LOSE YOU TO LOVE ME

300 55 0
                                    


«دهیون»
از شدت سردرد روی پاهام بند نبودم اما تنها جایی که اینروزا ارومم میکرد همین باره لعنتی بود .
با دیدن بارمن مورد علاقم با لحن کشیده ای که ناشی از عدم تعادلم بود رو بهش گفتم :« هی اسکات چطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوری بیبی؟»
اسکات که به این رفتار من عادت داشت خندید و گفت :« من که خوبم دکتر ولی تو اینطور به نظر نمیای »
یه شات رو سریع سر کشیدم و با خنده ای مستانه جواب دادم :« واوو ... حتی بارمن گی بار مورد علاقمم فهمیده حالم بده ولی اون نه !»
اسکات- چیزی شده ؟ ویکتور کجاست ؟
دستشو گرفتم و همونطور که نوازشش میکردم با عجز بهش نگاه کردم
-تو خیلی خوشگلی میدونستی ؟
اسکات- هی عوضی! من خوشگلم اما نه به اندازه ی نامزد کره ایت ! پس با من لاس نزن
هنوز جمله ی بعدی از دهنم در نیومده بود که یه مرد صندلی کناریمو در حالی که تلو تلو میخورد عقب کشید و سعی کرد روش بشینه .
رو به اسکات با لحنی کثیف گفت :« هی بیبی بوی ... یه شات جین بهم میدی ؟ هر چند با دیدن اون *** * لعنتیت همین الانم مستم »
اسکات بدون اینکه به حرفاش توجه کنه یه شات جین جلوش قرار داد و دوباره روبه روی من قرار گرفت .
اسکات- باهاش حرف زدی ؟ مشکل چیه ؟ شما که عاشق هم بودید !
دستمو تو دستش قفل کردم و به چشمای از تعجب گرد شدش توجه نکردم .
- میخواستم بگذرم ازت ولی خودت نمیزاری
اسکات – هی دهیون چه مرگته ؟ میشه دستمو ول کنی ؟
سعی کرد دستشو از دستم بکشه بیرون که اجازه ندادم و محکم کشیدمش جلو و لبامو عجول روی لباش قرار دادم .
هنوز طعم لب پایینیش رو حس نکرده بودم که یه نفر منو عقب کشید و با مشت کوبید تو صورتم .
با پرت شدنم روی زمین حس کردم تمام دنیا داره دوره سرم میچرخه .
به زور روی پاهام ایستادم و به عوضی که با مشت زد تو صورتم نگاه کردم ...
همون مرد مستی بود که کنارم نشسته بود .
با تمسخر گفت :« تا حالا نشده کسی به چیزی که مال جیمزه دست درازی کنه ! وقتی بهش گفتم بیبی بوی باید میفهمیدی مال منه جوجه اسیایی !»
با شنیدن لفظ نژادپرستانه ی جوجه اسیایی کنترلمو از دست دادم و بهش حمله کردم .
شدت ضربات من در مقابل ضربات محکم اون مثل کوبیدن میخ به سنگ بود .
حس کردم امروز قراره تو یه گی بار و با ضربات مشت یه مرد سیاه پوست 100 برابر درشت تر از خودم بمیرم .
تنها کاری که تونستم بکنم گرفتن سرم بود تا ضربه ها بهش  نخورن .
چشمامو از درد بسته بودم و منتظر ضربه ی بعدیش تو شکمم بودم که دیگه چیزی حس نکردم .
به نظر ضربه ها تموم شده بودن .
با خودم فکر کردم حتما مردم و الان روحم داره جسد بی جونم رو نگاه میکنه و براش بابت این مرگ مفتضحانه تاسف میخوره ...
اما این فکر زیاد دووم نیاورد وقتی صدای جیغ و  زد و خوردی رو دوباره شنیدم .
چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که با اون مرد درگیر شده و پا به پاش داره میزنتش حس کردم نجات پیدا کردم و بعد با خیال راحت از هوش رفتم .

