⌊Chapter ²⌉

3.7K 824 84
                                    



به محض اتمام صحبت‌های رئیس کانگ، مرد بلند قدی که روی تنها صندلی ابتدای میز نشسته بود از جا بلند شد و رئیس کانگ بعد از احترام نظامی به این مرد سر جاش نشست. تمام افرادی که تو این اتاق نشسته بودند این مرد رو می‌شناختند اما خیلی‌ها اولین بار بود که افتخار ملاقات با این مرد نسیبشون می‌شد؛ بائه یونگجو، رئیس کل پلیس امنیت. رئیس کل با دماغ تیز و صورت جدی بی‌شباهت به عقابی که برای شکار جدید مصممه نبود و آوازه‌ی سخت‌گیری و جدیتش لرز به تن مامورهای جوانی که برای اولین بار با این مرد رو به رو می‌شدند می‌انداخت. دست‌های رئیس کل پشت سرش قلاب شد و صدای بم و محکمش تو سالن پیچید:

-برای دستگیری شخصی که دوربین‌های مداربسته‌ی موزه‌ رو هک کرده بود وقت زیادی صرف کردیم و نتیجه‌ی کار شبانه روزی همکارهاتون یه سری اطلاعات جزئی درمورد یه مزایده‌ی غیرقانونی بود. به احتمال زیاد الماس قراره تو این مزایده به فروش بره اما قبل از مزایده نمی‌تونیم ریسک کنیم و مستقیم وارد عمل بشیم. برای برگردوندن الماس به دو تیم تقسیم می‌شید. تیم آلفا به عنوان خریدار وارد مزایده میشه و وظیفه‌ی پیدا کردن الماس رو برعهده می‌گیره و تیم دلتا از گروه آلفا پشتیبانی می‌کنه و به محض اطمینان پیدا کردن از جای الماس برای دستگیری مجرمین اقدام می‌کنه. فرماندهی تیم آلفا بر عهده‌ی افسر کیمه و اعضای دوتا تیم اسامیشون توی گزارشی که جلوتونه نوشته شده. پایان جلسه رو اعلام می‌کنم.

ختم جلسه با روشن شدن لامپ‌های اتاق، اعلام شد و هر کدوم از افسرها بعد از برداشتن گزارش روی میز از اتاق خارج شدند و جونمیون صفحه‌ی آخر گزارش رو باز کرد تا با افراد حاضر تو هر تیم آشنا بشه. فرصت زیادی نداشتند. باید زودتر به عنوان فرمانده کل نقشه رو برای تیم آلفا توضیح می‌داد.

تو زندگیش آدم موفقی بود اما خوش شانس نه. این مسئله رو تقریبأ هر کسی که اون رو می‌شناخت می‌دونست و اینکه خیلی آدم خوش‌شانسی نباشه عجیب نبود، چیزی که باعث تعجبش می‌شد این بود که بعد از هر بدبیاری و بدشانسی جوری متعجب می‌شد که انگار احتمال افتادن این اتفاق یک درصد یا نشاید یک در میلیونه؛ درست مثل الان که خسته از کار بیش از حد و متعجب از تصمیم رئیس کل روی صندلی وا رفته بود و درحالی که شونه‌های خمیده‌اش زیر سنگینی لقب «فرمانده» در حال خرد شدن بود به روزهای سختی که پیش رو داشت فکر می‌کرد.

-نمیخوای بلند بشی؟! همه رفتن.

با قرار گرفتن دست‌های چانیول روی شونه‌اش سرش رو از تو گزارش بلند کرد: «برو دنبال این تازه وارد بیارش اینجا.»

-چرا؟!

لیست اسامی افرادی که برای ماموریت باید اعزام می‌شدن رو جلوی چشم چانیول گرفت: «به این دلیل.»

دیدن اسمش تو تیم آلفا خوشحال کننده‌ترین اتفاقی بود که می‌تونست تو زندگی یکنواختش اتفاق بیفته. این دقیقا همون چیزی بود که می‌خواست، همون قدم بزرگی که بعد از وارد شدن به دانشکده‌ی افسری انتظارش رو می‌کشید. لبش برای زدن لبخند تا آخرین حد ممکن کش اومد ولی دیدن اسم «بیون بکهیون» پایین اسم خودش لبخندش رو روی لبش خشک کرد.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang