TRY ME

374 59 11
                                    


«ویکتور»
نفسم به سختی بالا میومد اما اولین بار بود که از این نفس نفس زدن راضی بودم .
پاشو دور پاهام پیچید و با این حرکت اشتیاقش برای ادامه ی ضربه هام رو نشون داد .
یه جور عروج رو تجربه میکردم که فقط دو تا معشوق تجربه میکنن.
این یکی شدن تا حد مرگ برام لذت بخش بود . تو مرحله ای بودم که حس میکردم این اخرین تیکه از ورود به بهشته ...
سرمو توی گردنش فرو بردم و با ارامش توش نفس کشیدم .
بوی بلک بری و پرتغالِ عطر آمواژش با بوی تن خوش رایحه ای ساخته بود که تو کل زندگیم حس نکرده بودم .
زبونمو روی سیب گلوش کشیدم و اجازه دادم آه هرچند کوچیکش منو سرمست کنه .
لبمو کشیدم و تا لاله ی گوشش بوسه ی خیسمو امتداد دادم .
توش حرکت نمیکردم و فقط یه هم اغوشی ساده نگهش داشته بودم.
با ناراحتی زمزمه کرد :« کی بهت اجازه داد حرکتت رو قطع کنی ؟»
لاله ی گوشش رو مکیدم و با شیطنت و لذت جواب دادم:« جیمین ... نمیخوام تمومت کنم... اگه الان به سرحدش برسیم ... آه  خدایا ... حتی حسابش از دستم در رفته بار چندمه که تو یه شب به ارگاسم میرسم ... تو حتی از پاستای خامه ایم خوشمزه تری !»
جیمین که از تشبیهم تعجب کرده بود زیرم تکون خورد و پرسید :« پاستا ؟ من برات با پاستا قابل غیاثم عوضی ؟»
یه گاز ریز از گردنش گرفتم .
-پاستا برای من مثل خداست ! هرگز به خودت اجازه نده بهش به چشم تحقیر نگاه کنی
+این یعنی برات از خدا بالاترم ؟
-من تنت رو ، روحت رو ، من خود پارک جیمین رو به عنوان معبود میپرستم . خدای من از امروز تویی
+اگه پاستای خوشمزه تری وجود داشت ؟
-برای من این طعم خاص و لذیذه . این ترکیب تمشک سیاه ، پرتغال، گل همیشه بهار و حرارت تنت . خدای هر کسی متفاوته !
+دوستت دارم دیوونه ی فلسفی !
-سرحدی برای احساسم ندارم جز پرستش ... میپرستمت جیمین .


با حس گرما و خفگی از خواب پریدم . دست بردم و از بغل تخت بطری اب رو برداشتم و یه نفس سرکشیدم .
این خواب دیگه چی بود ؟
خیلی واقعی بود...
اونقدر واقعی که ...
شت ! با دیدن وضع بین پاهام . یه اه متاسف کشیدم و سعی کردم بدون ایجاد سر و صدا و بیدار کردن جیمین از تخت بیام پایین .
سریع به سمت دستشویی رفتم تا وضعیتمو سر وسامون بدم که با باز کردن در صدام زد .
+ویکتور ، چی شده ؟
-هیچی دارم میرم دستشویی . تو بخواب
و بعد دوباره خوابید .
یه نفس عمیق کشیدم و با لعنت فرستادن به خودم وارد فاز اول عملیات شدم .

****
«جیمین»
صبح به خاطر کمر درد ویکتور تصمیم گرفتم منم پایین نرم و کنارش بمونم .
بعد کمک کردن بهش برای دوش صبحگاهی که باعث سرخ و سفید شدن جفتمون شد به داخلی هتل زنگ زدم و خواستم صبحانه تو اتاقمون سرو بشه .
بالاخره بعد ده دقیقه از حموم خارج شد .
-بهتری ؟ دوش اب گرم کمکی کرد ؟
+فکر کنم بهترم . نمیدونم...
با صدای در حرفش نصفه موند
+کیه ؟
-زنگ زدم و گفتم صبحانه تو اتاقمون سرو شه
+نیاز نبود
-چرا نیاز بود . نمیخواستم اذیت شی .

