⌊Chapter ¹⌉

11.9K 1.1K 135
                                    

فنجون قهوه‌ای که دستش بود رو به لبش نزدیک کرد و مایع تلخی که توش بود رو آروم چشید. تلخی طعم قهوه، آرامش از دست رفته‌ی این روزهاش رو تا حدودی بهش برمی‌گردوند و می‌تونست چند ساعتی بیشتر بی‌خوابی رو دور بزنه. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. به خاطر پرونده‌ی جدیدی بود که باهاش می‌تونست مغز خسته‌اش رو بیدار نگه داره. سرش رو از پشتی صندلی بلند کرد و چند بار به شدت تکون داد تا خواب از سرش بپره. ساعت 7:25 دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌داد و این یعنی فقط 35 دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. پنج صفحه از گزارش روی میزش مونده بود ولی مغزش دیگه برای تحلیل کلمات روی صفحه باهاش همکاری نمی‌کرد. عینکش رو از روی چشمش برداشت و با دستش چشمش رو ماساژ داد. چشم‌هاش از شدت خستگی به سوزش افتاده بودن اما اون همچنان بعد از 32ساعت کار بی‌وقفه اصرار داشت ازشون کار بکشه. تقه ای به در خورد و پشت سرش هیکل چانیول تو چهارچوب در ظاهر شد؛ چانیول بعد از بستن در ماگ قهوه‌ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و خودش روی میز نشست.

-احترام به مافوق توی دانشکده‌ی افسری بهت آموزش داده نشده؟!

چانیول گزارشی که دستش بود رو بی‌توجه به طعنه‌ای که بهش زده شد روی ورقه‌های آشفته‌ی روی میز جونمیون گذاشت: «نیروی جدید قراره بهمون ملحق بشه.»

-خودت بهش رسیدگی کن.

ابروهای چانیول از تعجب به سمت بالا متمایل شدند؛ توی این چندسالی که جونمیون رو می‌شناخت تاحالا ندیده بود که کارش رو به کسی واگذار کنه. اون همیشه دقیق، منظم و مسئولیت پذیر بود و به خاطر همین ویژگیش تو اکثر پرونده‌هایی که زیر دستش می‌اومد موفق می‌شد.

-مطمئنی می‌خوای من این کار رو انجام بدم؟!

جونمیون سر تکون داد و به ساعت نگاه کرد؛ 25 دقیقه تا شروع جلسه مونده بود زمانش کمتر از اون بود که بخواد بخوابه و خستگی چشم‌هاش بهش اجازه‌ی مطالعه‌ی بیشتر رو نمی‌داد: «یه توضیح کلی درمورد گزارشی که دستته بده.»

-قراره یه نیروی جدید برامون بفرستن، از بوچئون منتقل شده به اینجا؛ باتوجه به سابقه‌ای که تو پرونده‌اش داره به نظر میاد کارش خوب باشه. امروز برای جلسه‌ای که برای پرونده‌ی "الماس سیاه" داریم می‌بینیمش و قراره با تیمی که میخوان رو این پرونده کار کنن همکاری کنـ....

چانیول با دیدن صورت غرق خواب جونمیون از ادامه دادن حرفش صرف نظر کرد. بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونست که جونمیون سر پرونده‌ی دزدیده شدن الماس سیاه خیلی اذیت شده و بی‌وقفه برای پیدا کردن یه سرنخ کوچیک از سارق‌ها کار کرده.

بی‌سروصدا از روی میز بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فقط یه ربع تا شروع جلسه موند بود و مطمئناً تو این مدت کوتاه خستگی جونمیون برطرف نمی‌شد. به طرف اتاق کنفرانس حرکت کرد تا ببینه تو این مدت کوتاه چجوری میتونه وقت بخره. اولین نفر از اعضای تیم بود که وارد اتاق کنفرانس شد؛ اتاق بزرگی که یه میز بیضی بزرگ وسطش بود و صندلی های استیل دور تا دورش چیده شده بودند. یکی از صندلی‌ها رو برداشت و دقیقا زیر دستگاه اطفای حریق قرار داد، فندکی که چند ساعت قبل از جیب یکی از زندانی‌های توی بازداشتگاه پیدا کرده بود رو از جیبش درآورد. یه تیکه کاغذ رو آتش زد و با فاصله از دستگاه نگه داشت، دود غلیظی که از کاغذ بلند می‌شد آژیر هشدار دستگاه رو به صدا درآورد و چند ثانیه بعد دستگاه شروع به آبپاشی به آتش فرضی کرد. چانیول سریع کاغذ نیمه سوخته که به خاطر فوران آب خاموش شده بود رو توی سطل آشغال فلزی انداخت و صندلی رو سر جای اولش برگردوند. مثل موش آب کشیده از اتاق بیرون اومد و با نهایت سرعتی که داشت خودش رو به اتاق استراحت افسرها رسوند. یقه اسکی مشکیش رو با یه بلوز ساده‌ی مشکی عوض کرد و با حوله به جون موهاش افتاد تا خشکشون کنه و حوله رو روی شلوارش کشید تا رد چند قطره آبی که روش مونده رو از بین ببره. ساعت روی دیوار 7:58دقیقه رو نشون می‌داد، دقیقا دو دقیقه تا شروع جلسه مونده بود.تو آینه به خودش نگاه کرد و بعد از چک کردن ظاهرش از اتاق استراحت بیرون اومد. از همین حالا می‌تونست چهره‌ی عصبانی رئیسش رو تصور کنه که از بهم خوردن جلسه درحال افنجاره. قد نسبتأ کوتاه مردی که جلوی در اتاق کنفرانس ایستاده بود از دور هویت صاحبش رو داد می‌زد؛ چانیول بعد از رسیدن به رئیسش سلام نظامی داد و تظاهر به بی‌خبری کرد.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Where stories live. Discover now