⌊chapter ²⁶⌉

2.2K 541 46
                                    

قرار داد اجاره‌ی خونه رو امضا کرد و بعد از دست دادن با صاحب خونه‌ی جدیدش از بنگاه بیرون زد. اجاره کردن خونه‌ای که اون زن، بچه رو توش مخفی کرده‌بود خیلی به نفعش تموم شد و به لطف شغلی که داشت صاحبخونه راضی شد خونه‌ی بدنامش رو یک سوم قیمت به بکهیون اجاره بده. اون خونه توی منطقه‌ای که خونه‌هاش دست کمی از قصر نداشت خونه‌ی کوچیکی به نظر می‌رسید درحالی که برای بکهیون خونه‌ی بزرگی بود. به لطف مبله بودن خونه لازم نبود یه کامیون پشت سرش راه بندازه و وسایل زیادی رو از خونه‌ی اجاره‌ای کوچیکش به اینجا منتقل کنه. هر چند اگه این کار رو می‌کرد با وسایل کمی که داشت نمی‌تونست خونه‌ی به اون بزرگی رو پر کنه. جلوی در خونه‌ی جدیدش ایستاد و بدون اینکه چشم از عمارت سفید برداره چمدون‌هاش رو از صندوق درآورد و به طرف خونه رفت.

کلید انداخت و در خونه رو باز کرد و واردش شد. بودن تو خونه‌ای که چند هفته قبل یه جسد توش پیدا شده حس خوبی بهش نمی‌داد اما برای فهمیدن اینکه اون پسر کیه و چرا انقدر شبیه چانیوله مجبور بود این سختی‌ها رو تحمل کنه.

تقریبا سه هفته طول کشید تا از اداره‌ی خودشون انتقالی بگیره به اداره ی پلیس این منطقه و اگه قهر کردن جونمیون و دلخور شدن جونگده رو فاکتور می‌گرفت، می‌تونست بگه به راحتی تونسته کارهای انتقالیش رو انجام بده.

-پارت دوم زندگی پر استرسم شروع شد.

در حیاط رو با پا پشت سرش بست و سریع وارد خونه شد. باد سردی که بعد از ورود به خونه صورتش رو نوازش کرد بهش فهموند خیلی وقته کسی اینجا نیومده و رد کفش‌های گلی‌ای که کف پارکت خونه بود خاطرات اولین باری که پا تو این خونه گذاشت رو براش زنده کرد. برق هال رو روشن کرد تا شاید یکم فضای خاکستری و یخ زده‌ی خونه با تابیده شدن نور بهتر بشه اما خیلی تغییری به وجود نیومد. فقط رد پاها پر رنگ‌تر شدند و آثاری که از خودش و همکارهاش به جا مونده بود بیشتر به چشمش اومد.

چمدون‌هاش رو برداشت و از پله‌ها بالا رفت تا یه اتاق برای خودش انتخاب کنه. اتاق خواب اول و دوم رو بدون اینکه نگاهی بهشون بندازه رد کرد و بعد از دیدن نوار زرد رنگی که جلوی در اتاق سوم بود ترجیح داد اتاق آخری رو برای موندن انتخاب کنه. سومین اتاق همون اتاقی بود که بچه تمام این مدت توش سکونت داشت و می‌دونست تحمل موندن تو همچین جایی رو نداره. تخت دو نفره‌ای که وسط اتاق آخر بود کاملا خاک گرفته بود و روی میز و آینه‌ی قدی گوشه اتاق به قدری خاک نشسته بود که بکهیون مطمئن شد این اتاق تو مدتی که گروگان گیرها اینجا بودند کاملا بِلااستفاده بوده.

چمدون‌هاش رو بیرون پشت در اتاق گذاشت و کاپشن و شال گردنش رو درآورد و روی دسته‌ی چمدون قرار داد. برگشت پایین و از داخل ماشین جعبه‌ی بزرگی که وسایل ضروریش توش بودند رو برداشت و داخل خونه برگشت.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora