«تهیونگ»
با سردرد بدی سعی کردم چشمامو باز کنم که نور افتاب خورد تو چشمام . دستمو هلال صورتم کردم و به اطرافم نگاه کردم. با دیدن اتاق و تخت فهمیدم کجام.
اروم بلند شدم. دقیقا روبه روی تخت یه اینه بود. با دیدن قیافم تو اینه تازه یادم اومد چی شده! موهام بهم ریخته بود،زیرچشمام گود رفته و رنگم زرد بود.
با تصور اونچه که احتمالا شب قبل اتفاق افتاد حس کردم دوباره سرم گیج رفت و رو لبه ی تخت نشستم.
همون موقع در باز شد و سئوجون هیونگ اومد تو .
+گود مورنینگ تهیونگ
-مورنینگ هیونگ
+بهتری؟
-اوهوم. من چه جوری اومدم؟ یادمه تو تاکسی تقریبا بیهوش شدم!
+اره. راننده اوردتت اینجا و به نگهبانی نشونت داد که ببینه میشناستت یا نه. اقای جو هم تو رو میشناخت و دیده بود قبلا اومدی اینجا واسه همین زنگ زد تا جسدتو تحویل بگیرم!
-هیونگگگ...
یه اخم کرد و منتظر نگاهم کرد. اونجوری که یعنی زودباش بنال ببینم چه خبره؟!
یه لبخند غمگین زدم و گفتم: حالم خوب نبود،نمیخواستم با اون وضع برم خوابگاه واسه همین ادرس تو رو دادم.
+اونو که خودم میدونم. منم برا اینکه ترسیدم شرایط بدی برات ایجاد شه، زنگ نزدم به اورژانس و پزشک شخصیم رو خبر کردم تا معاینت کرد. ته... حتما باید ازمایش بدی... دکتر میگفت این خون دماغ و حالت طبیعی نبود.
-چیزی نیست هیونگ. به خاطر فشار کاره
یه نگاه بد بهم انداخت . از او نگاه ها که یعنی خر خودتی !
-من خوبم
+باشه. هروقت خواستی خودت بهم بگو.
از جلوش بلند شدم و از اتاقش اومدم بیرون. همونجور که توی حال قدم میزدم پرسیدم : لباسمو کی عوض کردی؟
+وقتی خواب بودی. دیدم خونیه عوضش کردم
رو مبل نشستم و برای عوض کردن جو گفتم: این خلاف حقوق بشره. ازت به جرم لخت کردنم شکایت میکنم
از تو اشپزخونه با یه لیوان شیر برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت. ازش تشکر کردم و لیوان رو گرفتم. روبه روم نشست و گفت: برو شکایت کن ،فقط قبلش بگو که قبلا وقتی مست بودی روم بالا اوردی و منو مجبور کردی تو یه مهمونی جفتمونو لخت کنم تا گندتو پاک کنم!
تا خواست ادامشو بگه جلوشو گرفتم.
-یاااا. ادامه نده . یادم ننداز
با صدای بلند زد زیر خنده.
یکم از شیر رو خوردم. حس کردم تو معدم رعد و برق ایجاد شد. به زور بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
هر چی که خورده بودم و نخورده بودم بالا اوردم. از یه جایی به بعد هر چی بالا اوردم زرداب بود و خون.
هیونگ پشت در بود و هی صدام میکرد. کنار در دستشویی سر خوردم و اروم گفتم: خوبم ...نگران نباش...الان میام.
بلند شدم و در رو باز کردم. سرم گیج رفت و تو بغلش فرود اومدم. زیر بغلم رو گرفت و برد رو مبل نشوند. تلفنشو برداشت که زنگ بزنه که یه قطره اشک از چشمام پایین چکید . دستمو بالا بردم و التماس وار بهش گفتم: نکن هیونگ.
با دیدن قیافم گوشی رو گذاشت کنار و اومد کنارم نشست. دستشو کشید تو موهام و گفت:چی شده ؟ نمیخوای به هیونگت بگی؟
بغضم که تا حالا نگه داشته بودم ترکید و شروع کردم به گریه. حالا علاوه بر معدم قلبمم تیر میکشید.
-هیونگ اون خنجری که تو قلبمه ... میدونم که منو میکشه اما نمیتونم درش بیارم! هیونگ من ...کاش کیم تهیونگ نبودم!
BINABASA MO ANG
Cαℓℓ συт му ηαмє
Fanfictionشاید این بار صدا کردن اسمت کافی نباشه ! 🥀 Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ, smut, Aɴɢᴇsᴛ 🥀 Cᴏᴜᴘʟᴇ: Vᴍɪɴ Season 1 [ Torment ] ~ FULL 📚 Season 2 [ Mend ] ~ FULL 📚 Highest : 1 فارسی🍀 ☘️4 فارسی ☘️3 فارسی ☘️2 فارسی