ساعت 7صبح بود و یک ساعتی میشد که جلوی در اتاق خواب جییون منتظر بیدار شدنش بود. نزدیک به ساعت 3صبح توی تخت یول چشم باز کرده بود و اول صبحش با دیدن چهرهی کسی که فکر میکرد یک سال از مرگش گذشته شروع شده بود. چه صبحی دلپذیرتر از صبحی که با دیدن چهرهی محبوبت شروع بشه. تا ساعت 6 توی تخت به پهلو خوابیده بود و جز به جز صورت یول رو بررسی میکرد. صدای نالههای زیر لبی و آرومی که یول توی خواب میکرد هنوز توی گوشش بود و کاری از دستش برای کمتر کردن دردش برنمیاومد. شاید اگه دقتی که روی یول داشت رو روی چانیول داشت الان با کلی حسرت اینجا ننشسته بود. امروز یکشنبه بود و براش خاصترین روز هفته محسوب میشد. یکشنبهی هفتهی قبل رو نتونست به دیدن کیونگسو بره و امروز هرطور که شده باید از این عمارت بیرون میرفت. پیشکار کیم اولین کسی بود که سر صبحی به پستش خورده بود و بیسروصدا توی خودش جمع شد تا بابت بیدار بودنش بازجویی نشه. پیشکار کیم با یک لیوان آب از پلهها بالا اومد و مستقیم سمت اتاق خانم لی رفت. قبل از اینکه دربزنه چشمش به بکهیون خورد و با تعجب بهش نزدیک شد.
-تو این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون به اجبار از جاش بلند شد و جواب داد:
-با خانم جییون کار دارم. منتظرم بیدار بشن.
-بانو ساعت 9 از خواب بلند میشن. امروز یکشنبهست یکم بیشتر توی تختشون میمونن.
به تکون دادن سرش اکتفا کرد. در حال رد شدن از کنار پیشکار کیم بود که صداش رو شنید: «برو توی آشپزخونه، الان میام پایین باهم صبحانه بخوریم.»
-ممنون ولی میل ندارم.
-کاری که ازت خواستم رو بکن.
حوصلهی بحث کردن نداشت/ «باشه»ای زیر لب گفت و به طرف آشپزخونه راه افتاد. حساب روزهایی که توی این عمارت مونده بود از دستش در رفته بود و اگه امروز میتونست پاش رو از اینجا بیرون بذاره از ثانیه به ثانیهی وقتش استفادهی درست میکرد. روی صندلیای که پشت میز ناهارخوری هشت نفرهی وسط آشپزخونه بود نشست و منتظر موند تا پیشکار کیم بیاد و میز رو پرکنه. حوصلهاش سر رفته بود و همینطور که با نوک انگشتش اَشکال نامفهومی روی میز میکشید زمزمه کرد:
-باید بیشتر توی اتاق یول میموندم. لعنتی چی باعث شد اون وقت صبح از اتاق بزنم بیرون!!
صدای قدمهای پیشکار کیم به گوشش رسید و صاف سر جاش نشست. پیشکار کیم نگاه سرزنشگری به بکهیون و میز خالی انداخت و گفت:
-امیدوارم منتظر نبوده باشی تا من بیام و میز صبحانه رو بچینم. بلند شو میز صبحانه رو بچین.
-ولی...
-ولی چی؟ وظیفهات نیست؟
دوباره یادش رفته بود توی این خونه فقط یک خدمتکار سادهست و باید مثل یک خدمتکار کار کنه. از جاش بلند شد و در یخچال رو باز کرد. هرچیزی که فکر میکرد برای صبحانه لازمه رو از یخچال بیرون آورد و روی میز چید. بقیهی خدمتکارها یکی یکی میاومدند و دور میز مینشستند. جین به سمت قهوهساز رفت و روشنش کرد و تا وقتی قهوه آماده بشه برگشت دور میز تا صبحانهاش رو بخوره. بکهیون به کانتر آشپزخونه تکیه داد و صبحانه خوردن بقیه رو تماشا کرد. روی صندلی جا نبود و بعضیها سر پا درحال خوردن صبحانهاشون بودند. ذهنش درگیر کارهایی بود که امروز بیرون از عمارت باید انجام میداد و جین با اومدنش رشتهی افکارش رو پاره کرد.
YOU ARE READING
⌊🖤black diamond🖤⌉
Action💎فیک:الماس سیاه 💎وضعیت: کامل شده 💎کاپل ها: چانبک(اصلی)، کایسو ،کریسهو 💎ژانر : رمنس،اسمات،جنایی 💎نویسنده : یونیــــــڪ🌸🍃 خلاصه : ↓ بیون بکهیون پلیس تازه کاریه که منتقل میشه به ایستگاه پلیسی که پارک چانیول توش کار میکنه و بعد از ورودش سعی میک...