⌊chapter ³²⌉

2.6K 537 105
                                    

اتفاقات دیشب حتی یک لحظه از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت و از نظرش هیچی با عقل جور در نمی‌اومد. هر چقدر زمان بیشتری می‌گذشت پیدا کردن رازی که یول داشت سخت‌تر می‌شد و این کلافه پیچیده سردرگم‌تر می‌شد.

از حمالی کردن توی این عمارت خسته بود و دستش به خاطر استفاده‌ی زیاد و پشت هم از مواد شوینده پوست پوست شده بود. اگه تا دیشب یک درصد برای موندن توی این عمارت شک داشت الان شکش به یقین تبدیل شده بود و می‌خواست تا وقتی راز رو میفهمه اینجا بمونه. اون پسر چه چانیول بود و چه نبود پا توی بازی پیچیده‌ای گذاشته بود و به عنوان یک پلیس باید این مسئله رو پیگیری می‌کرد. دیشب نزدیک شدن یول به یک قدمی مرگ رو با چشمش دیده بود و دیگه نمی‌خواست به تردید و غرورش اجازه بده یک حسرت دیگه رو دلش بذاره. حاضر نبود به هیچ قیمتی بذاره اون پسر آسیب ببینه و باید برای کمک کردن بهش سر از کارش درمی‌آورد. خودخواه‌تر از همیشه شده بود و اصلا نظر یول و اینکه دلش میخواد بهش کمک بشه یا نه براش اهمیتی نداشت.

-بکهیون برو باشگاه شخصی ارباب یول. نیاز به نظافت داره.

‌‌بی‌سیم رو به لبش نزدیک کرد و جواب پیشکار کیم رو داد:«باشه دارم میرم.»

از روی پله بلند شد و به طرف اتاق یول راه افتاد. به اینکه فقط نظافت کنه عادت کرده بود و هر جا که می‌رفت شوینده‌ی همه کاره و دستمال بدون پرز با خودش می‌برد تا دیگه مجبور نباشه تا آشپزخونه بره و برگرده. طبق عادت همیشگیش بدون در زدن وارد باشگاه شخصی یول شد و به طرف دستگاه‌‌ها رفت.

-کی میخوای عادت کنی در بزنی؟

از شنیدن صدای یول اونم از پشت سرش تعجب کرد و دستش رو روی قلبش گذاشت: «ترسوندیم. کی میخوای دست از یهویی ظاهر شدنت برداری؟»

-هر وقت توی یاد گرفتی در بزنی.

-اینجا چیکار می‌کنی؟ باید برگردی اتاقت و استراحت کنی.

اخم‌‌های یول توی هم رفت و به اهستگی خودش رو به صندلی رسوند و روش نشست: «دیشب توی اتاق من چیکار می‌کردی؟»

توجهی به سوال یول نکرد و حرفی که زده بود رو تکرار کرد: «نباید از روی تخت بلند می‌شدی. ممکنه بخیه‌هات سر باز کنند. دیشب به خاطرش خیلی درد کشیدی.»

اعصاب یول از پیچونده شدنش بهم ریخت و فریاد زد: «دارم می‌پرسم اون موقع شب توی اتاق من چه غلطی می‌کردی؟!»

فشاری که به خودش موقع داد زدن آورده بود زخمش رو تحت فشار قرار داد و دندون‌هاش از درد قفل شد. بکهیون با دیدن چهره‌ی توی هم رفته‌ی یول سریع به سمتش رفت و بازوش رو گرفت ولی پس زده شد.

-بهم دست نزن.

-می‌خواستم بهت کمک کنم.

-کمکت رو نمی‌خوام. دیشب اونجا چه غلطی می‌کردی؟

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Where stories live. Discover now