****
«راوی»
لباساشو عوض کرده بود و زخماشو تمیز کرده بود و حالا توی تختش خوابونده بودش .
رویای تموم زندگیش حالا  تو خونه ی اون خوابیده بود ...
کنار اون !
و اون کسی بود که نجاتش داده بود.
اولش قصد نداشت دخالت کنه ...
نمیخواست حالا حالا ها خودش رو نشون بده اما بعد با دیدن وضعیتشی که توش بود دلش طاقت نیاورد .
اون عوضی به قصد کشت داشت کتکش میزد و همه فقط دورش جمع شده بودن ، هیچ کس حتی پا پیش نمیزاشت تا کمکش کنه .
اروم خم شد و روی لبای ورم کردشو بوسید و گفت :« متاسفم ! باید مراقبت میبودم ... اینا همش تقصی منه ! نباید تنهات میزاشتم ... نباید میدادمت دست اون ویکتور بی لیاقت »
خواست عقب بکشه که دستی روی گردنش قرار گرفت و نگهش داشت .
با تعجب به چشمای باز دهیون نگاه کرد .
فکر نمیکرد بیدار باشه .
دهیون یه لبخند غمگین زد و پرسید :« پس تو بودی ؟ فرشته ی نجاتم ؟ »
حقیقتا به تته پته افتاده بود و نمیدونست چی بگه تا رفتارشو توجیح کنه .
-من... خب ... اتفاقی از اونجا رد میشدم که دیدمتون قربان
+تو عاشق منی ؟
- اقای جانگ !
+ پس تمام مدت عاشقم بودی؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی ؟
خودش رو برخلاف میل قلبیش از حصار دستاش خلاص کرد و جواب داد : « چون من اجازه ندارم عاشق رئیسم شم »
+تو همین الانشم رئیست رو بوسیدی
-خب فکر کردم... فکر کردم خوابید
دهیون نتونست مانع پوزخند زدنش بشه .
- اگه عاشقمی باید بهم ثابت کنی
+چطوری ؟
بدون اینکه لحظه ای تامل کنه دستش رو کشید و اون رو بوسید .
دستاش روی دکمه ی شلوار پسر رفت و با ناله ی ریزی که از بین لبای پسر ازاد شد فهمید همین الانشم اجازه ی هرکاری رو که بخواد داره !

****
«تهیونگ»
با وحشت چشمامو باز کردم و با دهن خشک شده به بطری اب اشاره کردم .
دکتر با دیدن این حالتم سریع یک لیوان اب دستم داد  و پرسید :« خوبی تهیونگ ؟»
یه قلوپ اب خوردم و بعد با خستگی و وحشت جواب دادم:« این خیلی ترسناکه ... حس میکنم خودم نیستم ... من دیدمش ... ما داشتیم همو تو یه اتاق ... نه تو یه جا شبیه استودیو میبوسیدیم ... من باهاش ... من حتی تک تک لحظات سکسمون رو دیدم . »
دکتر روی مبل روبه روم نشست و با ارامش توضیح داد :« خب کاملا طبیعیه تو این روش همچین حسی رو تجربه کنی . مرور زمان و کنار هم چیدن خاطرات مغزت درست عین تیکه های پازل این وحشت و ترس رو کمتر میکنه . نگران نباش ....
من میتونم یه خبر خوب هم بهت بدم ! »
-خبر خوب ؟
+اهوم. خب اولش که اومده بودی پیشم عملا ناامید بودم از درمانت . تو داروهایی رو مصرف میکردی که برای سرکوب کردن اعصاب سمپاتیک بودن . حتی خاطره ای هم نداشتی تا بازگردانیش کنیم ... و ترسناک تر از همه خانواده ای داشتی که بهت دروغ گفته بودن و تو رو تو یه حباب دروغی حبس کرده بودن
اما الان ... ما داریم با روش هیپنوتیزم و یه سری داروها خاطراتت رو برمیگردونیم .
من خیلی برات خوشحالم !
تو خیلی قوی و جنگجو بودی که تنهایی اومدی پیشم و داری برای درمانت مبارزه میکنی .
-خب چون  من یه دلیل محکم دارم
لبخند زد و گفت :« بی شک عشق مادر و محرک تمام هستیه »
- به نظرتون تا دو ماه دیگه اماده میشم ؟
+مگه دوماه دیگه چه خبره قهرمان ؟
- تولدشه ... میخوام بهش هدیه بدم ! میخوام تهیونگ رو بهش هدیه بدم !
+دلتنگی داره ازت یه جنگنده میسازه ها
- جیمین همه چیزی که میخوام ... دلتنگی بهانست !

****
میدونستم وارد شدن به خونش اونم بدون اجازش کار درستی نیست اما فقط میخواستم یه پیش زمینه اماده کنم تا باهاش حرف بزنم .
یه شام خوب درست کنم و مثل گذشته ها یکم مشروب بخوریم و بعد بهش بگم من همه چی رو میدونم .
میدونم و برخلاف تصورشون ازشون متنفر نیستم و میخوام سعی کنم ببخشمشون ...
میخوام اون و مادرم رو کنار خودم نگه دارم !
میخوام با جیمین ؛ مادر و دهیون یه خانواده باشیم .
کیسه ی خرید رو تو اشپزخونه گذاشتم ؛ و بعد به سمت اتاق رفتم .
در اتاق خواب رو باز کردم تا لباسمو عوض کنم که با دیدن صحنه ی مقابلم خشکم زد.
دهیون و یه مرد که صورتش رو نمیدیدم برهنه توی تخت خوابیده بودن .
حس میکردم زمان متوقف شده !
اگه میگفتن الان شبه باور میکردم اما اگه میگفتن یه روزی دهیون بهم خیانت میکنه...
هرگز!
دهیون مثل یه کتاب شعر عاشقانه بود که هر صفحش پر از اسم من بود و این برام غیر قابل باور بود .
قلبم درد گرفته بود و اشک توی چشمام جمع شده بود .
درسته که خودمم بهش یه جورایی بهش پشت کرده بودم اما هیچ وقت فکرشو نمیکردم اون به هیمن راحتی ازم بگذره .
درست مثل بچه ای شده بودم که نمیخواست والدینشو با کسی قسمت کنه !
دهیون برای من فقط نامزدم نبود ...
پدر ، مادر ، برادر ، رفیق ...
برای من یه اسم بود با کلی معنی !
حس غرق شدن داشتم . از طرفی خودمم مقصر میدونستم ...
من این کارو باهاش کرده بودم نه ؟
من اون رو به اینجا رسوندم !
دکتر جانگی که همیشه به مریضاش میگفت خیانت روح رو الوده میکنه حالا خودش ...
عقب گرد کردم از اتاق خارج شم که با برخورد بدنم به در ، در اتاق به دیوار کوبیده شد .
با صدای کوبیده شدن در دهیون از خواب پرید .
از جاش نیم خیز شد و سعی کرد موقعیت رو درک کنه .
با دیدن من از تخت خارج شد و با دو اومد سمتم .
بدون این که حتی یه کلمه بگم بهش نگاه کردم .
دستمو گرفت و نگهم داشت و سعی کرد موقعیت رو توجیح کنه .
+ووهیونگ ... قسم میخورم توضیح میدم ... عزیزم ... بهم گوش کن
دستشو جدا کردم و با خونسردی که خودمم ازش متعجب بودم گفتم :« من ازت توضیح نخواستم »
+ولی من میخوام توضیح بدم .... چون دوستت دارم ... چون نمیخوام از دستت بدم
-تو همین الانشم منو از دست دادی
+ووهیونگ ...
-ترجیح میدم به اسم خودم صدام کنی ...
-کیم تهیونگ
-اسمم رو صدا کن ... کیم تهیونگ !
+چییی ؟
-درست شنیدی ؟ من همه چی رو میدونم دکتر جانگ
-با همه ی وجودم وقتی حقیقت رو فهمیدم ارزو کردم کاش یه دروغ باشه اما سیلی محکم حقیقت ، عشق زندگیم و مادرمو ازم گرفت .
هردوتون در حقم بزرگترین بدی و خیانت رو کردین ...
با این حال میخواستم ببخشمتون ...
بهتون یه شانس بدم و به عنوان یه خانواده کنار خودم نگهتون دارم اما ...
ببین چی میبینم ؟!
صبح روزی که تصمیم گرفتم عزیز ترین ادم زندگیم رو بغل کنم و باهاش یه شروع دوباره داشته باشم مچشو با یه مرد دیگه تو تختش گرفتم !
باید بعد اتفاقات بینمون ، برام مهم نباشه ...
که دوستت نداشته باشم ...
اما مهم بود .
میخواستم بدون هیچ لکه ی تاریکی به اسم خیانت از هم جدا شیم .
متمدن ...
دو تا برادر ...
اما نشد ... نزاشتی که بشه !
انگار باید حتما از دستت میدادم ...
باید برای رد شدن ازت متنفر میشدم !
باید بهم پشت میکردی!
به چهره ی پشت سرش که حالا بهتر تونستم صورتشو ببینم نگاه کردم و ادامه دادم:« باید بهم خیانت میکردی اونم با ...
با دستیار مادرمون !

Cαℓℓ συт му ηαмєTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang