I LOVE YOU

453 67 2
                                    


«تهیونگ»
یه مسیر پر از مانع ...
یه کابوس ناتموم ...
خوشبینانه ترین حالت اینه بگم من زندگی سختی داشتم اما واقع بینانش اینه که زندگی منو زیر پاهاش له کرده.
من  انتخاب شدم تا عجیب ترین و ناگوار ترین اتفاقاتی که یه انسان میتونه تجربه کنه ،رو از نزدیک لمس کنه .
میخواستم به همه چیز خوش بین باشم ...
میخواستم بگم با جیمین از پس اینم برمیایم اما ...
ادم نمیتونه خودش رو گول بزنه !
ته وجودم ،همون قسمت مربوط به لی تهیونگ ،میدونست این قصه پایان خوبی نداره !
هرچی بیشتر میخواستم خودمو گول بزنم بیشتر کسی از درونم فریاد میزد ،تو یه احمقی ...
این همه اتفاق افتاده و تو هنوز امیدواری روزی،روشنایی رو ببینی؟
تو اگه جای خدا بودی چیکار میکردی؟
مهره ی سوخته ای مثل کیم تهیونگ رو نگه میداشتی؟
معلومه که نه !
من همون سربازیم که مستحق حذف شدن از بازیه!
با این حال جلوی جیمین زیاد حرف نمیزدم . نمیخواستم از مکنونات شوم درونیم باخبر بشه و بترسه .
این ناامیدی و سیاهی تا عمق وجودم ریشه دوونده بود و من نمیخواستم مثل یه پیچک سمی دور جیمین بپیچه و اونو هم درگیر کنه .
به خواسته ی سه جین هیونگ بعد دو هفته برگشتیم سئول چون جامون تو ججو لو رفته بود و ممکن بهمون حمله بشه .
بعد برگشت به قبرستون سئول هم یک هفته بود که همو ندیده بودیم . من خونه ی شخصی که هیونگ برام اجاره کرده بود موندم و جیمین خونه ی خودش.
از اونجایی که فنا از جای من باخبر نبودن خطر خاصی منو تهدید نمیکرد اما برای جیمین یه محافظ گذاشته بودن چون هر لحظه امکان داشت بهش حمله بشه !
مضحک ترش این بود که کسی که به صراحت اعلام کرده تمایل جنسی به قول خودشون عجیب داره منم ولی اونی که باید تاوان پس بده پارک جیمینه!
روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم به همه ی این تلخ کامیا فکر میکردم ...
هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه میگرفتم چرا ؟!
تصمیم گرفتم به جیمین زنگ بزنم و ازش بخوام که بیاد اینجا. هرچند ریسکی بود اما قلبم برای دیدنش مثل پرنده ی  تو قفس خودشو به در و دیوار میکوبید .
با اولین بوق جواب داد.
+جانم هیونگی
-بیبی؟ حالت خوبه ؟
با شنیدن لحن خستش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود...
که خوبه ؟!
+اره...تو چطوری ؟
-اوهوم...مطمئنی خوبی جیمین؟ صدات یه جوریه
+چیزی نیست...از دلتنگیه
-منم دلم تنگ شده ...میای اینجا؟
+سه جین هیونگ اجازه میده ؟
-به تخمم نیست اگه اجازه نده...دیگه دارم رد میدم ...بهت نیاز دارم !
+اروم باش ته ...اون هر کاری میکنه برای جفتمونه.
-برام اصلا مهم نیست...میای یا نه؟
+نق نقو شدی کیم تهیونگ ...باشه ...یکم دیگه اونجام
-منتظرتم
بعد قطع کردن تماس اولین کاری که کردم باز کردن نیور بود. جیمین فکر میکنه زرنگه اما نه اونقدر که بتونه منو گول بزنه !
فهمیدن این که یه اتفاقی افتاده زیاد سخت نبود اما چی؟
چی بود که جیمین مثلا میخواست پنهان کنه ؟
با دیدن یکی از تیترا مکث کردم .
دلم میخواست یه خبر فیک مثل بقیه خبرای روزنامه نگارای زرد باشه اما...
با باز کردن ویدیو و دیدن ادمایی که دورش جمع شدن و دارن بهش فحش میدن و سعی دارن بزننش حس کردم قلبم ایستاد .
خدایا....
شما ....
چجوری تونستن ؟ اینا اسم خودشونم گذاشتن انسان؟
اگه محافظ نمیرسید و از بین جمعیت نجاتش نمیداد اون کثافتا میخواستن تا کجا پیش برن ؟
با عصبانیت لیوان اب رو برداشتم و تا ته سر کشیدم تا اتیش درونم خاموش شه ولی انگار نفت ریخته بودم روش نه تنها خشمم کم نمیشد بلکه هر لحظه ممکن بود منفجر شم .
با تموم شدن ویدیو گوشی رو پرت کردم که  خورد به دیوار روبه روم و با صدای بدی افتاد روی زمین .
لعنتیییییییییییی!
صدای فریادم تا ته حنجرم رو خراش داد.
من یه اشغال بی خاصیتم....یه اشغالللللللللللللللل...
من حتی نمیتونم از کسی که دوستش دارم محافظت کنم . من حتی نمیتونم از خودم محافظت کنم !
با گرم شدن ناگهانی دستم سرمو به سمتش گرفتم ...
با دیدن لیوان که توی دستم خورد شده بود و خونی که ازم میرفت
یه پوزخند به وضعیت اسفبار خودم زدم .
من خیلی بیچارم ...
اونقدر بیچاره که با حماقتام فقط دارم نگرانش میکنم و شرایط رو سخت تر.
بلند شدم و با همون تیکه های فرو رفته شیشه تو دستم وارد اشپزخونه شدم . دستمو بردم توی سینک و تیکه های شیشه رو از توش در اورم . هیچ دردی حس نمیکردم .
یا بهتر بگم حسگرای درد من سالها پیش از بین رفته بود ...
این زخمای جسمی چیزی نبود که اذیتم کنه .
میدونستم نباید به زخمم اب بزنم اما انگار میخواستم خودمو مجازات کنم . شیر اب رو باز کردم و گذاشتم اب با شدت بریزه روش تا خون بیشتری از دست بدم ...
وقتی حس کردم خونریزی داره کم میشه شیر رو بستم و به سمت کابینت جعبه ی کمک های اولیه رفتم . درش اوردم تا قبل از اومدن جیمین زخم رو ببندم ...نمیخواستم جلب توجه کنم !
ذاتا هم نیاز نبود وقتی بدبختیای بزرگ تر داشتیم که باهاش سر و کله بزنیم!
در جعبه رو باز کردم و باند رو دراوردم تا دور دستم بپیچم که با دیدن ظرف نمک روی کابینت نیشم باز شد ... یه پوزخند به خودم زدم و زمزمه کردم :وقتشه بابت دردای جیمین مجازات شی تهیونگ شی!

