EVENT

318 57 16
                                    


«جیمین»
لباسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . دو روزی میشد که با بچه ها تمرین میکردم و تو این مدت ویکتور رو ندیده بودم .
وقتی از وویونگ راجع بهش پرسیدم گفت : اقای کیم فقط روز ضبط میاد و ترجیح میده تو کارای پیش پا افتاده دخالت نکنه !
میخواستم باور کنم تهیونگه اما ...
اون بوسه بهم ثابت کرد اون نمیتونه تهیونگ من باشه .
تهیونگ من اینجوری نبود .
موقع بوسیدن میتونستی قلبشو حس کنی ، من صدای قلبش رو میشنیدم !
این مرد اما ...
بدون حسی منو توی بوسه همراهی کرد .
چشما و قلبش سرد و بی روح بودن .
اون نمیتونست تهیونگ من باشه میتونست ؟
با وجود اینکه مغزم وجودشو انکار میکرد قلبم هنوز میخواست ببینتش .
برام دردناک بود که به خاطر یه شباهت مسخره دارم اینطوری رفتار میکنم.
حس یه خائن رو داشتم که قلبشو به یه جسم باخته .
من حق ندارم مردمو فراموش کنم و فکرمو درگیر این ادم کنم.
ادمی که کمک کردن به این بچه ها رو یه کار پیش پا افتاده میدونه .

کیم ویکتور ، تو مردی که میشناختم نیستی .

*****

«ویکتور»
آروم از توش کشیدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم .
با لحن ازرده گفت:« چه مرگته ووهیونگ؟ از کی تاحالا وسط سکس به چیز دیگه ای فکر میکنی؟»
-پارک جیمین داره اذیتم میکنه
دستشو کشید روی سینه ی برهنم و پرسید : « منظورت چیه ؟ اتفاقی افتاده ؟»
-من تا حالا بهت دروغ نگفتم دهیون. از این به بعدم نمیگم ...
اون منو بوسید
روی تخت نیم خیز شد .
+چییییییییی؟
-اروم باش . به نظر حالش خوب نیست . احتمالا مشکل روحی داره چون منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود
+کی؟
-اسمش تهیونگ بود فکر کنم . اینا مهم نیست .
ببین ما قراره باهاش کار کنیم اگه به این دیوونه بازیاش جلوی بقیه ادامه بده اعتبار ما و کمپانیمون به خطر میوفته !
هر چند که حضورش انتخاب من نبوده !
+خب ؟ منظورت از اینا چیه ؟
-میشه ازت بخوام درمانش کنی ؟
+درمان ؟ زده به سرت ووهیونگ ؟
خودت خوب میدونی که تا بیمار خودش نخواد و سراغ من نیاد ،من نمیتونم کاری کنم.
-من میتونم از در دوستی باهاش وارد شم و سعی کنم متقاعدش کنم  بیاد پیشت
+میشه بیخیال این ادم شی ووهیونگ ؟
به ما ربطی نداره چه مشکلی داره .
-دلم میخواد کمکش کنم دهیون ...خیلی بیچاره به نظر میاد
+مطمئنی فقط میخوای کمکش کنی ؟
-منظورت چیه ؟ چی میخوای بگی ؟
+شاید چون بوسیدتت-
-بس کن . خودت خوب میدونی که چقدر دوستت دارم . من بهت خیانت نمیکنم
+دوستم داری مگه نه ؟
-بیشتر از هر چیزی
لبامو گذاشتم رو لباش و با اینکار سعی کردم بهش اطمینان بدم ترکش نمیکنم .
هر چند بعد اون بوسه خودمم مطمئن نیستم که دارم چیکار میکنم.
نمیتونم بفهمم چرا اینقدر دلم میخواد به جیمین کمک کنم .
اون لعنتی یه چیزی درونش داره که تو رو وادار میکنه خوب ببینیش.