در رو باز کردم و پیشخدمت صبحانه رو روی میزمون چید .
بعد رفتنش ویکتور با خجالت گفت :« میشه چشماتو ببندی تا لباسمو بپوشم ؟»
یه خنده ی کوتاه کردم و گفتم باشه .
چشمام بسته بود اما با شنیدن صدای اخ و اوخش میتونستم حدس بزنم لحظات سختی رو میگذرونه .
در نهایت نگرانیم به خجالتم غلبه کرد و چشمامو باز کردم .
با دیدن ویکتور که به سختی با باکسرش درگیره تا بدون دولا شدن بکشتش بالا هم خندم گرفته بود هم متعجب بودم .
بلند شدم و کنارش قرار گرفتم . با دیدنم ترسید و گفت :« هی ... گفتم ...»
مهلت ندادم ادامه بده و خم شدم و باکسرش رو کشیدم بالا هرچند در این حین از زاویه بین پاهاش هم مستحفیض شدم .
+آآ... ممنونم
-نیاز به تشکر نیست .ولی من هنوزم نفهمیدم چطور یهو کمرت گرفت !
با شنیدن سوالم رنگش پرید و با اضطراب جواب داد :« گفتم که ... سرما ... اب و هوای جدید ریتم بدنم رو بهم ریخته »
-اهوم . بزار کمکت کنم شلوارتم بپوشی بعد باهم صبحانه بخوریم
+باشه
با بدبختی شلوارش همراه با یه تیشرت ساده ی سفید رو پوشید و اماده شد.
بعد صبحانه تصمیم گرفتیم بریم ساحل .
ویکتور اصرار داشت قدم زدن روی شنا بهش ارامش میده و من دلم میخواست حالا که فقط یه روز به بازگشتمون به نیویورک مونده اون هر لذتی که به یاداوری خاطراتش کمک میکنه تجربه کنه .

****
«دهیون»
-یعنی چی که نمیدونی اقای کیم کجاست ؟ منو نخندون وویونگ ! توی لعنتی از اب خوردن ما خبر داری بعد نمیدونی دو روز تمام ووهیونگ کجاست ؟
+درسته قربان اما اینبار واقعا خبر ندارم .
-مادر کجاست ؟
+خانم کیم برای یه سفر کاری تشریف بردن مالزی
-فرار کرده نه ؟ نشسته از دور داره بازی رو تماشا میکنه !
+چه کاری ازم ساختس قربان ؟
-ووهیونگ رو برام پیدا کن . اون بهم دروغ گفته برای عکس برداری میره الاباما . اون و پارک جیمین عوضی باهم غیبشون زده
+بله قربان
تماس رو قطع کردم و از شدت ناراحتی وسایل روی میزم رو پرت کردم.
حتی وویونگ هم داشت بهم دروغ میگفت . میدونست جیمین و ووهیونگ کجان اما بخاطر مادرم ازم قایم میکرد .
وقتشه با مادر حرف بزنم . این بازی دیگه داشت زیادی کش پیدا میکرد .
شمارشو گرفتم و چند ثانیه بعد صداش پیچید توی گوشی :
+عزیزم
-خانم کیم
+دهیون. پسرم حالت چطوره ؟
-من خیلی خوبم مادر . خیلی ... اونقدر خوب که میتونم دیوونه ترین ادم روی زمین باشم
+چت شده ؟
-میخوای ازم بگیریش ؟
+چی داری میگی ؟
بغضم بالاخره ترکید و با هق هق گفتم :« بهت گفته بودم بدون اون میمیرم ... بهت ... گفتم عاشقشم ... مادر ... من دارم میمیرم ... پسرت داره میمیره »
+خدایا ! اینطوری نگو دهیون. من مادرتم ... نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
-تو دوستم نداری
+بیشتر از ووهیونگ دوست نداشته باشم کمتر نیست
-پس چرااااااااااااااا ؟ چرا میخوای ازم بگیریششش؟
+دهیون من با اولین پرواز برمیگردم نیویورک . شنیدی پسرم ؟ مامان برمیگرده کنارت ... گریه نکن ... قلب من تیکه تیکه میشه وقتی هق هق مرد قدرتمند زندگیمو میشنوم
-شاید دیر ... بشه
+منو نترسون . قسم میخورم همه چی رو حل کنم . باشه ؟ فقط تا قبل اومدنم کار احمقانه ای نکن ... قول بده
-میای مگه نه ؟
+زود زود . دوستت دارم دهیون اینو هرگز یادت نره
-من دیگه دوستت ندارم مامان
+کاری میکنم ببخشیم
-منتظرتم
تماس رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم .
وقتشه برگردی و اشتباهاتتو جبران کنی خانم کیم .
منشیم رو پیج کردم و گفتم :« سارا ، یه لاته و کیک شکلاتی برام بیار ! پیروزی امروز رو باید جشن بگیرم »
اگه قرار به نقش بازی کردن باشه ، کاری میکنم مادر ووهیونگ رو با دستای خودش بهم تقدیم کنه .