****
«جیمین»
بالاخره بعد دوبار کوبیدن و 10 بار زنگ زدن در رو باز کرد . با دیدن چهره ی زرد و بی حالش بغضمو قورت دادم و همونجا جلوی در محکم بغلش کردم . اونم دستشو دورم حلقه کرد و منو یکم از زمین بلند کرد و کشید داخل و با پاش در رو هل داد تا بسته شه .
زیر گوشم رو بوسید و گفت:حالت خوبه قلبم ؟
به طبعیت ازش شقیقشو بوسیدم و جواب دادم :الان که تو یه هواییم اره !
+دلم برای بوی تنت تنگ شده بود
-منم برای بغلای اینجوری احمقانه و طولانیت!
همونطور که بغلش بودم دستاشو برد زیر باسنم و بیشتر منو کشید بالا ،منم سریع پاهامو دور کمرش حلقه کردم و اجازه دادم منو حمل کنه .
روی یکی از مبلا نشست و با تکیه بهش سرشو از تو گردنم بیرون اورد و با چشمای نگران پرسید: بهت که صدمه نزدن ؟ ها ؟ جاییت اسیب دیده ؟
سرمو با خجالت انداختم پایین و پرسیدم : میدونستی؟
اخماش رفت تو هم .
+نباید بهم دروغ بگی!
-نمیخواستم نگرانت کنم
+اینجوری بیشتر نگران میشم جیمین
-ببخشید
+صدمه دیدی؟ بلند شو از روم...لباستو در بیار بدنتو چک کنم .
خواست بلند شه که جلوشو گرفتم و گفتم:لازم نیست ته ...به مسیح قسم راست میگم... صدمه ندیدم !

