INTO IT

513 86 19
                                    


«تهیونگ»
با سردرد بدی سعی کردم چشمامو باز کنم که نور افتاب خورد تو چشمام . دستمو هلال صورتم کردم و به اطرافم نگاه کردم. با دیدن اتاق و تخت فهمیدم کجام.
اروم بلند شدم. دقیقا روبه روی تخت یه اینه بود. با دیدن قیافم تو اینه تازه یادم اومد چی شده! موهام بهم ریخته بود،زیرچشمام گود رفته و رنگم زرد بود.
با تصور اونچه که احتمالا شب قبل اتفاق افتاد حس کردم دوباره سرم گیج رفت و رو لبه ی تخت نشستم.
همون موقع در باز شد و سئوجون هیونگ اومد تو .
+گود مورنینگ تهیونگ
-مورنینگ هیونگ
+بهتری؟
-اوهوم. من چه جوری اومدم؟ یادمه تو تاکسی تقریبا بیهوش شدم!
+اره. راننده اوردتت اینجا و به نگهبانی نشونت داد که ببینه میشناستت یا نه. اقای جو هم تو رو میشناخت و دیده بود قبلا اومدی اینجا واسه همین زنگ زد تا جسدتو تحویل بگیرم!
-هیونگگگ...
یه اخم کرد و منتظر نگاهم کرد. اونجوری که یعنی زودباش بنال ببینم چه خبره؟!
یه لبخند غمگین زدم و گفتم: حالم خوب نبود،نمیخواستم با اون وضع برم خوابگاه واسه همین ادرس تو رو دادم.
+اونو که خودم میدونم. منم برا اینکه ترسیدم شرایط بدی برات ایجاد شه، زنگ نزدم به اورژانس و پزشک شخصیم رو خبر کردم تا معاینت کرد. ته... حتما باید ازمایش بدی... دکتر میگفت این خون دماغ و حالت طبیعی نبود.
-چیزی نیست هیونگ. به خاطر فشار کاره
یه نگاه بد بهم انداخت . از او نگاه ها که یعنی خر خودتی !
-من خوبم
+باشه. هروقت خواستی خودت بهم بگو.
از جلوش بلند شدم و از اتاقش اومدم بیرون. همونجور که توی حال قدم میزدم پرسیدم : لباسمو کی عوض کردی؟
+وقتی خواب بودی. دیدم خونیه عوضش کردم
رو مبل نشستم و برای عوض کردن جو گفتم: این خلاف حقوق بشره. ازت به جرم لخت کردنم شکایت میکنم
از تو اشپزخونه با یه لیوان شیر برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت. ازش تشکر کردم و لیوان رو گرفتم. روبه روم نشست و گفت: برو شکایت کن ،فقط قبلش بگو که قبلا وقتی مست بودی روم بالا اوردی و منو مجبور کردی تو یه مهمونی جفتمونو لخت کنم تا گندتو پاک کنم!
تا خواست ادامشو بگه جلوشو گرفتم.
-یاااا. ادامه نده . یادم ننداز
با صدای بلند زد زیر خنده.
یکم از شیر رو خوردم. حس کردم تو معدم رعد و برق ایجاد شد. به زور بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
هر چی که خورده بودم و نخورده بودم بالا اوردم. از یه جایی به بعد هر چی بالا اوردم زرداب بود و خون.
هیونگ پشت در بود و هی صدام میکرد. کنار در دستشویی سر خوردم و اروم گفتم: خوبم ...نگران نباش...الان میام.
بلند شدم و در رو باز کردم. سرم گیج رفت و تو بغلش فرود اومدم. زیر بغلم رو گرفت و برد رو مبل نشوند. تلفنشو برداشت که زنگ بزنه که یه قطره اشک از چشمام پایین چکید . دستمو بالا بردم و التماس وار بهش گفتم: نکن هیونگ.
با دیدن قیافم گوشی رو گذاشت کنار و اومد کنارم نشست. دستشو کشید تو موهام و گفت:چی شده ؟ نمیخوای به هیونگت بگی؟
بغضم که تا حالا نگه داشته بودم ترکید و شروع کردم به گریه. حالا علاوه بر معدم قلبمم تیر میکشید.
-هیونگ اون خنجری که تو قلبمه ... میدونم که منو میکشه اما نمیتونم درش بیارم! هیونگ من ...کاش کیم تهیونگ نبودم!

Cαℓℓ συт му ηαмєTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon