⌊Chapter ³⌉

3.2K 773 95
                                    

بداقبالی بزرگی بود. بزرگ و بسیار کمیاب. چند درصد پیش می‌اومد زوج میانسالی که قرار بود تو مزایده شرکت کنند تصمیم بگیرند به عنوان هدیه‌ی ازدواج نوه‌ی عزیزشون، نوه و همسرش رو به جای خودشون بفرستند؟ رئیس کل برای اینکه زوج جوان رو مجبور به همکاری کنه تلاش زیادی کرد و بکهیون حالا اینجا بود. وسط حیاط بزرگ عمارت خارج از شهر، داخل لیموزین مشکی‌ای که وظیفه رسوندنشون از فرودگاه به اینجا رو داشت. چند تا نفس عمیق کشید و تو ذهنش چند بار اطلاعات هویت جعلیش رو مرور کرد که اشتباهی ازش سر نزنه. در لیموزین توسط راننده‌ی کت‌شلوارپوش باز شد و با متانت از ماشین پیاده شد. کت سیاهش رو مرتب کرد و با اینکه از این کار نفرت داشت ولی به اجبار نزدیک چانیول راه رفت. هنوز نوک کفش گرون قیمتش آخرین پله رو لمس نکرده بود که مرد تقریباً چهل ساله‌ای با اشتیاق به سمتشون اومد و دستش رو برای دست دادن به سمت چانیول دراز کرد. موهای شقیقه‌ی مرد جو گندمی بود و سنش به نظر بیشتر از 35 سال به نظر می‌رسید. از کت‌شلوار دست‌دوز که طرح محوی از بوته‌های رز روی خودش داشت می‌شد فهمید صاحب این عمارت یا میزبان این مزایده‌ست.

-بهتون خوش‌آمد میگم. باید آقای پارک باشید، درسته؟

چانیول لبخند کم رنگی زد و دست مرد رو تو دستش گرفت: «لوئی پارک.»

-راوی هستم، میزبان شما.

نگاه راوی از صورت چانیول به سمت بکهیون متمایل شد. گرد شک و شبهه روی چهره‌اش نشست و با کمی گیجی، در حالی که میمیک صورتش رو تغییر می‌داد سمت بکهیون دست دراز کرد و حین چرخوندن نگاهش بین دو مرد چانیول رو مخاطب خودش قرار داد: «فکر می‌کردم قراره با همسرتون بیاید.»

با اینکه تمایلی به تایید حرف راوی نداشت لبخند تصنعی به لب نشوند: «همسرم هستند.»

-اوه!

پشت سر راوی وارد ساختمون شدند؛ تکاپوی خدمتکارهایی که از یه سمت ویلا به سمت دیگه می‌رفتند نشون می‌داد امروز اون‌ها تنها مهمون‌های ویلا نیستند. راننده چمدون‌هاشون رو کنار پاشون گذاشت و بعد از تعظیم نود درجه‌ای از ویلا بیرون رفت. راوی با دست به پسری که موهاش رو از ته زده بود و ظاهرش کمی متفاوت‌تر از سایر خدمتکارهای اونجا بود با دست اشاره کرد و ازش خواست به سمتشون بیاد. پسر سمتشون اومد و بی‌هیچ حرفی مقابلشون ایستاد و بدون اینکه ادای احترام کنه به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد که این رفتارش نگاه پر غضب راوی رو در پی داشت و پسر به اجبار مجبور شد کمرش رو کمی خم کنه.

-آقایون رو تا اتاقشون همراهی کن.

پسر بعد از تکون دادن سرش بی‌هیچ حرفی چمدون‌ها رو از کنار پاشون برداشت و بکهیون با وجود تمایلی که به کمک داشت، خودش رو سرکوب کرد و برای جابه‌جایی چمدون‌های سنگینش به پسر کمکی نکرد. پسر بیچاره چند باری تا رسیدن به اتاق به خاطر سنگینی چمدون تلوتلو خورد و در نهایت به محض رسیدن به اتاق، پسر خدمتکار جلوی اتاق ایستاد و برای بازکردن در چمدون رو روی زمین گذاشت. از جلوی در کنار رفت تا اول مهمان‌ها وارد بشن و بعد از وارد شدن چانیول و بکهیون چمدون رو بلند کرد ولی پاش به هم پیچید و با صدای بدی زمین خورد. بکهیون برحسب غریزه سراسیمه به سمتش رفت و تو بلند شدن به پسر کمک کرد. این پسر فقط یه خدمتکار بود، نه سارق الماس.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Onde histórias criam vida. Descubra agora