تو چشمام نگاه کرد و پرسید:به جون من قسم بخور!
اروم زدم تو گوشش و با لحن جدی گفتم:دیگه نگو ...جون تو مگه الکیه!؟ جون تو مال منه ! من سر چیزی که مال خودمه قمار نمیکنم .
+جیمینننن
-تهیونگگگگگ...گفتم خوبم یعنی خوبم
بعد برای عوض کردن جو گفتم:ولی تو اگه میخوای منو لخت ببینی دنبال بهانه نگرد .
پوزخند زد و بعد دستشو تو موهام فرو برد ، با لحنی که میخواست ثابت کنه من بهش تعلق دارم جواب داد:لازم نیست،من سر چیزایی که مال منن قمار نمیکنم.
با شنیدن جمله ی خودم که بهم برش گردوند زدم زیر خنده و گفتم:شیطون شدی!
چیزی نگفت و با لبخند به لبای من که به خنده باز شده بودن نگاه کرد و زمزمه کرد: چقدر دوستشون دارم !
متعجب پرسیدم:چی رو؟
+لباتو ...
وقتی که به خنده باز میشن ،چشمات بسته میشه...
بعد کنار چشمای بستت چندتا خط میوفته ...
و بعدش گونه هات میان بالا... یه تصویر خاص که فقط من میتونم ببینم !
وقتی همشون صورت زیبای تورو کنار هم مثل یه رویای شیرین میکنن...
به این نتیجه میرسم دوستشون دارم !
آه...
حالا که فکر میکنم میبینم ،تمام جزئیات صورتتو دوست دارم ...
حتی این خال روی گونه ی چپت رو !
چجوری اینقدر یه لب و دهن ...یه دماغ فسقلی...با یه چشم کوچولو که موقع خنده محو میشه پرستیدنیه ؟
چجوری خدایان تورو اینقدر زیبا افریدن؟
یا نکنه تو اصلا انسان نیستی جیمین؟
تو یه الهه یا فرشته نیستی؟
نکنه تو اِروسی(رب النوع عشق) ؟

حس یه دختر نوجوون که وقتی دوست پسرش ازش تعریف میکنه رو داشتم . صورتم از خجالت صورتی شده بود و فضای دورم به شدت برام گرم بود .
اروم زدم رو سینش و گفتم:یااا...دلبریتو تمومش کن کیم تهیونگ !
صورتشو اورد جلو و یه بوسه ی کوتاه گذاشت روی گونم و گفت: خجالت کشیدن به پسر شیطون من که وقتی باهمیم تقریبا هرشب کمرمو به فاک میده نمیاد!
چشمامو ریز کردم و گفتم:ببین...من میخوام پسر خوبی باشم خودت نمیزاری !
خندید و دوباره گونمو بوسید.
+باشه بیبی...من تسلیمم!
دستشو از روی گونم برداشتم  و گذاشتم روی قفسه ی سینم، درست جایی که قلبم قرار داشت .
-حسش میکنی؟ داره برای تو خودشو محکم به دیوارای دورش میکوبه...حصار دورشو وقتی تو کنارشی تقریبا به نابودی میکشونه...فقط برای تو اینجوری میتپه ...
+دوستت دارم
-ته!!! این مال من بود
+تو و من نداریم !
-دوستت دارم
دست دیگش که از مبل اویزون بود رو گرفتم تا ببوسمش ، با حس زبریش تعجب کردم ، سرمو انداختم پایین تا نگاهش کنم که با دیدن بانداژ دورش با تعجب و ترس پرسیدم:این چیه تهیونگ؟
دستشو سریع از دستم کشید بیرون گفت:چیزی نیست عزیزم . حواسم نبود بریدمش.
دوباره دستشو گرفتم و گفتم:چجوری؟ خیلی بده ؟ بزار ببینمش!
خواستم بانداژ رو باز کنم که گفت:لازم نیست جیمین. گفتم که چیزی نیست ،یه زخم سطحیه!
از تو بغلش بیرون اومدم و جلوش ایستادم و با جدیت گفتم:بلند شو !
+جیمین
-خوشم نمیاد دوباره تکرارش کنم
با ناراحتی بلند شد .
-دنبالم بیا
وارد اشپزخونه شدم و بردمش و نشوندمش روی یکی از صندلیا. با دیدن جعبه ی کمک های اولیه  و لکه های خون روی سینک فهمیدم زخم تازست .
جعبه رو برداشتم و با قیچی بانداژ رو پاره کردم ...
با دیدن کف دستش که پوشیده از ماده ی سفید رنگ بود با وحشت پرسیدم: این چیه تهیونگ؟
جوابمو نداد.
داد کشیدم:پرسیدم این چیه تهیونننننگ؟
+نمک
-چی...؟نمک...؟ چرا روی زخمت نمک ریختی؟ چیـ....کار میکنی ته ؟
یه اه از ته دلم کشیدم و از توی جعبه یه بسته گاز استریل در اوردم و شروع کردم به پاک کردن نمکای روی زخم ...
-چرا اینکارو کردی؟ میخوای خودتو مجازات کنی؟ اینجوری ؟
جوابم سکوت محض بود.
-اره سکوت کن
-برام بهتره که دلایل مزخرفتو نشنوم
-نمیبخشمت...
-شنیدی؟ برای هر صدمه ای که به خودت بزنی نمیبخشمت ...
-مگه بهت نگفته بودم روح و جسمت برای منه ؟
-با اجازه کی بهش صدمه زدی؟
-چطور تونستی به دستایی که همیشه دستای منو بغل میکنه اسیب برسونی ؟

