DO YOU THINK ABOUT US

406 70 14
                                    


«تهیونگ»
یک ماه دیگه هم گذشت و وضعیت روحی جیمین تغییر نکرده بود. همچنان کم حرف و گوشه گیر بود و تا حد امکان تو اتاق خودش رو حبس میکرد .
حتی توجه و عشق من باعث نمیشد کمی از اون حال در بیاد. دقیقا 40 روز بود که حتی نتونسته بودم ببوسمش چه برسه به...
نمیخواستم تحت فشار بزارمش و تو این حال خواسته ی نا به جایی ازش داشته باشم  اما نمیتونستم منکر گرسنگی بی پایانم برای لمس تنش بشم!
وضعیت مزخرفی بود . درسته که باید شرایط رو درک میکردم اما منم ادم بودم و به توجه نیاز داشتم.
برای یه عاشق خیلی سخته که مدت زیادی با معشوقش رابطه نداشته باشه .
یه روز که طبق معمول تو خودش بود تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون و یکم دور بزنم .
با صدای زنگ موبایل ماسکمو یکم پایین کشیدم تا بتونم راحت حرف بزنم .
دویون نونا بود .
+کجایی پسر؟
-دارم یکم دور میزنم
+حال جیمین چطوره؟
-مثل قبل،تغییری نکرده
+بهت که گفتم باید ببریش پیش یه روانشناس
-قبول نمیکنه نونا
+آه...درک میکنم. شرایط سختیه ،بگذریم تو ام زیاد بیرون نمون ممکنه کسی ببینتت! محافظ هم که همراهت نیست
-باشه نونا،تو نگران نباش
+خیلی خوب . من دیگه قطع میکنم فردا میبینمت
-باشه
بعد تموم شدن تماس راهمو به سمت کلاب همیشگیم تغییر دادم . وقتشه یکم همه ی این مشکلات رو فراموش کنم .