****
(راوی)
با دستیارش تماس گرفت و تاکید کرد مراقب دهیون باشه . خوب میدونست دهیون تا چه اندازه میتونه پیش بره .
از بچگی وقتی چیزی رو از دست میداد سعی میکرد با صدمه زدن به خودش شرایط بد رو پشت سر بگذاره .
اخرین باری که به خودش صدمه زد رو از یاد نمیبرد. از مدرسه باهاش تماس گرفته بودن و گفتن پسر 16 سالش خودش رو از پله های طبقه دوم پرت کرده پایین .
یکماه تمام هرروز گریه و دعا میکرد تا از کما بیرون بیاد. وقتی بهوش اومد با کمک روانپزشک متوجه شد داشته خودش رو بابت نمره ی بدش تو درس ریاضی تنبیه میکرده .
این خودازاری ریشه در کودکیش داشت .
توی پرورشگاه اونها رو بعد رفتارای بدشون تنبیه میکردن و این اثر منفی تا بزرگسالی با دهیون مونده بود .
تا اون روز هیچوقت فکرشو نمیکرد دهیون اینقدر اسیب دیده باشه.
وقتی اون رو توی پرورشگاه دید که با چشمای درشت سیاهش فقط به پنجره زل میزنه و با کسی حرف نمیزنه قلبش لرزید .
و زمانیکه به کتاب خوندن اون توجه نشون داد فهمید میخواد که اونو بزرگ کنه .
جای بچه ی خودش ...
جای پسر عزیزش که با حماقت از دستش داده بود !
میخواست برای اون جوجه ی مشکی بی پناه مادر باشه .
فکر میکرد محبتاش کافی باشه ... حتی از گوشه ی ذهنش عبور نکرد که شاید نیاز به بازپروری روحی داشته باشه .
و حالا بعد این همه سال خودشو نشون بده .
براش بهترین دکتر هارو پیدا کرد تا پسر عزیزش رو نجات بدن . نمیخواست روح زخمی جوجه ای که اورده بود حالا بال پرواز ، پرنده ای که هست رو بشکنه .
هیچ چیز براش ارامش بخش تر از این نبود که میدید اون یه روانپزشک موفقه و به همه ی اونایی که این شرایط رو تجربه میکنن کمک میکنه .
و حالا بعد این همه سال ... دوباره اون صدای بغض کرده قلبش رو لرزوند .
نمیخواست بهش اسیب بزنه .
نه به اون نه به ووهیونگ ... اگه لازم بود تمام زندگیش رو صرف مردای مهم زندگیش میکرد .
پسراش !
میخواست کاری کنه تا هردو خوشحال باشن ولی به نظر نتیجه ی معکوس داشت .
باید سریع برمیگشت به نیویورک .
دهیونش بهش احتیاج داشت !