بعد پاک کردن کامل دستش از نمک، ضدعفونی کننده رو باز کردم و زخمشو شستم . همونطور که بسته ی بانداژ جدید رو باز میکردم تا دور دستش بپیچم اشکام میریخت روی گونه هام .
با دست تمیزش اشکمو پاک کرد و با صدایی که معلوم از بغض دو رگه شده جواب داد:متاسفم جیمین...فقط میخواستم درد بکشم ...
یکم درد جسمی ...
این در مقابل درد روحی که تو میکشی هیچی نبود ...
اما بی فایده بود ...
حتی اینهمه نمک هم باعث نشد درد رو حس کنم ...
فقط یه سوزش کوتاه بود...
من خیلی  وقته درد رو حس نمیکنم ...
اما بازم متاسفم ...
متاسفم که با بی عقلیم نگرانت کردم !
اخرین گره رو زدم و بلند شدم جلوش ایستادم و سرشو گرفتم تو بغلم .
دستشو دور کمرم حلقه کرد و با هق هق گفت: قلبم درد میگیره وقتی گریه میکنی...
اروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:دیگه منو با خودت امتحان نکن ! من سر تو میتونم با خودتم بیرحم شم !
****
«تهیونگ»
با استرس گوشی رو نزدیک خودم نگه داشتم .
نمیدونستم کار درستی کردم یا نه ... اما به قول جیمین بالاخره یه روزی باید باهاش روبه رو میشدم .
پیدا کردن شمارش اونقدرا هم سخت نبود...
نه وقتی که یه دوست پسر دیوونه ی پیگیر داری که برای فهمیدن جیک و پوک زندگیت رفته سراغش و پیداش کرده و باهاش حرف زده !
وقتی اولین بار این موضوع رو برام تعریف کرد در واقع سعی کردم ازش عصبانی باشم اما بعد یادم اومد اگه اینکارو نمیکرد شاید الان کنار هم نبودیم .
از اون روزا چند ماه گذشته و حالا میخوام این بار من برم سراغش ...
دیگه نمیخوام منو ببخشه فقط میخوام این عقده سرش وا شه و جفتمون باهاش روبه روشیم .
همون دیواری که لی جه هوان رو از لی تهیونگ جدا میکنه !
با قطع شدن بوق و شنیدن صداش برای یه لحظه نفسم قطع شد.
+بله ؟
این منصفانه نبود...
قلبم تند میزد ...
اون خونسرد گفت بله و من پرتاب شدم به 10 سال قبل...
اون جه هوان بود... جه هیونگ من!
-هیونگـ....
با شنیدن صدام به نظر شوک شد چون چند ثانیه سکوت محض شد...
-هیونگـ....منم...تهیونگ
هنوز م جواب نداده بود...سکوت کرده بود ...
-میدونم که دوست نداری صدامو بشنوی اما لطفا قطع نکن !
بازم یه سکوت کشنده ...
انگار زنگ زده بودم به یه اپراتور و داشتم یه تماس یک طرفه رو ادامه میدادم ...
-جه هوانی هیونگ...باید ببینمت
بالاخره سکوت رو شکست و با نفرتی که حتی از پشت تلفن هم میتونستم توی صداش حس کنم جواب داد:ولی من نمیخوام !
-فقط یه بار...این اخرین باره هیونگ...بعدش قسم میخورم دیگه هرگز منو نبینی.
مکث کرد . انگار حرفم تحریکش کرده بود.
+باشه ... زمان و جاشو بهت خبر میدم
و بعد بدون حرف اضافه ای قطع کرد .
آه کشیدم و به تلفن خاموش توی دستم نگاه کردم . فکر کردم حرف زدن باهاش سخت ترین کاره اما حالا که به از نزدیک دیدنش فکر میکنم بیشتر دچار دلهره و اضطراب میشم .
تنها امیدم اینه که به قول جیمین گذر زمان به نفع من عمل کرده باشه و نفرتش نسبت بهم کم شده باشه .
هر چقدرم بخوایم انکارش کنیم این واقعیت که ما هم خونیم عوض نمیشه .
این که قلب احمق من هنوزم که هنوزه امیدواره هیونگش رو دوباره داشته باشه .
رویای تهیونگ 15 ساله و جه هوان 18 ساله !

Cαℓℓ συт му ηαмєOnde histórias criam vida. Descubra agora