****
«جیمین»
با صدای کلید  و باز شدن در به ساعت نگاه کردم . 2 صبح بود و تهیونگ تازه برگشته بود .
وقتی بهش پیام دادم و پرسیدم کجاست گفت با دوستاش بیرونه و شب یکم دیر میاد .
بلند شدم تا برم ببینمش . دلم براش تنگ شده بود و میدونستم تو این مدت زیاد بهش توجه نکرده بودم .
از اتاق که رفتم بیرون دیدم تلو تلو میخوره و داره میره به سمت اتاق مهمون .
اسمشو با ناباوری صدا کردم که سرشو گرفت بالا .
با  چشمایی که دو دو میزد و  نیمه هوشیار بود یه خنده ی کوتاه کرد و گفت:جیمین شیییی! اوهَ... این افتخار رو مدیون چیم ... که از اتاقت اومدی بیرون؟
رفتم نزدیکش و دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم: هیسس! بابا خوابه . الان بیدارش میکنی! بریم اتاق خودمون
بردمش تو اتاق خودم و نشوندمش رو تخت .از شدت مستی رو تخت ولو شد .با ناراحتی گفتم : برای چی این همه مشروب خوردی؟
+ببخشید که...نگران دوست پسر درد سازت شدی
یه اه کشیدم و کنارش نشستم . اون جای دردساز بودن یه پسربچه ی 5 ساله بود که دنبال جلب توجه ِ.
دستمو کشیدم تو موهاش که لرز کرد و خودشو کشید عقب ،با تعجب گفتم :چت شده ته ؟
دستمو پس زد و گفت: برو بخواب جیمین
-چته تهیونگ؟ چرا اینطوری میکنی؟
خم شدم و خواستم چک کنم تب داره یا نه که با یه صدای نسبتا بلند گفت : بهت گفتم برو بخواب ،به من کاری نداشته باش .
دوباره دستمو پس زد .
محکم دستشو گرفتم و نگهش داشتم و با جدیت گفتم: با من اینطوری رفتار نکن! فقط بگو چه مرگته ؟
اخم و صورت درهمش کم کم تبدیل شد به غم و بعد اشک توی چشماش جمع شد.
با نگرانی گفتم: عزیزم تو چت شده؟ چرا مست کردی؟ ببینم نکنه ...نکنه بازم داری کابوس میبینی و به من نمیگی؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد و به سکوتش ادامه داد.
سرشو نوازش کردم و اروم پیشونیشو بوسیدم .
پسرک بیچاره ی من ...
بازم با سکوت دردشو از همه پنهان میکنه ...
بازم میخواد یه نفره به جنگ مشکلات بره!
-هیونگی ،میدونی که چقدر دوستت دارم دیگه؟ اگه به من نگی من نمیتونم ارومت کنم
دستشو گذاشت رو قلبش و اروم فشارش داد
دستشو برداشتم و روی سینشو،جایی که زیرش قلبی که برام میتپید بود، رو بوسیدم.
با یه صدا که انگار از ته چاه میومد گفت: دلم برات تنگ شده.
ناخوداگاه بغض گلومو گرفت.
به مظلوم ترین حالت ممکن نگاهم میکرد و معلوم بود با همه ی وجودش این جمله رو گفته!
دوباره خم شدم و این بار یه بوسه ی کوتاه گذاشتم رو لبش. وقتی سرمو بردم عقب با شرمندگی گفتم: متاسفم هیونگی... تو این مدت ... تو و پدر رو خیلی نگران کردم. حالم اینقدر بد بود که جفتتون رو فراموش کردم .
صورتمو نوازش کرد و با همون چشمای اشکی بهم زل زد.
-میدونم که چقدر خوددار بودی تا ازم چیزی نخوای ،دیگه لازم نیست ...منم بهت نیاز دارم  بیبی.
دستمو گذاشتم دو طرف بدنش و خم شدم روش. دلم برای گرما و حرارت تنش تنگ شده بود دستاشو از زیر پیراهنم رد کرد و کمرمو گرفت و به خودش چسبوند .
دستمو کشیدم رو صورتش و قبل از اینکه ببوسمش گفتم: خیلی دوستت دارم
و بعد لبامو گذاشتم رو دریچه ای که برام اکسیر زندگی بود!
****
«تهیونگ»
به جسم پسری که کنارم رو تخت خوابیده بود نگاه کردم .
فرشته ی زندگیم ...
مردی که برام مفهوم زندگی شد!
کسی که بهم نه تنها عشق رو یاد داد بلکه یاداوری کرد هنوز زندم .
اون کیم تهیونگی رو دوست داشت که حتی خود من ازش متنفر بودم !
و من چی بهش دادم؟
جز یه قلب نصف نیمه ... هیچی!
من یه روح بیمارم که با زندگی گذشته و ایندش درگیره !
من حتی جسم سالمی ندارم !
هنوز جرات نداشتم به کسی بگم اما شنواییم...
دچار مشکل شده بود ! گاهی برای چند ثانیه و گاهی برای چند دقیقه از دستش میدم اما طوری تظاهر میکنم که کسی چیزی نفهمه.
من سرشار از مشکلم و هرچقدر جیمین بگه با این قضیه مشکلی نداره این حس عذاب منو رها نمیکنه.
من هنوز همون تولد نحس بودم . چیزی عوض نشده بود جز اینکه حالا قلب و جسمم فقط متعلق به خودم نبود !
صاحب هردوش پارک جیمین بود.
و این به این معنی بود که نمیتونستم بدون اجازه ی اون از شرشون خلاص شم !
چیزی که بارها تو خواب و بیداری بهش فکر کرده بودم .
فکری که  برای کم کردن اثرش روی خودم و انجام ندادنش به اون  روی اوردم!LSDتمبرهای کارتونی     
هنوزم نمیدونم عاقبت رابطم با این زندگی اشفته چی میشه اما سعی میکنم با جیمین تا تهش برم...تا ته این جهنم!