****
«5 روز بعد »

-من حوصله ی اینکارو ندارم

خواستم از اتاق برم بیرون که وویونگ با عجله اومد کنارم و گفت : « خواهش میکنم قربان . خانم کیم الان مسافرتن . یکی باید باشه که تو مراسم مطبوعاتی شرکت کنه . برای شرکت ما خیلی مهمه که رئیس جوان شرکت اینکارو بکنه »
دهیون با لبخند گفت:« حق با وویونگه . تو باید جای مادر تو این مراسم شرکت کنی عزیزم »
-خوب تو چرا اینکارو نمیکنی؟ ناسلامتی توام پسرشی
یه لبخند مصنوعی زد و جواب داد :« منو قاطی اینکارا نکن . خودت خوب میدونی که من یه روانشناسم . روحیم مناسب این کار نیست»
-جدی که نمیگی؟ فکر میکنی من خوشم میاد اینکارو بکنم ؟
من عاشق عکاسی و کارگردانیم
+همه ی ما اینو میدونیم اقای ویکتور اما تو جدا از اینکه یه عکاس فوق العاده ای قبلا ثابت کردی یه مدیر خوبم هستی
-شما هنوزم دارید از قضیه ی جلسه با ژاپنی ها استفاده میکنید تا منو تحریک کنید .
وویونگ خندید و گفت:«شما بی نظیرید اقای کیم »
-خیلی خوب من دیگه میرم
دهیون-کجا ؟
-دیدن جیمین، باید متن سخنرانی رو باهاش هماهنگ کنم
دهیون سریع از جاش بلند شد و با نگرانی گفت:« میشه این کارو بسپاری به وویونگ ؟ لزومی نداره حتما تو اینکارو بکنی!»
جلوتر رفتم و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:« نگران نباش بیبی، میدونم برای چی ناراحتی اما لزومی نداره . اون اتفاق دیگه تکرار نمیشه »
+من بهت اعتماد دارم ... اما به اون ادم نه !
-من قلبی ندارم که بهش بدم
+چرا ؟
-چون قبلا دادمش به تو
یه لبخند از ته دل زد و همونطور که به سمت در میرفت گفت:« شب توی خونه میبینمت . تو مصاحبه موفق باشی عزیزم»

با رفتنش متن مصاحبه رو از وویونگ گرفتم و از شرکت زدم بیرون .
وقتشه بعد یک هفته با جیمین روبه روشم .

****
«راوی»

خانم!
زن با شنیدن صدای مضطرب دستیارش لیوان مشروبش رو روی میز گذاشت .
-چی شده ؟
+اوضاع زیاد خوب نیست . اقای کیم با دیدن جیمین تغییری نکردن
یه نفس اسوده کشید و لیوانش رو دوباره برداشت و یه قلوپ از واینش رو خورد و جواب داد:«عجله نکن .ما همین الانشم ذهنشو مشغول کردیم »
+چطور این حرفو میزنید خانم ؟ شما چیزی میدونید ؟
-مگه نگفتی به مصاحبه مطبوعاتی رفته ؟
+درسته
-ووهیونگی که من میشناسم ؛ اگه لازم بود خودشو میزد به مریضی که کارای شرکت رو انجام نده اما اینبار به راحتی قبولش کرده . به نظرت دلیلش چی میتونه باشه ؟
+جیمین ؟
-اون درگیرش شده
+من هنوزم درک نکردم . چرا جیمین ؟ چرا دهیون نه ؟
-دهیون خیلی جاه طلبه ! اون لایق ووهیونگ نیست .
اون دوستش داره چون بهش حس قدرت میده .
ووهیونگ بهش اهمیت میده و این چیزی که اون همیشه عاشقش بود .
دیده شدن !
+اما اونا همو دوست دارن
- اون متعلق به کس دیگس. کسی که برای اون جونشم میده .
پارک جیمین و ووهیونگ باید این مسیر رو طی کنن
در نهایت تصمیم با اونه!

