CINNAMON

285 57 7
                                    


«ویکتور»
با عجله از پله ها پایین رفتم تا در رو باز کنم . صدای بی امان زنگ در داشت میرفت رو اعصابم .
با باز کردن در و دیدن جیمین پشت در خشکم زد .
یه دسته گل بزرگ رو به سمتم گرفت و با لبخند گفت :« صبح به خیر اقای کیم !»
-جیمین...
یه نگاه به بالاتنه لختم و شورت پام انداخت و یه خنده ی کوتاه کرد .
+میدونم خیلی یهویی اومدم  ! اما میخواستم بابت رفتار چند روز قبلم عذرخواهی کنم .
دست گل رو ازش گرفتم و از جلوی در کنار رفتم تا بیاد داخل .
-خوش اومدی ... در واقع سوپرایزم کردی ، ادرس اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟
روی یکی از مبلا نشست و جواب داد :« وویونگ شی بهم داد . راستش کلی اصرار کردم تا قبول کنه نمیخوام مزاحم رئیسش شم »
گلا رو توی گلدون روی میز قرار دادم و گفتم:« این چه حرفیه ، مزاحم نیستی . خب ساعت 10 صبحه و من دیشب تا دیر وقت داشتم تدوین انجام میدادم واسه همین خوابیده بودم . چیزی میخوری برات بیارم ؟»
+یه قهوه لطفا
از جام بلند شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم صدای جیمین متوقفم کرد
+به نظرم قبلش یه چیزی تنت کن
با دستم زدم توی پیشونیم ...
-به کل یادم رفته بود ؛ ببخشید که با همچین صحنه ای مواجه شدی
خندید و جواب داد : اوه ! بیخیال . نیاز به عذرخواهی نیست .

****
«جیمین»
خب من به طرز عجیبی از دیدن بدن خوشفرم کوفتیش راضی بودم .
اما حس کردم اگه همینطور لخت جلوم بگرده ممکنه این عذرخواهی در مقابل حرکتی که ممکنه ازم سر بزنه بی معنی بشه !
کی میگه دید زدن اون همه عضله و اون تیکه گوشت بزرگ بین پاهاش سر صبح بده ؟!
اون جدا نمیتونه خودشو ببینه که با اون شرت و قیافه ی خوابالود چقدر سکسی به نظر میاد.
5  دقیقه بعد با یه شلوار و تیشرت برگشت .
آه ...
الهه های یونانی باید خیلی ناراحت باشن که این برهنگی زیبا زیر این حجم لباس پنهان شده!

****
بعد خوردن قهوه ویکتور به گلها نگاه کرد و با لبخند پرسید: « میتونم بپرسم اسم این گلهای زیبا چیه ؟»
-گل همیشه بهار
+معنی خاصی داره ؟
-البته ، همه ی گل ها معنی خاصی دارن
+خب ؟
-یعنی امیدوار و پیام اوره شادی ، میگن این گل با خودش روزای شاد رو میاره ، این گل ماه تولدمم هست،بهش ماری گلدم میگن
+این خیلی قشنگه
-درسته . خوشحالم خوشت اومده .
+جیمین من اون شب یکم زیاده روی کردم ، امیدوارم منو ببخشی و درک کنی ! من و دهیون تقریبا 2 ساله رسما باهمیم . یعنی بعد اون اتفاقا ...
یک سال و نیمه که من پذیرفتمش . اون فقط نامزدم نیست ، بهترین دوستمم هست .
نمیخوام دوباره براش ناراحتی ایجاد کنم . فقط به خاطر همینه ...

