NOTHINGS GONNA CHANGE MY LOVE FOR YOU

297 54 0
                                    


«تهیونگ»
با صدای سیلی که کل اتاق رو پر کرد فهمیدم برخلاف انتظارم این بار جیمین من رو تو بوسه همراهی نکرده و فقط عصبانی تر شده .
ازش فاصله گرفتم و با چشمای درشت شده و لبای اویزون گفتم :« یااا ، پارک جیمین ؛ لازم بود اینقدر خشن باشی ؟»
جیمین- کی بهت اجازه داد خلوت منو بهم بزنی ؟ از همه بدتر با چه جراتی منو بوسیدی ؟
-یعنی نمیتونم کسی که دوستش دارم رو ببوسم ؟
به ثانیه نکشید که دستمو گرفتم جلوی دهنم و از شدت شوک سکوت کردم .
جیمین یه لبخند مهربون زد و با تمسخر گفت :« نه تا وقتی که اجازشو نداشته باشی . بعدم مطمئنی منو دوست داری ؟ »
سرمو با خجالت انداختم پایین و گذاشتم سکوت جوابم باشه .
ازم فاصله گرفت و در رو بست .
همونطور که به سمت تختش برمیگشت پرسید :« از کجا فهمیدی اینجام؟ سونگجه ی دهن لق گفته ؟»
-نه ... دم در خونه ی سونگجه منتظر بودم
+منتظر چی ؟ مگه میدونستی میام هتل ؟
-نه فقط میخواستم بیام تا باهات حرف بزنم ... منتظر بودم شجاعتم بهم غلبه کنه ... بعدم که دیدم با چمدون سوار تاکسی شدی !
تعقیبت کردم و خب راستش رو بخوای سوپرایز شدم که اومدی اینجا
+تهیونگ
- ...
+میدونی چرا نمیتونی اسمتو درک کنی ؟
+وقتی میخوای واقعیتی رو نبینی و نشنوی راحت ترین راه فرار ازشه . تو این حالت واکنش دفاعی ادم میشه انکار !
نمونه بارزشم میشه ادمایی که عزیزشون رو از دست میدن .
اونا تا مدت ها فکر میکنن عزیزشون زندست و حتی میگن تصویرشون رو میبینن و باهاش حرف میزنن.
-منظورت جیه ؟
+بهت که گفتم... اونقدر از تهیونگ بودن ضربه خوردی که حالا انکار خودت رو به پذیرفتنش ترجیح میدی
-من با دکتر حرف زدم
+خب ؟
-گفت طبیعیه که چیزی یادت نیاد . قسمتیش برمیگرده به واکنش مغز و بخش بزرگترش بخاطر حادثه ای که تجربه کردم
+خوبه ... این یعنی قبول داری ویکتور نیستی
-جیمین
+بله ؟
-برام مهم نیست که ویکتور باشم یا تهیونگ ... تنها چیزی که برام مهمه تویی
-فقط میخوام تو رو خوشحال و راضی نگه دارم
-اگه خوشحالی تو ؛ تو اینه که من تهیونگ باشم تهیونگ میشم ... اگه نخوایش ویکتور میشم ... من برای تو همه چی و همه کس میشم
به وضوح لرزید و با مشتش رو تختی رو مچاله کرد .
میدونستم دارم روش تاثیر میزارم، فقط امیدوار بودم اونقدر قوی بوده باشه که نره .
-میخوام یه اعترافی کنم
+میخوای بیشتر از این سوپرایزم کنی ؟
- وقتی دهیون گفت میخواد عقب وایسته تا بهم ثابت کنه من بدون اون نمیتونم ترسیدم ... ترسیدم واقعا نتونم ...
از دست دادن خانوادم اخرین چیزی که میخوام ...
اما بعد چشمای گرم و مهربونت توی ذهنم اومد.
کم کم ترسم از بین رفت ...
مثل خورشیدی که به اخرین برف زمستون میتابه تا نوید بهار رو بده ...
همون قدر دلگرم کننده و امیدبخش !
اگه بخاطر تو نبود ...
نمیدونم میتونستم از این پیله ی عادت خلاص شم یا نه !

