WITHOUT ME

532 89 14
                                    


«جیمین»
+یاااا پارک جیمین ، 3 روزه خودتو تو خونه زندانی کردی که چی؟ فکر کردی حالیم نیست یه چیزی شده؟ مرخصی و خستگی بهانست... تو هیچوقت از رقص خسته نمیشدی!
-اوما بزار تو حال خودم باشم . من خوبم
+راستشو بگو با ته دعوات شده؟
یه لبخند ناخوداگاه از حرف مادر اومد رو لبم . حتی اونم فکر میکنه مودم وابسته به تهیونگه! خیلی وقیحانست بعد اتفاقای چند روز پیش هنوزم با شنیدن اسمش لبخند میزنم اما ...
انگار قلبم از یه قفس ازاد شده بود ...
دیگه کسی و چیزی برای انکار نبود ...
هم من و هم قلبم جفتمون میدونستیم من عاشق ته شدم !
+زده به سرت پسرم؟ چرا لبخند میزنی؟
با حرفش به خودم اومدم و گفتم : متاسفم ،حواسم پرت شد.
-من میدونم دردت چیه پسر کوچولو
با تعجب و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و پرسیدم: منظورت چیه اوما؟!
رفتم کنارش رو کاناپه نشستم و منتظر نگاهش کردم.
یه لبخند زد و دستشو فرو برد تو موهام و نوازشش کرد و گفت : مادرا میتونین از تو چشمای بچه هاشون بفهمن چشونه. منم خیلی وقته میدونم مشکل پسر یکی یدونم چیه ،همش منتظر بودم خودش بیاد بهم بگه ! اما مثل اینکه انتظارم بیهوده بود و قرار نیست خودت بگی ،پس منم مجبورم به روت بیارم.
-چی...چیو به ... به روم بیاری؟
+اینکه عاشق شدی
-مامان ...!
اروم زد رو پاهاش که سرمو بزارم روش درست مثل بچگیام که هر وقت میخواستم از نگاهش فرار کنم و براش چیزی رو تعریف کنم .
سرمو گذاشتم رو پاش و رو کاناپه دراز کشیدم . شروع کرد به نوازش کردن موهام و حرف زدن:
+جیمیناا... نمیشه ازش فرار کنی عزیزم
-اما... نمیشه اوما. نمیخوام از دستش بدم
+از کجا میدونی احساسات صادقانتو قبول نمیکنه؟
-من...
بغض گلومو گرفت و نتونستم ادامه بدم  ...
+وقتی من عاشق پدرت شدم یه دختر جوون بودم با کلی ترس و نگرانی، اون خوشتیپ ترین پسر دانشکده بود و با دخترای زیادی دوست بود. میترسیدم وقتی بهش بگم ازش خوشم اومده بخواد بازیم بده یا احساساتم رو رد کنه  اما یه روز دلمو زدم به دریا و با خودم گفتم اگه صداقتم رو پذیرفت که اونو خوشبخت ترین مرد رو زمین میکنم اگرم نه میرم و پشت سرم رو نگاه نمیکنم.
-خب بعدش چی شد؟
+یه روز مونده به فارغ التحصیلی رفتم و همه چیو بهش گفتم . اولش تعجب کرد ... بعد بهم گفت از شجاعتم خوشش اومده و احتیاج به زمان داره و دوست داره باهام قرار بزاره و منو بیشتر بشناسه. در واقع اولش ناراحت شدم اما بعدش بهش حق دادم. باید منو میشناخت تا بتونه عاشقم شه ... من صادقانه عاشقش بودم و جواب صداقتمم گرفتم.

اشکام راهشونو پیدا کرده بودن و داشتم بیصدا گریه میکردم.
-موضوع من فرق میکنه اوما. اون با من فرق میکنه... میترسم صداقتم باعث شه واسه همیشه از دستش بدم. ترجیح میدم از دور نگاهش کنم تا اینکه شاهد تنفرش باشم.
+جیمین... چرا فکر میکنی دوستت نداره؟  بعدشم تا ابد میخوای از دور نگاهش کنی؟ نمیترسی یکی دیگه شجاع باشه و قلبشو بدست بیاره؟ نمیترسی تا اخر عمرت حسرتشو بخوری؟
-نمیدونم ... شاید حق با تو باشه اما من هنوز شجاعت به زبون اوردنشو ندارم. من حتی در مقابل تو خجالت میکشم که بهت بگم اون کیه...!
+نیازی به خجالت نیست،اونم جلوی مادرت. میدونم که عاشق کی شدی. میدونم که حس میکنی شاید اشتباه باشه اما به نظر من به خودت یه شانس بده.
ما یه بار زندگی میکنیم عزیزم،پس باید از هر ثانیش به درستی استفاده کنیم. اگه بهت این شانس داده شده پس قدرشو بدون. همه ی ادما قرار نیست مسیر یکسانی رو طی کنن... اگه تجربیات تو متفاوته شاید دلیلش اینه که انتخاب شدی !
ازش خجالت نکش پسرم،عشق خجالت نداره... حتی اگه بر اساس هنجارای جامعه نباشه بازم عشقِ!
-میشه باورم کنه؟
+شاید یه شانسی باشه.
-من... من خیلی دوستش دارم اوما،اونقدر که گاهی از خودم میترسم.  تا حالا کسی رو اینجوری دوست نداشتم. قبلا اتفاقات زیادی رو تجربه کردم اما حاضرم قسم بخورم حسم نسبت به اون با همه  متفاوته. من ...
اروم روی موهامو بوسید و گفت: میدونم عزیزِ مادر. میدونم... عشق یه همچین حس عجیبیه! یه جور گم شدن تو خودت و پیدا شدن توی اونه! برو به تهیونگ بگو که چقدر دوستش داری!
سریع بلند شدم و با تعجب پرسیدم :  اما من که نگفتم اون کیه،از کجا فهمیدی؟
یه لبخند درخشان زد و دستشو کشید رو صورتم و گفت: بهت که گفتم من همه چیو از نگاهت میفهم. چشمای تو در مقابل تهیونگ مثل یه آینست که احساسات صاحبشو داد میزنه .نگران نباش . من کنارتم
محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم: متاسفم که زودتر بهت نگفتم اومااا... میترسیدم ازم ناراحت شی ... میترسیدم نپذیریش .
+میفهمم پسرم. اما تو پسر یکی یه دونه ی منی. درد تو درد منه! نمیتونم ببینم داری از عشق میسوزی و کاری نکنم.
ازش جدا شدم و سپاس گزار نگاهش کردم. ازش ممنون بودم که خودش فهمیده ،از اینکه حمایتم کرده،از اینکه مرهم دردم شده!
یکم گذشت بلند شد و به سمت اتاقش رفت و بعد با یه کلید برگشت.
سوالی نگاهش کردم.
کلید رو گذاشت کف دستم و گفت: کلید سوئیت بالائه که مال خودته . گذاشته بودیم وقتی ازدواج کردی به عنوان هدیه بهت بدیم اما خب انگار تقدیر اینه که الان به دردت بخوره.
-مامان... منظورت چیه؟
+همین الان زنگ بزن به تهیونگ و شام دعوتش کن اینجا. بعدم برو بالا و خونه رو مرتب کن چون مبلس. منم یه غذای خوب براتون درست میکنم.وقتی اومد  ببرش بالا و باهاش حرف بزن و بهش بگو دوسش داری... سوپرایزش کن!
-سویانگ شی....
+میدونم میدونم،من مادر فوق العاده ایم
بوسیدمش و گفتم: البته که هستی اما ...
+دیگه اما بی اما... هر یه روزی که بدون گفتن احساسات بگذره بعدا تبدیل میشه به حسرت و پشیمونی . یالا... یالا پارک جیمین! زنگ بزن و دعوتش کن.
یه باشه گفتم و رفتم تو اتاقم تا گوشیمو بردارم و بهش زنگ بزنم. هنوز تردید داشتم اما همش حرفای مامان تو سرم تکرار میشد...
بالاخره کلنجار با خودم رو کنار گذاشتم و شمارشو گرفتم.

****
«تهیونگ»
با صدای زنگ موبایلم وسط تمرین سریع عذرخواهی کردم و از هیونگا فاصله گرفتم تا جواب بدم.
-بله؟
+تهیونگ شی
-آآآ... هیونگ تویی؟
+اره. حالت چطوره؟
-خوبم هیونگ. کاری داشتی که زنگ زدی؟
+اوهوم. میخواستم شام دعوتت کنم اینجا
-هیونگ تو که ...
پرید وسط حرفم و گفت: میدونم که زیاد راحت نیستی اما چون اوما خواست نتونستم چیزی بگم. تو که خوب میدونی چقدر حساسه!
یکم مکث کردم. درسته از جیمین فراری بودم اما نمیتونستم نسبت به اوما بی تفاوت باشم.
-باشه. سعی میکنم خودمو برسونم. البته فکر کنم دیر وقت بشه چون سر تمرینم
+مشکلی نیست ما منتظرت میمونیم
-کاری نداری؟
+نه نه... ببخشید که بدموقع زنگ زدم. میبینمت
-میبینمت
تماس رو قطع کردم و به سمت رختکن رفتم. نیاز به ریکاوری داشتم. دیدن دوباره ی جیمین اونم بعد اتفاقاتی که اخرین بار بینمون افتاد یکم برام سخته.
هنوزم وقتی یاد بغل کردنم از پشت و بوسش روی بدنم میوفتم قلبم اتیش میگیره.
شاید اون بی قصد و غرض و از روی صمیمیت گذشتمون این کارو کرده باشه اما من دیگه اون تهیونگ سابق نیستم که بی تفاوت ازش بگذرم.
مخصوصا اینکه اون دوست پسر داره و من ممنوعه ترین حالت ممکن رو تجربه میکنم...
حتی اگه ته مین نبود بازم نمیشد که بشه...
گذشته ی من مثل یه سایه دنبالمه!
اون پاکه و من حق ندارم به لجن بکشمش. اون پارک جیمین و من کیم تهیونگ...
اون پسر خونواده ی پارکه و من  کیَم؟
حتی نمیتونم به زبون بیارمش ... اینقدر از خودم و چیزی که هستم بیزارم که نمیتونم به زبون بیارمش .
کاش یه شانسی داشتم تا خودمو عوض کنم !
دست و صورتمو شستم و از تو اینه به خودم نگاه کردم. یه پسر 23 ساله با رویاهایی که ندارتشون و تاریکی که وجودشو گرفته.
هنوز درگیر خودم بودم که در باز شد و جین هیونگ اومد تو. با دیدنم گفت: ته خوبی؟ رنگت پریده... اتفاق بدی افتاده؟
-نه هیونگ. یکم خستم. میشه برم استراحت؟
+اره حتما، تو برو .من به پسرا میگم . ضبط پارت تو رو فردا انجام میدیم.
-باشه . ممنونم
از رختکن خارج شدم و به سمت اسانسور رفتم. باید یکم استراحت میکردم. وارد اسانسور شدم . اینبار از تو اینه اسانسور به خودم نگاه کردم. حق با هیونگ بود ،رنگم پریده بود و گودی زیر چشمام نشون میداد وضعیت خوبی ندارم. همچنان منتظر بودم به طبقه ی 16 برسم که یهو احساس کردم سرم گیج میره و دیدم تار میشه. اروم گوشه ی دیوار سر خوردم تا یهو سقوط نکنم.
چشمامو بستم تا یکم حالم بهتر شه که حس کردم لبم گرم شد. سریع چشمامو باز کردم و دستمو کشیدم رو لبم که دیدم خونه... از تو اینه نگاه کردم و دیدم که از دماغم داره خون میاد.
