LOST YOU

640 114 25
                                    


«تهیونگ»
دیدن تماسای از دست رفته تو این چند روز باعث نشد ترغیب شم تا گوشی رو روشن نگه دارم.
دوباره گوشی رو خاموش کردم و پیش  سه جین هیونگ تو هواپیما نشستم. تمایلی برای برگشتن به سئول نداشتم.
ججو برام محل فرار بود. تو سئول باید با تغییرات رو به رو میشدم  و من اینو دوست نداشتم.
سردردم دوباره شروع شده بود. به هیونگ اشاره کردم تا کیفمو بده . بلند شد و از جیب کیفم چشم بندمو در اورد و بهم داد. میدونست چی میخوام... مثل همیشه... سه جین هیونگ ... رفیق روزای سخت کیم تهیونگ .
چشم بند رو بستم و سعی کردم استراحت کنم. تو این 1 هفته خیلی خسته شده بودم. ضبطای پشت سر هم از یک طرف،بیخوابی و کابوسام ،و بحران حل نشدم با جیمین هیونگ از طرف دیگه بهم فشار اورده بود.

هر چند گذاشتن چشم بند زیاد کمکی به خواب رفتنم نکرد...
تو کل پرواز بیدار بودم و فکرم درگیر بود. چشم بند فقط باعث میشد برای یه مدت کوتاه   دنیا برام تاریک بشه  و از زیر بار نگاه های سوالی ادما خلاص بشم.
بلا فاصله بعد رسیدن به فرودگاه تو سئول رفتیم خوابگاه. دلم برای هیونگا تنگ شده بود.
حتی فرصت استراحتم نداشتم. ساعت 1 بعدازظهر برای فتو شوتینگ قرار داشتم.

-هیییی. اهل خوابگاه من اینجااااااام ....
نامجون هیونگ از اتاق اومد بیرون و با چشمای گشاد گفت:یاااا... کیم ته ته ... فکر کردم دیگه نمیای
-هیووونگ
با صدای بلند خندید ، اومد جلو بغلم کرد و وقتی ازم جدا شد گفت:
+پسر یک هفته نبودی خب، گوشیتم که خاموشه و حالتو از سه جین هیونگ میپرسیدیم.
-ببخشید هیونگ. میدونی که سرم خیلی شلوغ بود. وقت خوابیدنم نداشتم حتی.
+شوخی کردم. میدونم پسر. منیجر هیونگ گفت
-من میرم لباسمو عوض کنم و دوش بگیرم
+برو .منم میرم یه چیزی سفارش بدم دوتایی بخوریم
-آ.. فکر نکنم وقت کنم . بعدش باید برم فتوشوتینگ
+ته... به نظرم داری زیاده روی میکنی... اصلا حواست هست داری با خودت چیکار میکنی؟
-چیکار میکنم؟
همونطور که حرف میزدم به سمت اتاقم رفتم...
پشت سرم راه افتاد و  اومد تو اتاق : تهیونگ فکر نکن حالیم نیست... تو یه مرگیت هست. از این رفتارات معلومه. اینکه خودتو تو کار خفه کردی ...
-هیونگ من حالم خوبه. بعدم... من هنوز جوونم. پس تا فرصتش رو  دارم میخوام کار کنم.
یه اه حرصی از حرفام که واسه پیچوندش گفته بودم کشید و رفت بیرون.
رفتم حموم و یه دوش اب گرم گرفتم. نیاز داشتم خستگی هام رو تخلیه کنم.
بار مسئولیت رو شونه هام سنگینی میکرد و من انتخاب دیگه ای نداشتم.
جلوی اینه ایستادم. به وضوح وزن کم کرده بودم و صورتم اب رفته بود. دیگه خودمو نمیدیدم. حداقل نه اون ادمی که تو این چند ماه به خاطر جیمین عوض شده بود. شده بودم همون تهیونگ قبلی ...
همون سرما و همون ترس نه فقط توی چشمام بلکه توی کل وجودم رخنه کرده بود.
ته چهره ی خودم کیم تهیونگی رو میدیدم که 7 سال قبل دیده بودم.
اما اینبار جای وحشت از خودم به خود واقعیم لبخند زدم.
دیگه باهاش نمیجنگم ... تو این چند سال یاد گرفتم هر چقدر بیشتر باهاش بجنگی بیشتر تو رو میبلعه ... ادم نمیتونه از خودش فرار کنه.
من دیگه عاشق دردم شده بودم و بهش اجازه دادم منو با خودش به پایین ببره. میدونستم تهش سقوط میکنم اما بهش اجازه دادم منو نابود کنه .
جیمین فقط یه وقفه کوتاه بود تا یادم بره کیم و تو کدوم نقطه ایستادم ولی حالا که اونم به روال زندگی قبلیش برگشته منم باید به جایگاه قبلیم برگردم.
جایگاه یه گناهکار...
****
«جیمین»
4 تاییمون نشسته بودیم و داشتیم راجع به پوزیشن حرکت بعدی بحث میکردیم.
من دنبال یه ریتم سبک بودم ،هوسوکی پیچیده،ته مین و جونگینم یه حرکت سکسی
اون سه تا هنوز مشغول بحث بودن که من یاد اخرین مکالمم با کوکی افتادم...
(فلش بک)

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now