⌊chapter ²⁹⌉

2.3K 543 91
                                    

چمدونش رو روی تخت گذاشت و زیپش رو باز کرد. چند دقیقه ی دیگه وقت شام بود و باید برای معرفی شدن به افراد این عمارت حاضر می‌شد. بیخیال جا‌به‌جا کردن لباس‌هاش شد و عطرش رو از داخل چمدون بیرون آورد. لباس‌های خودش رو با شلوار آبی کلاسیک و پیرهن مردونه‌ی سفید عوض کرد و جلیقه‌ی هم‌رنگ شلوارش رو روی پیرهنش پوشید. کمی عطر به گردن و مچ دست‌هاش زد و جلوی آینه دستش رو لای موهاش فرو کرد تا از مرتب بودنشون مطمئن بشه. نگاه کلی به سر تا پاش کرد و وقتی از مرتب بودن ظاهرش مطمئن شد از اتاق بیرون اومد. کمرش رو صاف کرد. سرشر و بالا گرفت و با متانت راه رفت. کف دست‌هاش از استرس عرق کرده بود و جوش و خروش شدیدی رو درون سینه‌اش حس می‌کرد. نمی‌دونست چطور باید با لی یول مواجه بشه و می‌ترسید رفتاری از خودش نشون بده که همه چیز رو خراب کنه. میز بزرگ دوازده نفره‌ای که وسط سالن غذاخوری بود توجهش رو جلب کرد و به اون سمت رفت. مودبانه کنار پیشکار ایستاد و برخلاف سایر خدمتکارها که سرشون خم شده بود سرش رو بالا نگهداشت. خانم لی رأس میز نشسته بود. دو پسرش دو طرفش نشسته بودند و جی‌یون کنار جونکی نشسته بود. از گوشه‌ی چشم به یول نگاه کرد که موهای سفید و لختش نیمی از نیم‌رخش رو پوشونده بود و صورتش کامل دیده نمی‌شد. خدمتکارها یکی پس از دیگری غذاها رو روی میز چیدند. بعد از رفتنشون پیشکار کیم، بکهیون رو کمی به جلو هل داد و با صاف کردن گلوش توجه بقیه رو به خودش جلب کرد.

-ایشون خدمتکار جدیدی هستند که استخدام شده.

همه‌ی نگاه‌ها سمت بکهیون چرخید ولی چشم‌های بکهیون فقط روی یک نفر بود. به محض چرخیدن یول باهم چشم تو چشم شدند و هر دو برای چند ثانیه در همون حالت موندند. زمان براش متوقف شد. چشم‌هاش فقط دو تیله‌ی مشکی می‌دید که توی چشم‌هاش خیره شده بودند. با نیشگونی که پیشکار کیم از بازوش گرفت چشم از یول برداشت و به خودش اومد. تعظیم کوتاهی کرد و گفت: «بیون بکهیون.»

فقط تونست همین رو بگه و دوباره به یول خیره شد. چشم‌هاش، لبش، بینیش و تک‌تک اجزای صورتش رو با دقت از نظر گذروند ولی برخلاف تصورش نه تنها دلتنگیش کمتر نشد بلکه چنگال دلتنگی توی ماهیچه‌های قلبش فرو رفت.

-چند سالته؟

صدای خانم لی باعث شد از نگاه کردن به یول دست برداره و به اون پیرزن چشم بدوزه: «25سالمه خانم.»

-همسن پسر منی. فکر کنم بتونی خدمتکار شخصیش بشی. نظرت چیه یول؟

سرمای نگاه یول رعشه‌ی خفیفی به بدنش انداخت. مرد مو سفید همینطور که با غذاش بازی می‌کرد جواب داد: «من نیاز به خدمتکار شخصی ندارم.»

این صدا متعلق به چانیول بود. فراز و فرود صداش زمان حرف زدن و ادای کلماتش همگی به چانیول تعلق داشت. خانم لی کمی از سوپش خورد و زمزمه کرد: «هر طور راحتی عزیزم.»

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Where stories live. Discover now