PARALYZED

309 51 2
                                    



«جیمین»
با باز کردن چشمام دعا کردم همه ی اینا یه خواب بد بوده باشه و برگشته باشیم به سه سال قبل ...
روزایی که تو خیابونای ججو دست همو میگرفتیم و قدم میزدم ...
خیالبافی میکردیم و از اینده ای که کنار همیم حرف میزدیم ...
روزایی که هم خیلی دوره هم خیلی نزدیک ...
ویکتور با دیدن من که چشمامو باز کردم لبخند زد و گفت :« بیدار شدی ؟ فکر کردم فقط من خوابم برده بود !»
-خوابیدم بلکه وقتی بیدار شدم رویام تعبیر شده باشه !
+چه رویایی؟
-یه رازه
+بازم عجیب شدی جیمین شی !  در هر صورت وقتشه از هواپیما بریم بیرون ... میدونی که من اینجا رو بلد نیستم ! هر چی باشه تو امریکا بزرگ شدم
-بسیار خب
با هم از فرودگاه خارج شدیم و من ادرس همون هتل لعنتی رو دادم .
وقتی رسیدیم حس کردم برای یه لحظه زمان ایستاد .
صدای خنده های تهیونگ و جیمین رو که تو محوطه هتل شیطنت میکردند  میشنیدم .
تهیونگی که مست عشق جیمین بود و دائما لباش رو میبوسید و جیمینی که فکر میکرد خوشبختی بالاتر از داشتن عشقش نیست !
انگار هیچ کدومشون نمیدونستن این روزای خوب ممکنه تموم بشه.
با قرار گرفتن دستای ویکتور روی گونم به خودم اومدم .
اشکامو با نوازش شصتش پاک کرد و گفت :« اگه قرار بود منو بیاری تا خودتو شکنجه بدی هرگز قبول نمیکردم »
-شکنجه ای بالاتر از این نیست که هردومون یه چیز رو نمیبینیم
ازش فاصله گرفتم و با قورت دادن بغضم به سختی ادامه دادم :« بریم ببینیم میتونیم یه اتاق خالی پیدا کنیم »
مسئول پذیرش با دیدنم از جاش بلند شد و با نگاهی متعجب و سردرگم پرسید:« اقای پارک ؟ اقای کیم ؟»
لبخند زدم ... به نظر میاد هنوز منو یادشه ... هرچند با دیوونه بازیایی که من و ته اون موقع در میاوردیم طبیعیه که یادش مونده باشه !
-حالت چطوره جیهو ؟
*خیلی خوبم قربان . باورم نمیشه دوباره میبینمتون ! در واقع ... من شنیده بودم اقای کیم فوت کردن ... اما الان ...
+من کیم ووهیونگم اقا!  کیم تهیونگی که شما میشناسید نیستم
*خیلی متاسفم قربان ! اخه شما خیلی شبیه ...
+میدونم ، شبیهشم
-جیهو اتاق 403 خالیه ؟
*بله ! شما خیلی خوش شانسید چون یه زوج فرانسوی رزو داشتن اما به پرواز نرسیدن و کنسلش کردن
-خیلی خوبه
ویکتور با ارامش به مکالمه من و جیهو نگاه میکرد . هنوز چیزی براش نه جذابیت داشت نه خاطره ای رو یاداور میشد .
****
بعد از اینکه وارد اتاق شدیم با تعجب ازم پرسید :« یه تخت ؟»
اروم خندیدم و جواب دادم :« نگران نباش ، بهت دست نمیزنم ! جفتمون مردیم ؛فکر کردم لزومی نداره دوتا اتاق بگیریم »
کیفشو انداخت رو زمین و با دو قدم خودشو بهم رسوند و منو محکم چسبوند به کمد پشتم
با خشمی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:« هدفت چیه عوضی ؟ هر دومون مردیم ؟ داری باهام بازی میکنی ؟ یه روز میگی جاذبه بینمون عادی نیست ؛ یه روز یه اتاق و یه تخت دونفره میگیری و میگی فقط دو تا مردیم . داری تفریح میکنی ؟ منو کشوندی به ججو تا چیکار کنی ؟»
-اروم باش ... دلیل عصبانیتت رو نمیفهمم ! هنوز چیزی بینمون نیست ولی میتونی تضمین کنی چیزی اتفاق نیفته ؟
+چندبار دیگه باید بهت بگم من کیم تهیونگ تو نیستم ؟
-پس بهم ثابت کن
+چطوری؟
-با من بخواب
+تو... از اولشم برنامت همین بود نه؟ خیلی دلت میخواد بکنمت ؟
دستشو از روی شونم ازاد کرد و برد دور کمرم حلقه کرد ...
+فکر میکنی نمیتونم بکنمت ؟
-میتونی ؟ من که جراتی توت نمیبینم
+میخوای تحریکم کنی تا همینجا ایستاده و به سخت ترین روش کارتو یه سره کنم ؟
-من برای تو یه معادلم مگه نه ؟ هم میخوای حلم کنی هم میخوای از این گنگ بودن لذت ببری ...
+حل کردن تو چجوریه ؟ تو تخت ؟
-تو فقط با بوسیدنم به اوج میرسی و چیزی رو میبینی که نمیتونی باور کنی ... برام از سکس حرف نزن ...
+چطوری اینقدر مطمئنی ؟
-چشمات ! اون گوی شکلاتی بهم میگه پارک جیمین رو میشناسم ... بهتر از خودم ...
+بهت ثابت میکنم که من خودمم
سرشو کج کرد و فاصلش رو با لبام صفر کرد ، هر نفسی که میکشید روی لبم گرمایی رو حس میکردم که از جهنم بدتر بود . اروم لب پایینم رو بین لباش گرفت و خواست منو وارد این جهنم بکنه که صدای در اومد .
سریع ازم جدا شد و با ناراحتی گفت:« لعنت !»
با دیدن پیشخدمت با عصبانیت گفت:« چی میخواااای؟»
پیشخدمت با ترس گفت:« قربـــــــ...ـان ... اومدم ... سرویس طلایی رو تحویل بدم»
نتونستم به ریکشن کیوتش نخندم .
با خنده رو به پیشخدمت گفتم:« میتونی بیای تو ! ویکتور داری میترسونیش »
از جلوی در کنار رفت . مرد اول تردید داشت بیاد تو اما با نگاه من بالاخره چرخ دستیش رو حرکت داد و اومد تو .
پشت به ما داشت قهوه و چیز کیک رو روی میز میذاشت که ویکتور خودشو بهم رسوند و کمرمو محکم گرفت و زیر گوشم با یه لحن نه چندان دوستانه زمزمه کرد :« تلافی میکنم »
****
(فلش بک)

معمولا بیمارانی که دچار این شرایط میشن تا مدت ها با کسی حرف نمیزنن.
برای هر کسی ممکنه ریکشن نسبت به حوادث تلخ  متفاوت باشه .
برای اون احتمالا جز دسته ای که کمتر باهاش روبه رو شدیم .
-منظورت چیه ؟
+تو این موقعیت بیمار برای غلبه کردن به رنج و شرایط سخت ممکنه دو راه رو انتخاب کنه ؛ اول اینکه خاطراتش رو تحریف کنه ، زندگی ای رو بازیابی کنه و بسازه که وجود نداشته و رویاش بوده ، دومین راه هم اینه که به طور کلی حافظش رو پاک کنه
-اما این چطور ممکنه ؟ مگه ادم میتونه خودش خاطرش رو پاک کنه ؟
+شاید غیر ممکن بنظر بیاد اما از هر 10 نفر که دچار تروما میشن ،2 نفر روش گریز رو انتخاب میکنن
-اون خواسته ما رو پاک کنه ؟
+ببین جیمین منطقی به این قضیه نگاه کن . مشکل تهیونگ تو نبودی و نیستی ! برعکس اگه عاشق تو نبود خیلی قبلتر خودکشی میکرد . تو براش مثل یه درمان موقت بودی ...
البته تا قبل از اینکه با کل واقعیت زندگیش و انتقام برادرش روبه رو شه !
هر کسی استانه ی پذیرش متفاوتی داره. برای کیم تهیونگی که تو میشناختی تنها راه فرار از واقعیت خودش مرگ بود .
در نهایت هم وقتی نجات پیدا کرده ترجیح داده خودش رو پاک کنه .
اون تو رو پاک نکرده ...
اون کیم تهیونگ رو پاک کرده !
-من ... خدایا! باورم نمیشه اون اینا رو از سر گذرونده . من همیشه فکر میکردم من بیشترین اسیب رو دیدم و رنج کشیدم ... در واقع اونی که نابود شد تهیونگ بود !
+اینطور فکر نکن. توام خیلی رنج کشیدی... عشق به اندازه ی کافی دردناک هست و عاشق یه بیمار شدن از اونم دردناک تره .
-من باید چیکار کنم ؟
+تو این شرایط ما سعی میکنیم با مشاوره بیمار رو از این حباب خیالی بکشیم بیرون .
هر کسی باید در درجه اول خودش رو دوست داشته باشه و بپذیره . اون باید این دوره رو طی کنه . مگه نگفتی دوست پسرش روانپزشکه؟
-اره . دکتر جانگ دهیون
+برام عجیبه با دونستن شرایطش دست روی دست گذاشته
-اون نمیخواد ویکتوری که ساخته از دست بده ؛ تو دامن زدن به بیماریش مقصره
+ببین جیمین من میخوام که کمکت کنم اما باید قول بدی صبور باشی
-صبور تر از این ؟ 2 سال صبر کافی نبود ؟
+راهی که انتخاب کردی ممکنه رنجی رو بهت بده که حتی از مرگ تهیونگ دردناک تر باشه . ممکنه پست بزنه ،ممکنه حتی به خاطر بیاره و تورو انتخاب نکنه ،حتی باید تحمل درد کشیدن تهیونگ جلوی چشمت رو داشته باشی
-سوهی ؛ هیچ رنجی برام بالاتر از این نیست که تو چشمام نگاه میکنه و منو نمیشناسه .
+بسیار خب ... پس بیا اولین قدم رو برداریم
-هر چی که هست
+ببرش جایی که فقط تو بدونی و تهیونگ
-پس باید بدزدمش