+خب اگه فکر میکنید جیمین لایقشه چرا همه چیو بهش نمیگید ؟
-چون باید بهم ثابت کنه که درست فکر میکردم .
میخوام عاشق ووهیونگ بشه ! چیزی که الان هست ...
+من هنوزم گیجم
-عجله نکن وویونگ . من هردوشونو نجات میدم .
هم دهیون رو از این طمع نجات میدم هم ووهیونگ رو به نیمه واقعیش میرسونم
+اقای جانگ میتونه خیلی خطرناک باشه
-این چیزی که خواب شبام رو گرفته . اینکه دهیون اونقدر دیوونه شه که به ووهیونگ صدمه بزنه

****

«دهیون»
سانی با دیدن من که اقای پریستون رو ویزیت کردم وارد اتاق شد .
سانی-صبح به خیر اقای پریستون . امروز حالتون چطوره ؟
پریستون-خوبم سانی. با دیدن دهیون بهترم شدم .
اون با اومدنش حال منو خوب میکنه
لبخند زدم و جواب دادم :« حرف زدن با شما هم منو واقعا خوشحال میکنه . اینکه مثل یه پدر تجربه هاتونو در اختیارم میزارید»
پریستون- دکتر جانگ شما تنها دلیلی هستید که من اینجا دووم اوردم
سانی-دیگه داره حسودیم میشه . پس من چی ؟
اقای پریستون با صدای بلند خندید و بعد گفت:« سانی مثل اسمش خورشید اسایشگاهه»
سانی- امروز من خیلی خوش شانسم که شما ازم تعریف کردید

یکم دیگه با اقای پریستون حرف زدم و بعد با سانی ازش جدا شدیم.
همونطور که توی سالن راه میرفتیم سانی شروع کرد به حرف زدن :« این روزا روبه راه به نظر نمیای . میدونم که تو و ووهیونگ خیلی کم دعوا میکنید اما میتونم بپرسم چی شده ؟»
-مشکل خاصی نیست سان
سانی-بهم اعتماد نداری ؟
-معلومه که دارم. این چه حرفیه !
یه اه از ته دل کشیدم و ادامه دادم :« گاهی حس میکنم اینکه مادر منو به فرزندی گرفت بهترین اتفاق زندگیم نبوده »
سانی-بازم سر ووهیونگ بحثتون شد ؟
-اون پسر واقعیشه ! طبیعیه که زندگی اون براش مهم تر از من باشه
سانی- مشکل چیه ؟
-کابوسام داره واقعی میشه سان ...
گذشته بالاخره گشت و ووهیونگ رو پیدا کرد
ایستاد و با استرس گفت :« خدای من ! نگو که ... اون ... ؟»
-نه ! نه اونطوری. اما مهمون ناخوندمون میتونه از اون احتمالم بدتر باشه
سانی-مهمون ناخونده ؟
-پارک جیمین اومده نیویورک و حدس بزن کجاست ؟
بینگو ... تو کمپانی ما کار میکنه .
سانی-اما چطوری ؟ خدایا !
این خیلی ترسناکه !
اگه ووهیونگ بفهمه چی ؟
- و میخوای بیشتر سوپرایزت کنم ؟
سانی- دیگه چی از این عجیب تره ؟
-این که مادر اونو اورده
سانی-چـــــــــــی؟ اما برای چی ؟
اون خودش کسی بود که رابطه ی شما رو شکل داد .
چرا داره اینکارو میکنه ؟
-منم نمیدونم چه نقشه ای تو سرشه .
حس میکنم داره بازیم میده . اون لعنتی داره دیوونم میکنه .
سانی- میخوای چیکار کنی دهیون؟ اگه ووهیونگ همه چی رو بفهمه چی ؟
-دلم میخواست واقعیت رو بهش بگم اما میدونم که از دستش میدم
سانی- نقشه ای داری ؟
- اگه اون میخواد بازی کنه چرا من توش شرکت نکنم .
ووهیونگ رو بهش نمیدم . چیزی که مال منه ، مال من باقی میمونه!
سانی- حواست باشه دهیون. این خیلی خطرناکه . تو که نمیخوای به ووهیونگ صدمه بزنی ؟
-تنها چیزی که میخوام نگه داشتنشه ... نگران نباش
به زودی از اینجا میبرمش .
سانی-واقعا؟ کجا ؟
-مقصد یه رازه سان . من دستاشو میگیرم و میرم یه جایی که دست کیم سئوهیونگ بهمون نرسه
سانی- میدونی که من میتونی رو کمک من حساب کنی؟
-میدونم . تو همیشه بهترین و نزدیک ترین دوست من بودی
سانی- تو کسی هستی که لایق گرفتن دستای کیم ووهیونگی !

****
«ویکتور»
با نشستن کنارش سعی کردم خونسرد باشم و حضورشو نادیده بگیرم .
اونم داشت متن مصاحبه رو میخوند.
جیمین-میشه یه سوال بپرسم ؟
بدون اینکه نگاهمو از متن بردارم جواب دادم:« بپرس»
جیمین- چرا  در مورد گرایش من سوال مطرح کردن ؟
و چرا جواب من باید این باشه :« زندگی گذشته من مال گذشتس؟!»
من از اینکه راجع به زندگیم با تهیونگ سوال بشه خجالت نمیکشم.
-راستش موضوع خجالت تو نیست . ما نمیخوایم دست خبرگزاری ها سوژه بدیم . ما با وجود گذشته و گرایش تو انتخابت کردیم پس جای تردیدی نیست که ما حامی توییم . رسانه ها میتونن از کوچیک ترین حرف تو داستانی رو بسازن که تو مغزت نمیگنجه .
پس لطفا شرایط رو درک کن !

جیمین- کیم تهیونگ هیچوقت از مرکز دید رسانه ها دور نبوده ، اونا منو و زندگیم رو امروز زیر و رو میکنن
با کنجکاوی برگشتم سمتش و پرسیدم :« دوست پسرت ادم معروفی بوده ؟»
یه قلوپ از قهوه ی توی دستش خورد و گفت :« ستاره راک گروه گلدن لایت ، کیم تهیونگ . متولد 29 دسامبر 1995 دگو . کسی نبود که وجود اون و گروه لایت رو تحسین نکنه . یه ایدل فوق العاده که الگوی خیلی از جوونا بوده... البته تا قبل از اینکه دوست پسر من بشه و گرایشش رو رسانه ها بٌلد کنن. اونا هر چیزی که براش باارزش بود رو ازش گرفتن ... »
-خب بعدش چی شد ؟ جدا شدین ؟
یه نفس عمیق کشید و اب دهنشو به سختی قورت داد ، به نظر میومد میخواست بغضشو قورت بده .
جیمین- ترکم کرد ... خودکشی کرد !
از شدت تعجب و ناراحتی ناخوداگاه آه کشیدم .
-متاسفم جیمین. نمیدونستم ...
جیمین-مهم نیست . من این داستان رو زندگی کردم پس تعریف کردنش درد کمتری داره .
حس عجیبی داشتم . این داستان اونقدر روم تاثیر گذاشته بود که متن رو فراموش کرده بودم .
حتی فکر از دست دادن کسی که عاشقشی میتونه روحت رو ازرده کنه چه برسه اینکه خودشو بکشه ...
جیمین باید خیلی قوی باشه که تو این دو سال با این غم کنار اومده .
جیمین- میخوای عکسشو ببینی ؟
با صدای جیمین رشته ی افکارم پاره شد و به سمتش برگشتم .
-عکس کی ؟
جیمین-تهیونگم
-اگه ناراحتت نمیکنه
جیمین-بک گوشیمه
با روشن کردن گوشیش و دیدن تصویر پسر مقابلم حس کردم
خون درون رگهام یخ بست ...
این که ...
این امکان نداره ...





«مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت »



















Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now