****
«جونگکوک»
با ناراحتی رو به نونا گفتم: این وضع تا کی ادامه داره ؟ این چندمین باره! قراره تا کی از جیمین پنهانش کنیم؟ دیگه کم کم دارم فکر میکنم یه معتاد الکلیه!
کارش شده روزا موندن پیش جیمین ،شبا رفتن به کلاب و مست کردن و بیهوش شدن!
تا کی باید جمعش کنیم و به کسی چیزی نگیم؟
یه اه کشید و گفت: منم نمیدونم کوک ... ولی به نظرت میتونم کاری کنم؟ اون کیم تهیونگه! یه ادم معمولی نیست. نمیتونم ببرمش مرکز ترک الکل یا هر جای دیگه چون تیتر خبرگزاریا میشه،به جیمینم نمیتونم بگم چون هنوز وضعیت روحیش خوب نیست و تازه داره به روال عادی زندگی برمیگرده و این ممکنه باعث شه شرایطش بدترشه... جز من و تو کسی نیست که به تهیونگ کمک کنه.
همون لحظه در باز شد و دویونگ اومد تو و رو به دویون گفت: نونا میشه حرف بزنیم ؟
دویون یه باشه گفت و باهم  بیرون رفتن .
بعد رفتنشون تبلتمو برداشتم و شروع کردم به رسیدن به کارای خودم و تنظیم قرارها که موبایلم زنگ خورد
-جئون جونگکوک هستم ،بفرمایید
+سلام اقای جئون ،کیم سوهی هستم ...مدیر برنامه ی لی تانیا
-آ، سلام خانم کیم ،حالتون چطوره؟
+خوبم ممنونم . راستش باهاتون تماس گرفتم تا باهاتون چیزی رو هماهنگ کنم
-موضوع چیه ؟
+راستش تاییدیه ی ارتیستتون رو برای اعلام خبر جدایی نیاز داریم
-جدایی؟؟؟
+بله . امروز خانم لی به من گفتن اونا رسما بهم زدن  و از طرف کمپانی خبر رو اعلام کنم . منم برای اعلام به تایید اقای کیم نیاز دارم .
با شوکی که بهم وارد شد سکوت کردم ... باورم نمیشد درست زمانیکه فکرشو نمیکردم بهم زده باشن!
+اقای جئون هنوز پشت خط هستید؟
-آآآ... بل بله . متوجه شدم . من با اقای کیم حرف میزنم و بعد باهاتون تماس میگیرم .
+منتظر تماستون هستم
-خدانگهدار
بعد قطع کردن تماس ناخوداگاه یه پوزخند زدم .
خیلی دیره کیم سوکجین...
خیلی دیر...
وقتی همه چی سوخته ...
خیلی دیره که بخوای کاری بکنی!

یکم بعد وقتی حالم سرجاش اومد با جین تماس گرفتم
+جانم جونگکوک
-باهاتون تماس گرفتم تا بپرسم خبر جداییتون رو از طرف کمپانی تایید کنیم یا نه ؟
+پس بالاخره زنگ زد،چه عجب ! بعد یکماه خودش خسته شد... اره تایید کن .
-باشه .پس فعلا
+صبر کن کوک
-بفرمایید
+نمیخوای چیزی بگی؟
-چی باید بگم؟ مسلما نمیتونم بابت جداشدنتون تبریک بگم
+اره . اما خودت خوب میدونی برای کی این کارو کردم ؟!
-نه نمیدونم و نمیخوام بدونم . زندگی شخصی شما به من مربوط نیست
قبل از اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه تماس رو قطع کردم .
این سخت ترین بخشش بود. این جنگ تا دیروز برای یه مثلث بود و از امروز برای دو خط موازی که هیچوقت بهم نمیرسن!
****
«جیمین»
با خوشحالی مون لایت رو گرفتم تو بغلم و رو به دامپزشک گفتم: میتونم ببرمش ؟
دکتر یه لبخند بهم زد و گفت: البته . فقط فراموش نکن 3 ماه دیگه دوباره دختر کوچولو رو بیاری تا دوباره چک اپ بشه . مخصوصا اینکه نژادش مستعد دیابته.
-باشه حتما
با بستن قلادش گذاشتمش رو زمین و باهم از مطب دکتر رفتیم بیرون .
شماره ی تهیونگ رو گرفتم تا باهاش حرف بزنم و حالشو بپرسم . یک هفته بود که ندیده بودمش و اونم سخت درگیر کامبکش بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود .
-بله
+آآ... نونا تویی؟
-جیمینا...خوبی ؟
+ممنونم . تهیونگ کجاست ؟
یکم مکث کرد و بعد با من من گفت: تهیونگ... رفته ...رفت تو ...اتاق ضبط
مشکوک پرسیدم: سر ضبطه یعنی؟
-اره . اومد میگم بهت زنگ بزنه
بعد سریع گوشی رو قطع کرد . متعجب به گوشی تو دستم نگاه کردم .
از کی تاحالا نونا بدون حرف اضافه ای اونم با این عجله گوشی رو روی من قطع میکنه؟
یه چیزی عجیبه ! حتی تته پته و عجلش هم مشکوک بود .
ناخوداگاه نگران تهیونگ شدم .
سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ادرس کمپانی رو دادم .
امیدوارم اشتباه کرده باشم و اتفاق خاصی نیوفتاده باشه.

Cαℓℓ συт му ηαмєWo Geschichten leben. Entdecke jetzt