سرمو بالا گرفتم تا خون بند بیاد که همون لحظه در اسانسور باز شد. بلند شدم و از اسانسور خارج شدم تا کسی منو نبینه.
کارت سوئیت رو زدم و وارد خونه شدم و به سمت دستشویی رفتم. این خون دماغ دیگه سر و کلش از کجا پیدا شد؟

****
«جیمین»
یه بار دیگه به خونه نگاه کردم که سرتاسر پر از شمع و گل بود. کلی برای درست کردنش زحمت کشیده بودم. میخواستم یه شب به یاد موندنی براش بسازم. میدونستم اوضاع بینمون گنگ بود اما میخواستم به روشن ترین شکل ممکن قلبمو بهش بدم!
میخواستم قلبمو بهش بدم و درداشو ازش بگیرم. میخواستم تکیه گاهش باشم همونطور که تکیه گاهم بود.
میخواستم همه ی اون چیزی باشم که اون لایقشه! خوشبختی!
زنگ موبایلم منو به خودم اورد. مامان بود که خبر داد تهیونگ اومده. سریع از خونه اومدم بیرون تا برم طبقه پایین. چند ثانیه قبل از اینکه ته در اسانسور رو باز کنه و ازش خارج بشه رسیدم جلوی در و اوما در رو باز کرد.

ته با تعجب به من که بیرون وایساده بودم نگاه کرد و گفت: سلام... تو چرا بیرونی؟
یه لبخند از ته دل به قیافه ی متعجبِ دوست داشتنیش زدم و گفتم: خوش اومدی هیونگی! همینطوری اومدم استقبالت .
اومد جلو و از کنارم رد شد و اوما رو بوسید و بغل کرد. مشغول احوالپرسی با پدر بود و من محو همه ی زیبایی که تو وجودش بود.
از نظر من اون زیبا ترین مرد دنیا بود. چشمای شکلاتیش،بینی کشیدش ،لبای صورتیش و حتی خال خوشگل روی لبش،از همه مهم تر قلبش... همش برای من قابل ستایش بود. اون همزمان صورت یه فرشته و یه شیطان رو داشت!
اون تهیونگ من بود. من تنها مردی بودم که باهاش حموم کرده بودم،تنها مردی که باهاش غروب افتابو تماشا کرده بود،تنها مردی که اغوششو با همه ی وجود حس کرده بود. اون صاحب تمام من بود.
وارد خونه شدیم. هنوز محو تماشاش بودم و از حرفای مادر  و پدرم چیزی نمیفهمیدم.
بالاخره مادرم داد زد: پارک جیمینننننن!
نگاهمو از ته برداشتم و متعجب به مادر نگاه کردم.
-چرا داد میزنی اوما؟
+حواست کجاست پسرم. گفتم تا من شام رو حاضر کنم برو و خونه جدیدتو به تهیونگ نشون بده.
یه باشه گفتم و رو به ته ته گفتم: بیا بریم.
بلند شد و همراهم از خونه اومد بیرون. به جای اسانسور از پله ها استفاده کردیم. کارت رو کشیدم و قبل از اینکه در رو باز کنم پشت ته ایستادم و چشماشو گرفتم.
با تعجب گفت: چیکار میکنی جیمین؟!
کنار گوشش زمزمه کردم:بهم اعتماد کن و یکم صبر کن.
در رو با پام هل دادم و ته رو با بدنم به سمت جلو هدایت کردم . وارد که کشیدم با پشت پام در رو بستم و ته رو بردم وسط سالن که پر از گلبرگای رز سیاه بود و شمع های روشن.
دستمو از رو چشماش برداشتم و زیر گوشش زمزمه کردم:  خوش اومدی عشقم!

«جیمین»
(فلش بک)
خشکم زده بود و منتظر بیدار شدن از این کابوس بودم . یه پوزخند صدا دار زد و گفت: زبونت بند اومد؟ چیزی نداری که بگی؟
جیمین من هم قلبم و هم مغزم از کار افتاد وقتی متوجهش شدم...