به سمتش رفتم و روبه روش روی زمین زانو زدم . مشتشو باز کردم و دستشو بوسیدم .
تو چشماش اشک جمع شده بود و معلوم بود به زور خودش رو نگه داشته که نزنه زیر گریه !
این اخرین شانسم بود و نمیخواستم بزارم جیمین از دستم بره
-جیمین ...
+ من میرم . نه بخاطر خودم ... بخاطر تو ... میخوام همونطور که این پیله رو تنیدی و ازش رها شدی حالا پروانه شی ...
میخوام مردی شی که بتونم بهش تکیه کنم .
بدون اینکه قطره اشکی که از چشمش افتاده بود پایین رو پاک کنه خودشو جلو کشید و لبش رو گذاشت روی لبم .
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید تا بوسه رو هدایت کنم .
همونطور که میبوسیدمش بلند شدم و روش خم شدم تا کاملا روی تخت دراز کشید .
برای لحظه ای خودمو عقب کشیدم و با تردیدی که ارزو میکردم نباشه پرسیدم :« بهم اجازه میدی ؟»
سرشو به معنی اره تکون داد ؛ لباشو به گوشم رسوند و همونطور که با زبونش نوازشش میکرد زمزمه کرد :« من خیلی وقته منتظر این لحظم »
****
«جیمین»
به بدن برهنش نگاه کردم .
خب باید مثل بقیه ی  داستانا الان ذوق کنم و با لذت به لاو مارکایی که اثر خودمه نگاه کنم ولی اینطور نیست ...
اشکام به راحتی و بدون اجازه ی خودم میریخت و من کنترلی روی احساساتم نداشتم .
تهیونگ خواب بود و من فقط نیم ساعت فرصت داشتم تا از موقعیت استفاده کنم و برم ...
تا نبینه و نبینم ...
تا بیشتر از این عذاب نکشیم !
اروم جسم خسته و لجبازم رو تکون دادم و از جام بلند شدم .
انگار جفتمون ... هم تنم ... هم قلبم ...  نمیخواستن ترکش کنن!
دلم برای این تن بیشتر از هر چیزی توی دنیا تنگ شده بود و حالا که بعد نزدیک به سه سال لمسش کردم باید به این زودی ترکش میکردم .
خم شدم و اروم گونشو بوسیدم و زمزمه کردم :« مراقب خودت باش قلبم»
از روی زمین لباسای پخش و پلا شدمو برداشتم و با وجود دردی که تو کمرم داشتم سریع پوشیدمشون .
چمدونی که حتی باز نشده بود رو برداشتم و برای اخرین بار به ارزشمندترین داراییم نگاه کردم .
قول میدم برگردی ...
اغوش من همیشه خونه ی توئه و یه پروانه راه خونه رو گم نمیکنه !

****
«تهیونگ»
با سردرد بدی چشمام رو باز کردم .
درسته درد داشتم اما با یاداوری جسم کوچولویی که احتمالا الان کنارم خوابیده لبخند زدم و چرخیدم تا روزمو با دیدن چشمای قشنگش شروع کنم .
با دیدن تخت خالی وحشتزده از جام بلند شدم و اسم لعنتیش که حالا حکم هوا رو برام داشت صدا زدم .
هیچ جوابی نبود تا تصور ترسناک نبودنش رو منتفی کنه .
با عجله بلند شدم و لباسمو پوشیدم .
بعد از اینکه دستشویی رو چک کردم و کمد خالی از چمدون رو دیدم  فهمیدم این خواب بد واقعیت داره .
ناخوداگاه روی زمین سقوط کردم و با ناباوری به نبودنش خیره شدم !
رفته بود ...
جیمین رفته بود ...
درست بعد از اینکه صادقانه بهش گفتم چه جایگاهی برام داره رفت ...
من با این گذر بیهوده بعد از این چیکار کنم ؟
سهم من از تو حالا این ترک غریبانست ؟
من رو با کی تنها گذاشتی ؟
تهیونگ رو به کی سپردی و رفتی؟

****
«جیمین »
-هیونگ !
ته مین با دیدن من که فرقی با یه جسد نداشتم سریع اومد جلو و بغلم کرد.
+جوجه
سعی کردم خودمو رها کنم و اون خیلی سریع فهمید چقدر ضعف دارم چون دستشو انداخت زیر پام و با یه حرکت بلندم کرد .
دونگهان با دیدن حالم چمدون رو گرفت و با نگرانی به ته مین گفت :« ته ، بهتر نیست ببریمش بیمارستان ؟»
ته مین- نه عزیزم ؛ اون فقط از شدت شوک و ضعف اینطور شده . باید استراحت کنه ... میریم خونه ی ما !

و بعد نوری که کم کم رو به تاریکی رفت و باعث شد چیزی نشنوم و به دریچه ی بی خبری سقوط کنم .

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now