****
«ویکتور»
-میتونم چند تا سوال خصوصی ازت بپرسم ؟
+البته
-اولین بار چطور تهیونگ رو دیدی ؟
با پرسیدن این سوال برخلاف تصورم لبخند زد .
+اون همراه اعضای گروهش اومده بود تا رقص یاد بگیره . یه پسر بچه ی لجباز و عاشق گیتار که ترجیح میداد بمیره اما رو استیج نرقصه . وقتی دیدمش فهمیدم از اون شخصیتاست که باید به مبارزه بطلبیش تا کارش رو فوق العاده انجام بده . منم از این ضعفش استفاده کردم تا بهش اموزش بدم
-چه جالب ... پس رقابت طلب بود .
+به شدت !
-کی فهمیدی عاشقش شدی ؟ یا اصلا چی شد که عاشقش شدی ؟
+اولین بار درست چند ماه بعد دوستی باهاش فهمیدم قلبم اونو به عنوان یه دوست معمولی نمیخواد ... تو جشن تولد 24 سالگیم ! اگه بخوام صادق باشم حتی نمیدونم چطور به اینجا رسیدیم . تمام روزامون رو تو جنگ بودیم که همو پیدا کنیم ... من دنبال چرای عشق به تهیونگ رفتم ولی به هیچ رسیدم .
وقتی نیمتو ببینی روح و جسمت درست مثل یه اهنربا تو رو به سمتش سوق میده . عاشقش شدم چون نیمم بود ؛ چون باید عاشقش میشدم !
- فکر میکنی عاشقت بود ؟ اگه واقعا عاشقت بود نباید میموند ؟
+قضاوت تهیونگ به عهده ی من نیست ... ولی همونقدری که کنارش نفس کشیدم و عاشقی کردم فهمیدم ... وقتی درد تا مغز استخونت نفوذ کرده باشه حتی عشق هم نمیتونه حالتو خوب کنه ! عشق میشه یه زخم روی زخمای دیگت !
-در حق خودت بی انصافی نمیکنی ؟
+نه ! دارم با صراحت حرف میزنم ... من تا یه جایی تونستم تسکینش بدم ... از یه جایی درک نکردم ... نه که نخوام ؛ شاید نفهمیدم ؛ شاید نتونستم ... تاوانشم شد از دست دادنش
-متاسفم ، زیادی فضولی کردم . نمیخواستم ناراحتت کنم .
همونطور که کنار دریا قدم میزدیم سعی میکردم حرفای جیمین رو تحلیل کنم .
+متاسف نباش. تو فقط سوالاتی رو پرسیدی که هر کسی که ما رو شناخته میپرسه . برای من مرور خاطرات یه عادت شیرینه ... عادت زندگی کردن باهاشون !
روی زمین نشستم و به جیمین اشاره کردم تا کنارم بشینه .
-دلت براش تنگ شده ؟
+هم اره هم نه
-چرا هم اره هم نه ؟
+اره چون اون مردی که دوستش دارم دیگه نیست ... نه چون ...
برگشت به سمتم و همونطور که تو چشمام زل زده بود ادامه داد :« من عاشق شدم »
و بعد لباشو گذاشت روی لبام .
این بار بدون اینکه مکث کنم ، بترسم یا مثل احمقا پسش بزنم همراهیش کردم .
حالا که جیمین شجاعانه داره من رو کشف میکنه میخوام این شانس رو به خودمون بدم .
میخوام دلیل خوابهای هر شبم رو پیدا کنم ...
میخوام با این دگرگونی روبه رو شم !

Cαℓℓ συт му ηαмєWhere stories live. Discover now