عشقم،زندگیم،بهترین دوستم ؛بهم خیانت کرد. نمیدونم با جسمش اما مطمئنم با روحش اینکارو کرد!
-ته مین... من ... کلمات مفهومی نداره. هرچی بخوام بگم توجیح به نظر میاد؛اما ... اما قسم میخورم دست خودم نبود. من احمق حتی به خودم اعتراف نکردم.حرفای تو مثله یه سیلی تو صورتم بود برای روبه رویی... نمیدونم.
کیفم از دستم افتاد و با بیچارگی نشستم رو زمین. دستمو بردم تو موهام و از شدت بدبختی کشیدمشون و گفتم : یعنی عاشقش شدم؟؟
به ته مین نگاه کردم. اشکاش مثل ابر بهاری از گونه هاش پایین میریختن و من از شدت شرم و درموندگی نمیدونستم چیکار کنم.
-ته مین ،تو خودت معنی دوست داشتن رو میدونی... نمیتونی ازش خلاص شی... نمیدونی
کی درگیرش شدی! من توش موندم . نمیدونم باید چیکار کنم،هیچی نمیدونم،هیچی!!!!
+بیا ادامش ندیم...  درستش اینه که بزارم بری... ولی... جیمیناا،لطفا از بعد امروز مثل یه غریبه شو! که نمیشناسمت...
که صمیمیتی وجود نداره،اینجوری برای جفتمون بهتره.
-من... خیلی زیاد متاسفم!
+من سر حرفم برای درمان مادرت هستم. فکراتو بکن و بهم بگو تا کاراشو شروع کنیم.
-لازم نیست بیشتر از این شرمندم کنی،خودم یه کاریش میکنم.
+این برای تو نیست . برای خودمه و احساسم. دلم میخواد اینکارو براش بکنم.
سکوت کردم. در واقع چیزی نداشتم که بگم. سرمو انداختم پایین و گفتم: بابت همه ی کارایی که برام کردی ازت ممنونم.
سرمو بالا اوردم که دیدم نیست.
یه اه از ته دلم کشیدم... اتفاق دور از ذهنی نبود اما غیرمنتظره بود. یهو و بدون هیچ خشونتی باهام تموم کرده بود.
پیش خودم و وجدانم شرمنده بودم. میدونستم اشتباه کردم و جبرانی براش  نبود.
اروم بلند شدم و از رختکن زدم بیرون . باید یکم با خودم خلوت میکردم. یه چند روزی با خودم تنها میشدم و  قلبم و مغزم رو اماده ی پذیرش مهمون جدید میکردم.
شایدم صاحب خونه ی جدید .
****
(حال)
«تهیونگ»
از شدت شوک صدا کردنش چشمام قد یه توپ شده بود. عشقم؟؟ پارک جیمین این کار رو برای من کرده؟ من عشقشم ؟
تو رویا هم همچین چیزی رو نمیدیدم ... رویا؟؟ اصلا رویاست؟ شایدم یه کابوسه که منتظرمه!
-جی...مینا... تو چیکار کردی؟
+خوشت اومد؟
کل خونه با گلبرگ و شمع تزئین شده بود. خیلی رویایی و قشنگ بود اما درکش برام سخت بود .
-چرا؟
برگشتم سمتش و گفتم: چرا اینکارو کردی؟
با حرفم  تمام خوشحالی و ستاره های توی چشماش خاموش شد. سعی کرد خونسرد باشه و یه لبخند تلخ زد.
+میخواستم سوپرایزت کنم. اینا برای توئه.
با تلخی که خودم ازش متعجب بودم گفتم: برای من؟ به چه مناسبت؟ حواست هست داری چیکار میکنی جیمین شی؟ دوتا دوتا بُر میزنی؟
یه پوزخند برای حسن ختام بی رحمیم زدم و  منتظر نگاهش کردم.
چشماش تار شد و معلوم بود بغض کرده . برای یه لحظه از خودم بدم اومد اما چاره ای نداشتم.
+ما از هم جدا شدیم... چون یکی دیگه رو دوست دارم .
-ههه... مبارکه . حالا کی هست عشق جدیدت؟
+ته... ،اومد جلو دستمو گرفت و ادامه داد، باهام شوخی میکنی نه؟ داری اینکارو میکنی که به زبون بیارمش اره ؟
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: منظورت رو نمیفهمم هیونگ
همه ی چشمش مثل یه تیکه یخ سرد شد و یه قدم عقب رفت. با بغض گفت: برای کدوم گناه مجازاتم میکنی؟ میدونی که ...
میدونی که عاشقتم ...
تهیونگ من عاشقتم ! من به خاطر تو اینجام. همش به خاطر توئه...
دستمو اوردم بالا تا جلوی ادامه دادنش رو بگیرم.
- نمیخوام بدونم و بشنوم. پیش خودت چه فکری کردی؟ من بهت میگم هیونگ،بعد تو یه جور دیگه بهم نگاه کردی؟ واقعا راجع به من چی فکر کردی؟ من گی نیستم جیمین شی!

وسط همون گلبرگا سقوط کرد و با همون اشکایی که از چشماش میریخت گفت: من اینقدر عوضی نیستم. من هیچوقت طور بدی نگاهت نکردم...من فقط... فقط نمیدونم از کی اما عاشقت شدم...
-این خزعبلات رو تحویل من نده باشه؟؟ از اولشم باید میفهمیدم نزدیکی بیش از حد به یه گی عاقبت نداره .
+ته ... اینجوری نگو... یعنی هیچ ارزشی برات ندارم؟ نمیتونی یه شانس کوچیکم بهم بدی؟
باورم نمیشد این جیمین باشه که خودشو اینقدر جلو من کوچیک کرده  باشه.
-ارزش؟ من فقط بهت به چشم یه هیونگ نگاه کردم نه بیشتر .
پشت کردم تا برم ،تا  بیشتر کوچیک شدنش رو نبینم که مچ پام رو گرفت و نگهم داشت.
+داری دروغ میگی، نمیدونم چرا اینکارو باهامون میکنی... اما تو تهیونگ من نیستی . تهیونگ من اینقدر بیرحم نیست... تهیونگ من قلبمو دیده،قلبشو دیدم. ته اینکارو نکن .
بغضمو قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: تو اینکارو نکن جیمین هیونگ، جفتمونو نابود نکن!
دستش شل شد و از پام جدا شد. قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون. درد کشیدنش باعث درد کشیدن خودم میشد اما راهی برام نزاشته بود .
باقی مونده ی جسمم رو تکون دادم و به سمت در رفتم. دستم رو دستگیره بود که صدای هق هق جیمین رو شنیدم. سرم گیج میرفت و گوشم سوت میکشید. تحملش رو نداشتم .در رو باز کردم و از خونه اومدم بیرون . همین که در رو بستم جلوی در سر خوردم . صدای گریه ی جیمین رو شنیدم و خودمو هزاران بار لعنت کردم.
حتی قدرت نداشتم رو پاهام بایستم . همین که سرمو اوردم بالا دیدم تار شد و صورتم گرم .
دستمو کشیدم رو صورتم که دیدم دوباره خون دماغ شدم .
به سختی بلند شدم. نمیخواستم اینجا از هوش برم و دردسر بیشتری درست کنم. به سختی سوار اسانسور شدم . تو اینه اسانسور به خودم نگاه کردم . صورت و لبم خونی بود. رنگم پریده بود و به سختی نفس میکشیدم.
از خونه که بیرون رفتم . سر خیابون اصلی سوار تاکسی شدم و ادرس خونه ی سئو جون هیونگ رو دادم . بعدم نفهمیدم کی از هوش رفتم.

Cαℓℓ συт му ηαмєDonde viven las historias. Descúbrelo ahora