-دوباره ؟
یه لبخند محزون زد و جواب داد : « بعد از سانحه ی دو سال پیش من برای مدتی چیزی رو به خاطر نمیاوردم ، حتی اسمم رو ! دهیون بود که تو اون روزای سخت کنارم بود و منو به زندگی برگردوند »

حس کردم قلبم یکی در میون تپشاشو  جا انداخت ...
دقیقا دو سال پیش ...
خدایا این چه بازی که با من میکنی؟
من تازه داشتم باور میکردم اون تهیونگ نیست ...
این چطور ممکنه ؟

با صدایی که بخاطر نفس گیری پی در پی عوض شده بود پرسیدم :« سانحه ؟ مگه چه اتفاقی افتاد برات ؟»
+داستانش مفصله اما وقتی از جشن نامزدی من و دهیون برمیگشتیم یه تصادف وحشتناک کردیم . این جور که دکترا میگفتن ضربه ای که به سرم وارد شد باعث شد حافظم رو از دست بدم . حدود یکماه توی کما بودم »

-این ... این خیلی وحشتناکه
+درسته . وقتی بهوش اومدم و حتی مادرم رو نشناختم برام خیلی دردناک بود .
تو اون روزای تاریک دهیون چراغ من بود ...

****
با خارج شدن از خونه ی تهیونگ شماره ی دوستم جیهون رو گرفتم . کسی که قبلا هم راجع به تهیونگ کمک کرده بود .
-هیونگ ، حالت چطوره ؟
+...
- میدونم که همیشه ازت چیزای عجیب میخوام اما به کمکت نیاز دارم
+....
- میتونی از دوستات کمک بگیری تو امریکا ، سوابق یه نفر رو چک کنن ، میخوام ببینم تو سال 2017 همچین اتفاقی افتاده یا نه ؟
+...
-تو بهترینی
+...
- کیم ووهیونگ ! اسمش کیم ووهیونگه . تو سال 2017 ، اگوست 2107 یه سانحه ی رانندگی داشته  با نامزدش جانگ دهیون !
-چک کن همچین چیزی ثبت شده یا نه !؟
+...
- من منتظر تماستم

حس عجیبی دارم از اینکه دارم تو زندگی ووهیونگ فضولی میکنم اما یه جای این داستان میلنگه .
حس میکنم اونا یه چیزی رو مخفی میکنن.

****
«ویکتور»
-بسیار خب همه اماده این ؟
بچه ها با صدای بلند گفتن بله و  سوار اتوبوس شدن .
برای ضبط پلان بعدی قرار بود بریم پارک مرکزی نیویورک.
جیمین هم همراه بچه ها خواست سوار اتوبوس بشه که گفتم:« جیمین ، میخوای همراه ما بیای؟»
یه نگاه به من و دهیون انداخت و گفت:« مزاحمتون نمیشم، دوست دارم همراه بچه ها باشم »
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و گذاشتم همراه بچه ها بره .
وقتی توی ماشین نشستیم دهیون با ناراحتی گفت :« لزومی نداشت همراه ما بیاد»
همونطور که پشت اتوبوس حرکت میکردیم جواب دادم :« لزومی نداره اینقدر خشن باشی »
+ووهیونگ...
-قبلا هم شرایط جیمین رو بهت توضیح دادم، مثلا روانشناسی ! جای اینکه درکش کنی مثل یه دوست پسر حسود رفتار میکنی !
+من حق دارم که حسود باشم اقای کیم! برام مهم نیست چطور به نظر میام اما جیمین عاشق تو به نظر میاد
-میشه بس کنی ! اون عاشق من نیست
+تو بس کن ... شورشو در اوردی ، هی به خودم میگم فقط دلت براش میسوزه چیزی نیست اما تو ...
+خدایا ! حتی یه احمقم میتونه بفهمه تو هم بی میل نیستی
-خفه شو ! بهت اجازه نمیدم منو یه خائن جلوه بدی
+باشه ، من خفه میشم . تو هم به اردو و عشق و حالت برس!

حدود یک ساعت بعد جلوی پارک جنگلی بودیم .
جیمین به بچه ها کمک کرد تا یکی یکی از ماشین پیاده شن .
تو همین مدت کم و با وجود لهجه و زبان بدش تونسته بود دل بچه ها رو بدست بیاره .
حتی بهشون یاد داده بود بهش بگن هیونگ !
جیمین واقعا یه فرشته بود .
درسته من دهیون رو دوست داشتم اما داشت زیاده روی میکرد .
اون هیچوقت حد و حدود ها رو نشکسته بود و حتی بابت رفتار دفعه ی قبلش ازم عذرخواهی کرده بود .
دهیون حق نداشت ما رو قضاوت کنه .

****
«جیمین»
+کات ، همگی خسته نباشید
با صدای ویکتور بچه ها همراه اعضای تدارکات به سمت کاروان رفتن تا ناهار بخورن .
اینطور که معلوم بود میونه ی ویکتور و دهیون خوب نبود چون دهیون یه گوشه تنها نشسته بود و فقط داشت با گوشیش ور میرفت .
ویکتور با دیدن من که خیس از عرقم و نفس نفس میزنم از جاش بلند شد و بطری اب معدنیشو برام اورد
-ممنونم
+خواهش میکنم. خسته نباشی ، امروز عالی بودی
یه قلوپ از اب رو خوردم و جواب دادم:« این بچه ها با این سن کمشون طوری با عشق رقصو یاد میگیرن و حرکات رو دنبال میکنن که ناخوداگاه نمیتونی بد باشی »
+درسته ، اونا ...
دهیون-ویکتور!
با صدای دهیون حرفش نصفه موند و برگشت به سمتش ...
دهیون- بیا بریم ناهار عشقم
ویکتور یه اه طولانی و کلافه کشید و رو به من گفت :« لباستو عوض کن و حتما ناهارتو بخور»
-باشه
بعد به سمت دهیون رفت .
با رسیدن بهش دهیون بهم پوزخند زد و دستشو انداخت دور کمرش
اون با خودش چه فکری میکنه ؟؟
که زرنگه ؟
حتی یه احمق هم میتونه بفهمه از وجود من ترسیده و یه ریگی به کفشش هست !
همراه استایلیست وارد یکی از چادر ها شدم و لباسامو عوض کردم و تا  بعدش غذا بخورم.
با رسیدن جلوی کاروان غذا و دیدن دهیون و ویکتور که همو میبوسن حس کردم اشتهامو از دست دادم .
بیخیال غذا شدم و تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم .
همه مشغول خوردن بودن و بهترین موقعیت بود که یکم تنها باشم و از طبیعت پارک استفاده کنم .

****
«ویکتور»
دهیون- متاسفم که اون حرفا رو زدم
-فراموشش کن . فقط دیگه بهم شک نکن
دهیون-باشه
تیم تداراکات و بچه ها ناهارشونو خورده بودن و وقتش بود برگردیم به نیویورک .
جک مسئول شمارش بچه ها بعد مطمئن شدن از وجود همشون خواست سوار اتوبوس بشه که رو به من گفت:« اقای کیم، جیمین با شما میاد ؟»
با تعجب پرسیدم :« جیمین ؟ مگه همراه بچه ها نیست ؟»
جک- نه قربان . من فکر کردم با شماست
-یعنی چی ؟ من موقع ناهارم ندیدمش
دهیون- خب ، به موبایلش زنگ بزن ببین کجاست
سریع گوشیمو از جیبم در اوردم و شماره ی جیمین رو گرفتم .
با شنیدن صدای  گوشی از توی یکی از چادر ها یه نفس راحت کشیدم و گفتم :« فکر کنم تو اون چادره»
با رفتن درون چادر و دیدن گوشی که روی میز ارایش بود دوباره مضطرب شدم .
یعنی کجا رفته ؟
تک تک چادر ها رو چک کردیم اما خبری از جیمین نبود .
حتی دهیون هم نگران بود و همراه من و چند تا دیگه از بچه ها دنبالش میگشت و اسمشو صدا میزد .
اون جایی رو بلد نبود و زبانش ضعیف بود ...
اگه اتفاقی براش بیوفته !
حتی فکرش هم حالمو بد میکرد .
خدایاااا ، چرا فکرم اینقدر اشفته شده ؟
حتما به خاطر حس مسئولیت پذیری لعنتیمه !

