و من بلافاصله توی دستش خالی شدم .
بدون اینکه دستش رو پاک کنه انگشتشو ازش پر کرد و برد به سمت سوراخم.
انگشتش رو فرو برد و شروع کرد به عقب جلو کردنش درونم تا امادگی پیدا کنم .
هنوز چند دقیقه نشده بود که ارضا شده بودم اما باز ناله هام بلند شده بود و شهوت وجودمو پر کرده بود .
نمیدونم چندتا انگشتش درونم عقب جلو میشد اما میدونستم دیگه بیشتر از انگشتاش رو میخوام ...
با سختی خودمو جمع کردم و دستشو از درونم بیرون کشیدم و با صدایی که به خاطر شهوت دورگه شده بود گفتم :« لعنت بهت زودباش دیکت رو بهم بده »
با همون چهره ی عرق کرده که بیش از حد سکسی به نظر میرسید سرشو تکون داد و یکی از پاهامو گذاشت روی شونش و سر عضوشو روی سوراخم قرار داد .
خودشو پایین اورد و همونطور که لبامو میبوسید و زمزمه میکرد عاشقتم دیکشو واردم کرد .
با وجود اماده بودنم درد زیادی حس نکردم و با لذت اجازه دادم درونم بکوبه .
صدای تندتر و لطفا گفتنام احتمالا حالا نه تنها جین و جونگ کوک رو بیدار کرده بود بلکه همسایه ها رو هم خبردار کرده بود .
اون لعنتی نقطه ی حساسم رو پیدا کرده بود و خیلی منظم اما محکم درون همون نقطه میکوبید .
وقتی گرمای مایعی رو درونم حس کردم فهمیدم تهیونگ به اورگاسم رسیده و همین مثل یه زنگ بیولوژیکی باعث شد من هم برای دوم ارضا بشم .

****
«تهیونگ»
با لذت به بدنش که حالا اثار کبودی و بوسه هام روش خود نمایی میکرد نگاه کردم .
بدن خیسم رو بعد حموم خشک کردم و لباسامو پوشیدم . رفتم بیرون تا همراه هیونگ صبحانه حاضر کنم .
جیمین هنوز فرصت داشت استراحت کنه .
هیونگ با دیدنم پوزخند زد و گفت :« خسته نباشی اقای کیم »
-صبح بخیر هیونگ
+صبح ؟ مگه تو اصلا خوابیدی ؟
-یااا هیونگ!
+زهر مار ! نمیشد صبر میکردی برین خونه ی خودتون ؟ حتما باید تخت خونه ی ما رو به گند میکشیدین ؟
-اینقدر بدجنس نباش. میخوای بگی تو و جونگ کوک بهترین ؟
+وضعیت من و جونگ کوک فرق میکنه . در ضمن اینجا خونمه هاا !
-خیلی خب خسیس. برات یه رو تختی نو میخرم
+علی الحساب لباس بپوش برو برای ملودی پودینگ بخر

* من میرم .

با شنیدن صدای جیمین جفتمون برگشتیم به سمتش .
-عزیزم تو بیدار شدی ؟ نباید بیشتر استراحت کنی ؟
خودشو به بغلم رسوند و گفت :« من خوبم عشقم لازم نیست نگران باشی »
جیمین- هیونگ چیز دیگه ای نیازه ؟
-من میرم جیمین
جیمین- میشه من برم ؟
-چرا ؟ چیزی شده ؟
سرشو اورد نزدیک گوشم و اروم گفت :« باید از داروخونه پماد و مسکن بگیرم »
-اوه . باشه عزیزم. میخوای منم بیام ؟
گونمو نوازش کرد و جواب داد :« نه تو بمون و به هیونگ تو حاضر کردن صبحانه کمک کن»
بعد از من و جین هیونگ خداحافظی کرد و با ماشین رفت تا خریدا رو انجام بده .
ولی ای کاش یکم بیشتر اصرار میکردم و باهاش میرفتم ...
چون هیچوقت فکر نمیکردم اون اخرین باری باشه که میبینمش ....

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now