****
«ویکتور»
یه گلس واین جلوم قرار داد و گفت :«بخور دیگه ، فکر کردم غذای دریایی دوست داری»
پورخند زدم و جواب دادم :« چه به فکر !»
یه قلوپ از واین خودش رو خورد و منتظر نگاهم کرد.
پرسیدم :« پس خودت چی؟»
همون لحظه گارسون رسید و بشقاب پاستای میگو رو جلوش گذاشت .
-منم میخورم نگران نباش .
با تعجب نگاهش کردم ...
با چنگالش یه میگو برداشت و خواست بخوره که با فریاد گفتم :« چیکااااااار میکنی ؟ دیوونه شدی ؟»
با چشمای درشت شده و لبای اویزون بهم خیره شد .
-خب دارم غذامو میخورم
+هی مگه فراموش کردی به غذاهای دریایی حساسیت داری ؟ نکنه میخوای راهی بیمارستان شی ؟
-اما ... اما تو اینو ... تو اینو از کجا میدونی ؟
سوالش مثل یه پتک کوبیده شد توی سرم . من از کجا این واقعیت کوفتی رو میدونم ؟


(فلش بک)

زد زیر خنده و گفت:سوپرایز! میدونستم دوستش داری عشقم.
پسر چشماشو ریز کرد و با همه ی نفرتش گفت:من از غذای دریایی بدم میاددددد! یه دلیل ...فقط یه دلیل بهم بده نکشمت .
سریع خودشو جمع کرد و رو به گارسون اشاره زد تا چیزی رو بیاره .
+شوخی کردم بیبی...یکم جنبه ی شوخی داشته باش!
-خفه!
+بله ،چشم .
بشقاب میگو و ماهی رو از جلوی پسر برداشت و برای خودش گذاشت و گارسون برای پسر بزرگتر یه بشقاب استیک اورد .
با لذت به استیک نگاه کرد و گفت: چطور ممکنه یه غذا اینقدر مقدس باشه ؟

****
حس حالت تهوع و سرگیجه باعث شد دیدم تار بشه ...
جیمین سریع از جاش بلند شد . میدونستم داره صدام میکنه اما انگار نمیشنیدم .
اون دو تا پسر ...
این دیگه چه خاطره ای بود ؟
صدای سوت توی گوشم ، دوبینی و تهوع باعث شد چشمام سیاهی بره .
لیوان اب رو کنار لبم گرفت . سعی کردم با همه ی توانم به ضعفم غلبه کنم و یه قلوپ اب خوردم .
سرمو برگردوندم و به چشمای اشکیش نگاه کردم .
ترسیده بود ...
خیلی ترسیده بود .
+خدایا... صدامو میشنوی ویکتور ؟ لعنت به من !
-جیمین
+جانم ...
بهش مهلت ندادم و گردنشو گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش . میتونستم درشت شدن چشماش و تعجبش رو حس کنم اما برام مهم نبود .
تو این لحظه فقط جیمین مهم بود ...
جیمینی که به خاطر من ترسیده بود و چشماش بارونی شده بود .
خیلی طول نکشید که به خودش اومد و همراهیم کرد .
لبامون تو یه همراهی شیرین بودن .
یه تسکین برای حال بدم !
وقتی بعد چند دقیقه خودش رو عقب کشید با یه اخم ساختگی گفت :« فکر نمیکردم اینجوری تلافی کنی! توی رستوران و جلوی این همه ادم »
-بهت که گفته بودم تقاصشو پس میدی ...

****
«جیمین»
بعد شب سختی که داشت تازه خوابش برده بود .
اتفاقی که افتاد باعث شد دیگه چیزی ازش نپرسیدم . سوهی بهم هشدار داده بود که ممکنه همچین شرایطی پیش بیاد و نباید به هیچ وجه تحت فشار بزارمش .
درسته که قول دادم صبور باشم اما دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش و بگم تو تهیونگ گمشده ی منی ...
تو مرد منی ...
اگه کل دنیا دست به یکی کردن تو رو از من بگیرن ، اما تو بازم پارک جیمین رو توی روحت داری و نمیتونی پاکش کنی ... تو مال من و من مال توام !
خم شدم و اروم پیشونیشو بوسیدم .
هر چقدر که لازم باشه صبر میکنم ... صبر میکنم که حالش خوب بشه ... نمیخوام تهیونگ ضعیف قبلی برگرده ... میخوام تهیونگ واقعی برگرده ... مردی که رویاشو باهام شریک شده بود .
میخوام براش تا اخر عمر صبر کنم .
من برت میگردونم !

****
«راوی»
با عجله از اسانسور خارج شد . باید قبل ساعت 7 به محل قرار میرسید . اگه اون عوضی به سرش میزد که همه چی رو به کیم سئوهیونگ بگه تو دردسر بدی میفتاد .
مارتین با دیدن پسر نیشخند زد و گفت :« هی شیربرنج دیر کردی »
*متاسفم . تا پول رو به حساب دهیون منتقل کنم و بعد خارجش کنم زمان برد
مارتین-توی مارمولک ! چطوری این به ذهنت رسید ؟
همونطور که مینشستم جواب دادم :«فقط کافیه که سئوهیونگ حس کنه پسراش تو خطرن ؛ براشون همه کار میکنه ! این عاقلانه ترین راه برای حل این مشکل بدون درگیر کردن خودم بود .»
مارتین-فکر میکنی مادرش حرفشو باور کنه ؟
*یه کاری میکنم که غیرقابل باور بنظر برسه . دکتر جانگ رو به جنون میرسونم ... جنونی که هرکاری ازش برمیاد !
مارتین-کی کار اون اسیایی رو یه سره کنم ؟
*عجله نکن ! بزار زمان مناسبش برسه . من برای خانواده ی کیم برنامه دارم .

****
«ویکتور»
6 صبح بود و هنوز جیمین از خواب بیدار نشده بود .
افکار گنگم باعث شده بود نتونم درست بخوابم و این موقع صبح با لباس خواب توی ساحل قدم بزنم .
حس اینکه چیزی رو به خاطر میارم که مال من نیست داره از پا درم میاره .
اون دوتا پسر یه بخشی از وجودم بودن ...
بخشی که حالا داره به شکل ازار دهنده ای تداعی میشه .
نمیدونم کین و یا چرا تو ذهن من دارن خاطره بازی میکنن اما فلجم کردن .
اینکه ندونی حقیقت چیه ...
کی راست میگه کی دروغ ...
تو کجای بازی زندگی ...
به اندازه ی کافی ژرفای بیچارگی یه انسان رو نشون میده !
من اینجام تا به جیمین ثابت کنم اونی که میگه نیستم اما تو اولین راند طوری ناک اوت شدم که هنوز از سرگیجش منگم .
پارک جیمین و کیم تهیونگ کین ؟
چقدر عاشق  هم بودن ؟
گوشیمو از جیبم دراوردم و اسمشو سرچ کردم .
وقتشه با ادمی اشنا شم که ریتم زندگیمو بهم زده .

«کیم تهیونگ»

****

»NF . PARALYZED«
When did I become so numb?
کِی اینقدر بی‌حس شدم؟
When did I lose myself?
کِی خودم رو از دست دادم؟
All the words that leave my tongue
تمام کلمه‌هایی که از زبونم جاری میشند،
Feel like they came from someone else
حس میشه که از کسی دیگه هستن. (کس دیگه ای اونها را گفته‌.)
I'm paralyzed
من فلج شدم.
Where are my feelings?
احساساتم کجاند؟
I no longer feel things
مدت طولانیه که چیزی رو حس نکردم.
I know I should
میدونم که باید [حس کنم].
I'm paralyzed
من فلج شدم.

Where is the real me?
منِ واقعی کجاست؟
I'm lost and it kills me inside
من گمشدم و این منو از درون می‌کُشه.
I'm paralyzed
من فلج‌شدم.
When did I become so cold?
کِی این‌قدر سرد شدم؟
When did I become ashamed? (oh)
کِی خجالت زده شدم؟
Where's the person that I know?
کجاست اون شخصی که می‌شناختمش؟
They must have left
همهٔ آنها باید برند.
They must have left
تمام اونها باید برند
With all my faith
با تمام اعتماد من.
I'm paralyzed
من فلج شدم.
Where are my feelings
احساساتم کجاند؟
I no longer feel things
خیلی وقته چیزی رو حس نکردم.
I know I should
میدونم که باید [حس کنم].


I'm paralyzed
من فلج‌شدم.
Where is the real me
منِ حقیقی کجاست؟
I'm lost and it kills me inside
من گم شدم و این منو از درون می‌کُشه.
I'm paralyzed
من فلج شدم.
I'm paralyzed
من فلج شدم.
I'm scared to live but I'm scared to die
من از زنده‌موندن می‌ترسم و از مُردن هم.
And if life is pain then I buried mine
و اگه زندگی درده،من زندگیم رو به خاک سپردم،
a long time ago
خیلی وقت پیش؛
But it's still alive
اما هنوز زندست.
And it's taking over me where am I?
و اون منو بیش‌تر از جایی که هستم میبره؟
I wanna feel something, I'm numb inside
من میخوام چیزی رو حس کنم،من از درون بی‌حسم.
But I feel nothing, I wonder why
اما من هیچی حس نمیکنم.از خودم میپرسم چرا؟
And on the race of life time passes by
و در مسابقه زندگی زمان میگذره.
Look
نگاه کن!
I sit back and I watch it
من عقب کشیدم و نگاهشون میکنم.
hands in my pockets
درحالی‌که دستهام تو جیبهامه
Waves come crashing over me but I just watch 'em
امواج میان و از بالای من سقوط میکنند اما من فقط نگاهشون میکنم.
I just watch 'em
من فقط نگاهشون میکنم.
I'm under water but I feel like I'm on top of it
من زیر آبم اما احساس میکنم روی اونم.
I'm at the bottom and I don't know what the problem is
من تو تهشم و نمیدونم مشکل چیه.
I'm in a box
من تو یک جعبم،
But I'm the one who locked me in
اما من کسی هستم که خودم رو تو اون زندانی کردم.
Suffocating and I'm running out of oxygen
خفه میشم و بدون اکسیژن به آخر میرسه.
I'm paralyzed
من فلج شدم.
Where are my feelings?
احساساتم کجاست؟
I no longer feel things
دیگه چیزی رو حس نمیکنم.
I know I should
میدونم که باید.
I'm paralyzed
من فلج شدم.
Where is the real me?
منِ حقیقی کجاست؟
I'm lost and it kills me inside
من گمشدم و این منو از درون میکشه.
I'm paralyzed
من فلج شدم.

Cαℓℓ συт му ηαмєDove le storie prendono vita. Scoprilo ora