****
بعد یک ساعت و نیم گشتن توی پارک بالاخره لوسی بهم زنگ زد و
گفت جیمین رو کنار یکی از درختا پیدا کرده.
با عجله به سمت لوکیشنی که لوسی فرستاده بود رفتیم .
با دیدن جیمین که روی زمین کنار یه درخت نشسته ،عرق کرده بود  و از درد چشماشو بسته بود حس کردم یه وزنه ی سنگین از توی قلبم سقوط کرد .

سریع کنارش زانو زدم
-جیم، چی شده ؟
لوسی جای جیمین جواب داد : پاش به ریشه ی درخت گیر کرد و مچش پاش در رفته .
-میتونی تکونش بدی؟
چشماشو باز کرد و با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود گفت:« ووهیونگ ...»
-چیزی نیست، باشه ؟ من اینجام
+فکر کردم تنهایی میمیرم
-هی ، فقط پات پیچ خورده ، اینقدر گندش نکن
دستشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد مثل یه پسر بچه ی بی پناه گریه کردن .
دستمو نوازش وار کشیدم روی کمرش
-چیزی نیست جیمینی... من اینجام
کاملا درکش میکردم .
اون اینجا گم شده بود و ضعیف بودنش مزید بر علت شده بود که حالش تا این حد بد بشه .
وقتی حس کردم حالش کمی بهتر شده و گریه هاش کمتر؛
دستمو انداختم زیر پاش و استایل براید بلندش کردم .
دهیون با دیدن این صحنه اخماش دوباره تو هم  رفت .
با بچه ها برگشتیم به سمت ماشین تا جیمین رو ببریم بیمارستان .
تمام مدتی که تو بغلم بود و زیر گردنم نفس میکشید
حس میکردم هوای بهاری پارک تبدیل به جهنم شده .
اما این فقط یه بخش از بدبختی من بود!
هم  باید نگران جیمین بودم هم نگران دهیون!
میدونستم دهیون بعد این ماجرا یه دعوای حسابی راه میندازه .

****
«جیمین»
با حس سوزش بدی توی پام اروم چشمامو باز کردم .
با دیدن فضای بیمارستان فهمیدم همه ی اتفاقایی که افتاد کاملا واقعی بود ...
این یعنی ویکتور واقعا منو ...
+میبینم تو این شرایطم میتونی لبخند بزنی
با صدای ویکتور وحشت زده سرمو چرخوندم به سمتش.
روی صندلی کنارم نشسته بود .
با دیدن قیافه ی ترسیدم لبخند زد و پرسید :«بهتری؟»
-اره ، متاسفم که دردسر درست کردم
از جاش بلند شد و از توی کیسه ی روی میز یه پاکت اب پرتقال در اورد و همونطور که بازش میکرد جواب داد :« اسیبی که به خودت زدی ، کارامونو 1 ماه عقب انداخت . دکتر گفت تا یکماه نباید برقصی! درسته جا انداختنش اما باید استراحت کنی »

+من ... خیلی بی فکری کردم .فقط میخواستم دور بزنم . نمیدونم چی شد که این اتفاق افتاد
ابمیوه رو به سمتم گرفت ...
-از این به بعد بدون اینکه بهم بگی حق نداری جایی بری ، مفهومه؟
خیلی جدی تو چشمام زل زد و منتظر نگاهم کرد ...
نمیتونستم درک کنم چرا اینقدر نگران شده ؟
فقط به خاطر پروژش؟

چون یک ماه کارش به تاخیر افتاد ؟
+نشنیدم جوابتو
-باشه
+باشه نه ، باید بگی بله قربان
-کیم ویکتوررررر!
+منتظرم
-این زیاده رویه
+زیاده روی اینه که من مجبور بودم بغلت کنم و یک کیلومتر تا پیش ماشین رو دستام نگهت دارم !
-من متاسفم
+این جواب مورد علاقم نیست ...
یه خنده ی کوتاه کردم و گفتم :« بله قربان »
یه لبخند مستطیلی زد و گفت:« افرین پسر کوچولوی من !»


و من حس کردم پرتاب شدم به سه سال قبل
کنار کیم تهیونگ ...



پ.ن : قصه ی پشت گل همیشه بهار چیه ؟ : )
از ماری گلد چی یادتونه؟

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now